محمد رفته بود...
قبل از اینکه زینبش را ببیند؛
زینبی که ۶ ماه دیگر تازه به دنیا میآمد. خودم را به آشپزخانه رساندم.
شیر آب را باز کردم.
فقط میگفتم محمد!!!
دستم را زیر آب گرفتم...
آب در دستم جمع شد؛
«محمد زنگ بزن!»
نیت وضو کردم و آب را بهصورتم پاشیدم؛
« محمد! یه خبری از خودت بده.»
آب را روی دست راستم ریختم؛
«محمد! یعنی زینبت رو نمیخوای ببینی؟»
آب را روی دست چپم ریختم.
تصویر واضح محمد تیرخورده آمد جلوی چشمهایم.
همانطور که از پشت سرش خون میرفت، بلند شد، ایستاد و خندید.
مسح کشیدم. جانماز را پهن کردم؛
« دو رکعت نماز شکر میخوانم برای رضای خدا و شهادت محمدم! قربة الیالله. اللهاکبر...
زینب چند روز است که به دنیا آمده است.
برعکس تولد ۳فرزند دیگرم که همه با سر و صدا تبریک میگفتند، بعد از دیدن زینب همه گوشه چشمشانتر میشود.
بغلش میکنم و آرام وصیتنامه محمد را که دیگر حفظ شدهام در گوشاش زمزمه میکنم:«از طرف من روی فرزندانم را ببوس و به فرزند چهارم بگو این سختیها، آسایشی به همراه خواهد داشت و دلتنگ بابا نباشد». زینب آرام میخوابد و من به عکس محمد روی دیوار نگاه میکنم..😭
شادی روح شهید #بلباسی صلوات
#لبیک_یا_خامنه_ای #حجاب
@pelakkhakii 👈👈🌷🕊