eitaa logo
پلاک خاکی
2.6هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
48 فایل
به محفل رهروان شهدا خوش آمدید❤️🌷 شهدا اگر به دادم نرسید از دست رفته ام... کانال های دیگر ما متفاوت و ناب حتما عضو شوید👇 @saharshahriary @ghonooteghalam
مشاهده در ایتا
دانلود
پلاک خاکی
#میخواهم‌شبیه‌توباشم #سردارشهیدمحمودکاوه @pelakkhakii 👈👈🌷🌷
مادر شهید کاوه: شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کرده‌ام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهل‌تکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بی‌شام!» اخلاقش دستم بود. بی‌خیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! این اخلاق را خدابیامرز از همان بچگی داشت. گرم کاری می‌شد، چنان دل می‌داد که تا نمی‌رفتی و تکانش نمی‌دادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمی‌شد. من اما حیفم آمد مزاحمش شوم. رفتم به کارم برسم. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت، و من دیدم با یک پتو دارد می‌رود اتاق محمود! صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مسئله‌ها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم آنهم چه‌جور! برای هر ۲ مسئله، از ۳ طریق به جواب رسیدم!» خب محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهل‌تکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزه‌ات کو؟» از جواب طفره رفت! تا اینجا را حالا شما داشته باشید. از شهادت محمود، فکر کنم حدود ۴۰ روز می‌گذشت.    پدر شهید کاوه: معلم ریاضی‌اش را می‌خواهی بگویی؟    مادر شهید کاوه: بله حاج آقا!    پدر شهید کاوه: هر وقت یاد این خاطره می‌افتم ناخودآگاه اشک می‌ریزم…    مادر شهید کاوه: ۴۰ روز، فوق فوقش ۵۰ روز از شهادت محمود گذشته بود که یک آن زنگ خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقله‌مردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ «قصد مزاحمت ندارم!» و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل می‌کرد اما صبح، زودتر می‌آمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانش‌آموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد می‌داد و جایزه هم اغلب به همان دانش‌آموز می‌رسید، چون محمود از چند راه به جواب می‌رسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را ۲۰ می‌گیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمی‌شود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کرده‌ای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد! پرسیدم؛ «چرا؟» جواب داد؛ «همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانی‌اش از چند جا پاره شده؟» من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمی‌آیم».    پدر شهید کاوه: آن شب… {گریه برای لحظاتی، اجازه صحبت به پدر معزز شهید محمود کاوه را نمی‌دهد!} رفتم اتاقش، دیدم روی انبوهی دفتر و کتاب گرفته خوابیده! کلا زیاد می‌شد که در همان حین انجام تکالیف مدرسه خوابش ببرد! @pelakkhakii 👈👈🌷🌷
پلاک خاکی
تلفن زد آقا این مبلغی که فرستادید دیگه احتیاجی بهش نیست بگید برگرده پرسیدم چرا؟ کس دیگه پیدا کردید؟
هدیه ازدواج ❤️💍 در بحبوبه جنگ و درگیری‌های کردستان و درست زمانی که محمود کاوه تصمیم قطعی خودش را مبنی بر حمله به خطوط نبرد عراق و درگیری همزمان با گروهک‌های تروریستی کومه‌له و دمکرات گرفته بود فرصتی پیش آمد و رفتم پیشش، گفتم: «آقا محمود وضعیت من را که می‌دانید، متاهل شده‌ام و بالاخره تعهداتی دارم. از وقتی همسرم را به ارومیه آورده‌ام دائما خودم درگیر عملیات‌های پی‌در‌پی شدم و این رسم همسرداری نیست بنده خدا، از ترس اینکه مبادا چه اتفاقی در عملیات بیفتد دچار وضع روحی خوبی نیست حداقل اجازه بدهید من مدت کمی در کنارش باشم.» کاوه وقتی شنید ابتدا به دلیل شرایط بحرانی مخالفت کرد، اما با زحمت مدت کمی مرخصی گرفتم. یک روز کاوه به من و چند تا از بچه‌ها گفت آماده بشوید برویم داخل شهر گشتی بزنیم؛ امری که خیلی کم اتفاق می‌افتاد، با همان لباس فرم که از او سبز بود و از ما خاکی. البته بیشتر هدفش این بود که برخورد مردم را متوجه شود. چند نفری راه افتادیم داخل شهر تا اینکه به یک مغازه عطرفروشی رسیدیم و آقا محمود وارد مغازه شد و بعد از سلام و علیک از مرد فروشنده سراغ عطرهای مشهوری را گرفت و خریداری کرد. ما مانده بودیم کاوه که اهل عطر نبود و وقت خود را دائم در جبهه و درگیری می‌گذراند، چرا چنین عطرهایی خرید؟ پس از آنکه فروشنده هر دو عطر را برایش بسته بندی و تزیین کرد آمد پیش من و عطرها را داد و گفت: «این هدیه از طرف من به شما و همسرتان است. به ایشان بگویید ما را حلال کنند که در این مدت بابت مسائل عملیات‌ها و دوری از تو سختی و مرارت کشیده است.» الان که دارم این خاطرات را بازگو می‌کنم بغض کردم و‌گریه‌ام گرفته. هنوزم که هنوزه، پس از گذشت این همه سال من و همسرم آن شیشه‌های عطر که هدیه شهید کاوه بود را نگه داشته‌ایم. راوی: جواد نظام‌پور اینجاست👇👇🌷🕊 @pelakkhakii