「♥"🔗」
*همیشہمیگفت:↯
یهشہیدانتخابکنید،
بࢪید دنبالشبشناسیدش؛
باهاشاࢪتباطبࢪقراࢪ کنید شبیہشبشید !
حاجتبگیریدشما هم
”شہیدمیشید“ :)🙂❤️
•|🌸|• شہیدمصطفےصدࢪزاده
#شهیدانہ
#ماه_رمضان
#امام_زمان #حجاب #شب_قدر
@pelakkhakii 👈👈🌷🕊
"ما با مردم کم حرف مـــیزنیم!
خیلیها ممکن اســت به این حرف
من ایراد بگیرند
ما نباید فقط به قشر مذهبـــیِ نزدیک
به خــودمان نگاه کنیم
باید مردممان را حفــظ کنیم..."
شهیدحاجقاسمسلیمانی
#سردار_دلـها💕✨
#ماه_رمضان
#امام_زمان #حجاب #شب_قدر
@pelakkhakii 👈👈🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن چادری که نیمی از آن سوخت پشت در....💔😭
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
الهی بعلى ،العفو 🤲
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
📎🇮🇷
دعوتید به پلاک خاکے👇👇🌷🕊
@pelakkhakii
زن باشی و با وجود داشتن هشت بچهی قد و نیمقد زندان و شکنجه کشیدی باشی و حالا هم به ناچار فراری از خاک و وطنت؛ آیا چیزی غیر از دیدار و همصحبتی با امام و رهبر محبوبت میتواند قلبت را آرام کند و تو را برای ادامهی راه و تحمل سختیهای بیشتر مصممتر!؟
خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) را میخوانم و فکرم مشغول به اینکه من چقدر حاضرم از زندگیام برای امام زمانم بگذرم و اگر روزی بدون هیچ واسطهای در محضر امامم قرار بگیرم، چه دارم که بگویم و در برابر فرمان او تا چه اندازه مطیع خواهم بود؟! به آنجا رسیدهام که امین رهبرم شوم و محافظ جان و فدایی او؟!
🌾🌾🌾
📚 برشی از فصل دوم کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ):
وقتی وارد بیت معظمله شدیم، من سر از پا نمیشناختم، شوقی وصف ناشدنی در وجودم موج میزد. هنگامی که قرار شد من تنها به اتاق امام وارد شوم قلبم تندتند میتپید. سرانجام در برابر نور قرار گرفتم، نمیدانستم که از کجا و چگونه سر صحبت را باز کنم. پس از سلام و احوالپرسی عرض کردم: «دباغ هستم» فرمودند: «همان دباغی که مرحوم سعیدی در نامههایش اسم میبرد؟» عرض کردم: «بله! مدتی شاگردش بودم و با او کار میکردم.» و بعد گزارشی اجمالی از آنچه که گذشته بود و از فعالیتها، عملکردها و واز وضعیت گروه و افراد مبارز خارج از کشور و ... ارائه دادم.
حضرت امام خمینی با طمأنینه و آرامش حرفهایم را شنیدند و بعد فرمودند: «از زندان برایم بگویید.» و اینگونه شد که من از نحوهی دستگیری، بازداشت و بازجویی و زندان و شکنجه خود و دخترم، نیز از وضعیت دیگر زندانیان مسلمان و چپیها در زندان قصر گزارشی کوتاه دادم و در پایان گفتم: « ... حالا من اینجا هستم و هشت تا بچهام آنجا (ایران)، نمیدانم چهکار کنم. اگر برگردم میترسم گرفتار ساواک شوم و دوباره زندانی شوم. اگر برنگردم، هشت بچهام در ایران بدون مادر ماندهاند؛ نمیدانم تکلیف چیست!» باور کردنی نبود امام فرمودند: «بمانید! انشاءالله اوضاع تغییر میکند و همه با هم میرویم».
مگر چنین چیزی ممکن بود!؟ مگر با این شرایط و اوضاع و احوال، احتمالی برای تغییر اوضاع بود!؟ چنین وعدهای از طرف امام برایم پیچیده به نظر میرسید، تصور تحقق این پیشبینی نه تنها برای من، برای هیچ کس ممکن نبود و فقط حضرت امام بودند که چنین امید روشنی به آینده داشتند.
با وجود پرسشهای بیشماری که در ذهنم پیرامون این سخن ایجاد شد، از روی اعتقاد و ایمانی که به امام داشتم پس از کمی تأمل حرف ایشان را باور کردم و من نیز امیدوار شدم و دیگر سکوت کردم. پیش از خروج از اتاق پرسیدم: «پس شما اجازه میدهید، من به لبنان بروم و در کنار خواهران و برادران فلسطینی باشم و مبارزه کنم، تا اوضاع ایران تغییر کند؟» فرمودند: «هر کجا که میبینید برای اسلام مفید هستید، میتوانید خدمت کنید؛ تکلیف است.»
🌾🌾🌾
خوشا بحال اشکی که عاشق ؛
رو از پا بندازه ....
یا حبیب من لا حبیب له
قدرها رو قدر بدونیم ؛ فرصتها کوتاهند ...
التماس دعا
شما هم دعوتید به ....
📎🇮🇷
پلاک خاکے👇👇🌷🕊
@pelakkhakii
@hobo_lhosein_۲۰۲۳_۰۴_۰۹_۱۷_۵۸_۰۵_۰۲۶.mp3
10.37M
قسمبہزخمِسرِحیدر الهیالعفو
بہسجدھٔ آخرِ حیدر الهیالعفو .
#محمدحسین پویانفر
اللهم عجل لولیک الفرج