#شهیددکترمصطفی_چمران
🔴 خاطره ای خنده دار 😄
💞 از زبان همسر شهید میخوانیم:
«همان غذایی را می خورد که همه می خوردند و در اهواز ما غذایی نداشتیم. یک روز به ناصر فرج اللهی گفتم:«این طور نمیشود. مصطفی خیلی ضعیف شده، خونریزی کرده، درد دارد. باید خودم برایش غذا بپزم و از او خواستم یک #زود_پز برایم بیاورد. خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم برای مصطفی سوپ درست کنم. ناصر گفت:«دکتر قبول نمی کند. گفتم:«نمی گذاریم مصطفی بفهمد. می گوییم ستاد درست کرده. من با احساس برخورد می کردم، او احتیاج به تقویت داشت.دلم خیلی برایش می سوخت. زود پز را چون خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق کلاه سبزها. آن جا اتاق افسرهای ارتش بود و یخچال ، گاز و... داشت. به ناصر گفتم:«وقتی زود پز سوت زد هر کس در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش کند.»
ناصر رفت زودپز را گذاشت.
آن روز افسرها از پادگان آمده بودند و آن جا جلسه داشتند. من در طبقه بالا نماز می خواندم. یک دفعه صدای انفجاری شنیدم که از داخل خود ستاد بود.
فکر کردیم توپ به ستاد خورده❗️ افسرها از اتاق می دویدند بیرون و همه فکر می کردند اینها ترکش خورده اند.😁بعد فهمیدم زود پز سوت نکشیده و وسط جلسه شان منفجر شده. اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت کننده ای بود. همه می گفتند:«جریان چی بوده ؟ زود پز خانم دکتر منفجر شده و... .» نمی دانستم به مصطفی چطور بگویم که ما چه کرده ایم در ستاد. برگشتم بالا و همان طور می خندیدم. گفتم:«مصطفی یک چیز به شما بگویم ناراحت نمی شوید؟»
گفت:«نه.» گفتم:«قول بدهید ناراحت نشوید.» دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را به او بگویم. بعد تعریف کردم همه چیز را و مصطفی می خندید و می خندید و به من گفت:«چه کردید جلوی افسرها؟ چرا اصرارداشتید به من سوپ بدهید ؟ ببینید خدا چه کرد.»😄
📕 کتاب نیمه پنهان ماه
👇👇پلاک خاکی اینجاست🌷🕊
@pelakkhakii
👆👆