eitaa logo
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
2.2هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
83 فایل
پایگاه خبری پلاک ایران با مدیریت حسین افسر خبرنگار استان قم💁‍♂️ 👈اینجا با اخبار مهم و جامع ایران همراه باشید @pelak_iran ادمین تبلیغات: @pelak_iran
مشاهده در ایتا
دانلود
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔶 انگار خواب بودم ،صداهای مبهمی می‌شنیدم ،خواستم تکان بخورم ولی نمی‌شد ،در آغوش مامان معصومه مچاله شده بودم .خواستم روسری ام را جلو بکشم ولی کتفم به شدت درد گرفت و ناله زدم ،کم کم صداها واضح شد ... صدای آژیر ؛صدای مردم :باید درها رو ببریم زنده هم دارن ... هشیار شدم ... اولین کسی که به‌ ذهنم رسید امیر بود . با صدای خفه صدا زدم : امیر ،امیر جانم ... 🔵 به زور چشم‌هایم را باز کردم . پشت صندلی راننده زیر دست و پای مامان معصومه بودم .جلوی چشمم صندلی شکسته و از کنارش سیاهی و آهن پاره میدیدم ...از شیشه عقب نور می‌آمد ولی جلو فقط آهن پاره بود ، شبیه پشت یک ماشین بزرگ ،امیر ... امیر جان ... 🔴 با گریه داد می‌زدم:امیر ؛ امیر یه چیزی بگو ...صدای قلب مامان معصومه را می‌شنیدم ،ولی جلوی ماشین چیز واضحی دیده نمی شد ، بعد از چند دقیقه متوجه شدم در قسمت راننده را بریدند . یک نفر که احتمالا امدادگر بود فریاد می زد : تکونش ندید ؛ باید گردنشو ببندم . زنده س ... نفس راحتی کشیدم و چشم‌هایم بسته شد . در بیمارستان و بعد از جراحی دستم به هوش آمدم ... عمه فاطمه بالای سرم قرآن می‌خواند . درد داشتم ولی چون خیالم از امیر و مامان معصومه راحت بود فقط جویای مادر امیر بودم . عمه دستش را روی پیشانیم گذاشت : استراحت کن طیبه جان ... تو استراحت کن ... 🟢 نزدیک سحر بود که کامل بیدار شدم . هنوز درد داشتم .دستم گچ شده بود . عمه روی صندلی کنار تختم خوابش برده بود ...به تکان من بیدار شد ... کمکم کرد و نشستم،سرم گیج می‌رفت ... میخوام بیام پایین ،نه طیبه سرت گیج میره . با گریه و ناله گفتم : میخوام برم پیش امیر، خودم میبرمت ، صبح بشه خودم میبرمت الان خوابه که ... پرستار آمد و با کمک هم مرا خواباندند ... 🔻نمیدانم چقدر خوابیدم با زمزمه های دور و برم بیدار شدم .هدیه و حیدر ... مهدا و هدا ... دورتر هم محمد ایستاده بود ... به صورت نگرانشان لبخند زدم و باز چشم‌هایم بسته شد ... شنیدم که عمه به بچه ها تسلی میداد : _ عزیزانم به خودتون مسلط باشید . بابا و مامان که خوبن مامان معصومه هم که مرخص شد . پیمانه عمر مادر بزرگتون تا اینجا بوده براش دعا کنید روحش در آرامش باشه ... ملحفه را روی سرم کشیدم و اشک ریختم ...بعدش هر چه اصرار کردم تا فردا که ترخیص شوم مرا به دیدن امیر نبردند . برای ترخیص هدیه آمد کمکم ... آبجی گلم ،برات لباس آوردم . پاشو بپوش بریم .با کمی عصبانیت گفتم : من تا امیرو نبینم از این بیمارستان نمیرم ... چشم آبجی جان میریم الان بزار عمه و حیدر بیان ،حیدر زیر بغلهایم را گرفت و سرم را بوسید .عمه و هدیه وسایل را جمع و جور کردند . منو ببرید پیش امیر ...چشم گلم داریم میریم پیشش ... عمه جلوتر راه افتاد و مشخص بود دارد هماهنگ می‌کند . 🔵 خانومشو آوردم ، یه لحظه ببینتش بریم ...بخش مراقبت‌های ویژه بود . ۳ تا بچه هایم پشت در منتظر بودند . با دیدن من بغضشان ترکید . عمه سریع جلو آمد . وا بچه ها جمع کنید خودتونو چیزی نشده که الان مامانتون نگران میشه ...به سمت من برگشت و گفت :هیچی نیست گلم ... بچه هاتو که میشناسی...لوسن ... امیر آقا هم زود مرخص میشه ان شاالله... 🔻خودش جلو افتاد .حیدر جان بیارش عمه ... رسیدم بالای سر امیر مهربانم ... زخمی و با سر و گردنی بسته روی تخت بود . باید قوی میبودم تا از حال نروم . دستش را با دست سالمم گرفتم ... اشکهای گرمم بی امان می‌بارید ، صدایش کردم : امیر جانم ...امیر جان ... دستم را فشرد .آرام چشم‌هایش را باز کرد .با چشم‌های مهربانش نگاهم می‌کرد ؛ از گوشه چشم‌هایش اشکش را پاک کردم و صورت زخمی اش را به سختی بوسیدم . 🟢 عمه به حیدر که هاج و واج ایستاده بود اشاره کرد : حیدر جان بگیرش عمه ... باید بریم دیگه ...بعد به شوخی گفت : طیبه ! اینجا خانواده هستا ، بزار شوهرت بیاد خونه کلی ماچش میکنی ... موقع جدا شدن فقط توانستم یک جمله زیر لب بگویم : زود خوب شو سایه سرم