همون روزی که هلی کوپتر شهید رئیسی گم شد ما عروسی دعوت بودیم. اون خبر مهیب رو توی آرایشگاه شنیدم. یعنی تقریبا بدترین جای ممکن. من از دلشوره می خواستم گریه کنم ولی کادر آرایشگاه داشتن خوشحالی می کردند و حرفای بی ربط می زدن. من تنها بودم و اونا تعدادشون زیاد بود. خیلی سخت بود چیزی بگم. ولی تصمیم گرفتم ساکت نمونم. بلند شدم رفتم پیش مدیر آرایشگاه و بدون دعوا گفتم انسانیت برای من مهم تر از تخصصه. سالهاست می آم آرایشگاه شما ولی دیگه بار آخرم بود. شما از احتمال نابودی یه هم وطن که به خاطر خدمت به مردمش آواره بیابونا بوده خوشحالی می کنید؟
همه ساکت شدند و من یه چندتا جمله هم به خودشون گفتم و حساب کردم و اومدم بیرون.
حالا احساسات و وقایع اون روز بمونه شاید یه روز یه جا مفصل تر نوشتم شون.
بحثم این بود که خدا شاید به خاطر اون تصمیمم یه آرایشگاهی گذاشت جلوی پام که محرم ها توش روضه است و عروساش از زیر پرچم امام حسین رد می شن و در حالت عادی هم یه برنامه ای دارن همیشه. امروز حدیث کسا خوندیم!
خدا خیلی جباره.
جبار: جبران کننده
تو خجالت کسی نمی مونه.
سالن زیبایی
#ملکه_فاطمی