✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادوهفت
🔶 انگار خواب بودم ،صداهای مبهمی میشنیدم ،خواستم تکان بخورم ولی نمیشد ،در آغوش مامان معصومه مچاله شده بودم .خواستم روسری ام را جلو بکشم ولی کتفم به شدت درد گرفت و ناله زدم ،کم کم صداها واضح شد ...
صدای آژیر ؛صدای مردم :باید درها رو ببریم
زنده هم دارن ... هشیار شدم ...
اولین کسی که به ذهنم رسید امیر بود .
با صدای خفه صدا زدم : امیر ،امیر جانم ...
🔵 به زور چشمهایم را باز کردم .
پشت صندلی راننده زیر دست و پای مامان معصومه بودم .جلوی چشمم صندلی شکسته و از کنارش سیاهی و آهن پاره میدیدم ...از شیشه عقب نور میآمد
ولی جلو فقط آهن پاره بود ، شبیه پشت یک ماشین بزرگ ،امیر ... امیر جان ...
🔴 با گریه داد میزدم:امیر ؛ امیر یه چیزی بگو ...صدای قلب مامان معصومه را میشنیدم ،ولی جلوی ماشین چیز واضحی دیده نمی شد ، بعد از چند دقیقه متوجه شدم در قسمت راننده را بریدند .
یک نفر که احتمالا امدادگر بود فریاد
می زد : تکونش ندید ؛ باید گردنشو ببندم .
زنده س ... نفس راحتی کشیدم و چشمهایم بسته شد . در بیمارستان و بعد از جراحی دستم به هوش آمدم ...
عمه فاطمه بالای سرم قرآن میخواند .
درد داشتم ولی چون خیالم از امیر و مامان معصومه راحت بود فقط جویای مادر امیر بودم . عمه دستش را روی پیشانیم گذاشت : استراحت کن طیبه جان ...
تو استراحت کن ...
🟢 نزدیک سحر بود که کامل بیدار شدم .
هنوز درد داشتم .دستم گچ شده بود .
عمه روی صندلی کنار تختم خوابش برده بود ...به تکان من بیدار شد ...
کمکم کرد و نشستم،سرم گیج میرفت ...
میخوام بیام پایین ،نه طیبه سرت گیج میره . با گریه و ناله گفتم : میخوام برم پیش امیر، خودم میبرمت ، صبح بشه خودم میبرمت الان خوابه که ...
پرستار آمد و با کمک هم مرا خواباندند ...
🔻نمیدانم چقدر خوابیدم با زمزمه های دور و برم بیدار شدم .هدیه و حیدر ...
مهدا و هدا ...
دورتر هم محمد ایستاده بود ...
به صورت نگرانشان لبخند زدم و باز چشمهایم بسته شد ...
شنیدم که عمه به بچه ها تسلی میداد :
_ عزیزانم به خودتون مسلط باشید .
بابا و مامان که خوبن
مامان معصومه هم که مرخص شد .
پیمانه عمر مادر بزرگتون تا اینجا بوده
براش دعا کنید روحش در آرامش باشه ...
ملحفه را روی سرم کشیدم و اشک ریختم ...بعدش هر چه اصرار کردم تا فردا که ترخیص شوم مرا به دیدن امیر نبردند .
برای ترخیص هدیه آمد کمکم ...
آبجی گلم ،برات لباس آوردم .
پاشو بپوش بریم .با کمی عصبانیت گفتم :
من تا امیرو نبینم از این بیمارستان نمیرم ... چشم آبجی جان میریم الان
بزار عمه و حیدر بیان ،حیدر زیر بغلهایم را گرفت و سرم را بوسید .عمه و هدیه وسایل را جمع و جور کردند . منو ببرید پیش امیر ...چشم گلم داریم میریم پیشش ...
عمه جلوتر راه افتاد و مشخص بود دارد هماهنگ میکند .
🔵 خانومشو آوردم ، یه لحظه ببینتش بریم ...بخش مراقبتهای ویژه بود .
۳ تا بچه هایم پشت در منتظر بودند .
با دیدن من بغضشان ترکید .
عمه سریع جلو آمد . وا بچه ها جمع کنید خودتونو چیزی نشده که الان مامانتون نگران میشه ...به سمت من برگشت و گفت :هیچی نیست گلم ... بچه هاتو که میشناسی...لوسن ...
امیر آقا هم زود مرخص میشه ان شاالله...
🔻خودش جلو افتاد .حیدر جان بیارش عمه ... رسیدم بالای سر امیر مهربانم ...
زخمی و با سر و گردنی بسته روی تخت بود . باید قوی میبودم تا از حال نروم .
دستش را با دست سالمم گرفتم ...
اشکهای گرمم بی امان میبارید ، صدایش کردم : امیر جانم ...امیر جان ...
دستم را فشرد .آرام چشمهایش را باز کرد .با چشمهای مهربانش نگاهم میکرد ؛
از گوشه چشمهایش اشکش را پاک کردم و صورت زخمی اش را به سختی بوسیدم .
🟢 عمه به حیدر که هاج و واج ایستاده بود اشاره کرد : حیدر جان بگیرش عمه ...
باید بریم دیگه ...بعد به شوخی گفت :
طیبه ! اینجا خانواده هستا ، بزار شوهرت بیاد خونه کلی ماچش میکنی ...
موقع جدا شدن فقط توانستم یک جمله زیر لب بگویم : زود خوب شو سایه سرم
#ادامهدارد