اسمش رمضان بود
هفده سالگی شهید شد.بچه ی فریدونکنار بود.اسمش رو مادربزرگش انتخاب کرد بخاطر اینکه تو ماه رمضان متولد شد اسمشو گذاشته بودن رمضان.
بسیجی بود و تک تیر انداز.
دوستش میگفت:خیلی شجاع بود.در حین عقب نشینی هم با دشمن درگیر میشد.
حتی زمانی هم که تیر خورد باز تا آخرین نفسش جنگید.
تو جزیره مجنون تیر به دست و پهلوش خورد.جنازه ش مفقود شد😭
تا هشت سال بعد در سال ۱۳۷۵ پیکر پاکش به روستایش برگشت و دفن شد.
#تولد_چهل_و_هشت_سالگیت
#مبارک_برادر_شهیدم
#صلوات
@pelakkhakii
یکی از همسنگرانش می گفت: چند هفته قبل از #شهادتش در تهران پای تخته نوشت:
«اذا کان المنادی زینب سلام الله علیها فاهلا با الشهاده»: اگر دعوت کننده #زینب «سلام الله علیها» است، پس سلام بر #شهادت ....
بعد از ظهر 29 دی 92 همزمان با #میلاد رسول مکرم اسلام «صلی الله علیه و آله» و امام صادق«علیه السلام» 5 سال پیش در یک چنین روزی #داماد شد و در سالروز ازدواجش به دیدار معشوق حقیقی خود رفت...
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدمحمودرضا_بیضایی❤️
🔸 راوی: برادر شهید
🍃🌹🍃🌹
@pelakkhakii
📖متن کوتاهی از کتاب " یادت باشد " ، روایت زندگی شهید مدافع حرم " حمید سیاهکلی مرادی " از زبان همسرش
🏘 ایشان برای اجارهی خانهی مشترک، مقداری پول داشت؛ خانهی بزرگ و نوسازی در منطقهی خوبی از شهر پیدا کردیم.
وقتی پسندیدیم و از خانه خارج شدیم، گوشی آقا حمید زنگ خورد. وقتی تلفنشان تمام شد، گفت «یکی از دوستانم دنبال خانه است و پولش کافی نیست.
قبول میکنی مقداری از پولمان را به آنها بدهیم؟» قبول کردم و نصف پول پیش خانهمان را به آنها دادیم.
نهایتاً یک خانهی ۴۰ متری و قدیمی را در محلهای پایین شهر اجاره کردیم. سال بعد که به طبقهی بالای همان خانه نقل مکان کردیم، از سقفش آب وارد خانه میشد...
اگرچه رفاه و آسایش دنیاییمان در آن خانه کم بود، اما آرامش و ایمانی که از نگاه خدا و امام زمان (عج) نصیبمان میشد، بسیار دلچسب بود. حقوق اندک آقا حمید برکت زیادی داشت.
من در آن خانهی ۴۰ متری، بهشدت خوشبخت بودم.
🕊سالروز شهادت شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی گرامی باد
#صلوات
اینجامعراج شهداست👇👇👇
@pelakkhakii
🔴غربیها باور نمیکردند ایران بتواند بدون کمک کشور دیگری سانتریفیوڗ بسازند و اورانیوم غنی کند ؛ اما دکتر مجید شهریاری این کار را کرد.
🔸 نه تحصیل کرده آمریکا بود نه اروپا ، همین جا در دانشگاه های امیرکبیر و شهید بهشتی درس خواند و به استادی رسید
🔸اطلاعات زیادی از او در دست نیست چون به دلایل امنیتی اجازه نمیدادند رسانه ای بشود؛ تنها بعد از شهادتش اطلاعات اندکی از او منتشر شد.
🔸مثلا خیلی از پیشرفت های هسته ای ایران رامدیون او میدانند مثل ساخت صفحات سوخت هسته ای به توان غنیسازی ۲۰درصدی
🔸با تمام علم و تخصصی که داشت زندگی اش به آن تصویریکه از دانشمند هسته ای داریم شباهتی نداشت؛ بیشتر شبیه رزمندگان دوران دفاع مقدس بود.
🔸مراسم عروسیاش را خیلی ساده در سلف دانشگاه برگزار کرد! با آیتالله جوادی آملی هم رابطه نزدیکی داشت
🔸ایشان پیامی به مناسبت چهلم شهادت دکتر شهریاری برای خانوادهی شهید فرستادند، نوشتند: مطمئن باشید شهید شما در «روح و ریحان» است
دکتر مجید شهریاری هنگام شهادت در هشتم آذر۱۳۸۹ به دست عوامل موساد تنها ۴۴ سال سن داشت...
💠کانال پلاک خاکی
@pelakkhakii
❣دلنوشته همسـرشهید🌷
🌾وقتی به بچههای هم سن دخترت نگاه میکنم، میبینم مثل #حلمای_ما نیستند❌، آخر آنها که #بابایی مثل تو ندارند️، الحق که #دخترت کاملا به تو کشیده.
🌾و ای کاش تمام آنهایی که برای این لحظهها #قیمت گذاشتهاند بگویند قیمت چند⁉️
🌾خدا را شکر که تمام این لحظهها لحظههایی که میشد #با_میثم، بهترینها👌 باشد فدایی حضرت زینب(س) شد و باعث شد کودکان وهمه مظلومان #حلب آزاد شوند و باعث شد مردم عزیز ما❤️، باز هم #باآرامش نفس بکشند و ای کاش قدر این آرامششان را بدانند.
#شهید_میثم_نجفی🌷
#سـالگـرد_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@pelakkhaii
▫نحوه اطلاع از شهادت؛
👈قرار بود برای #حلما جشن سیسمونی بگیریم که کنسل شد.
همان روز جمعه به اتفاق خواهرم به منزلمان آمدیم.
#آقا_میثم گفته بود :
👈هفدهم یا هجدهم ماه برمیگردد.
من گفتم :
دو ماه خانه نبودهام و باید برای استقبال از میثم همه جا را تمیز کنم تا وقتی برگشت، خانه مرتب و تمیز باشد.
➖ مادرشوهر و جاریام هم همراهم بودند.
یک دفعه برادرم آمد و گفت:
➖«مامان گفته هوا سرد است. بیایم دنبالتان» گفتم:
➖ «ما که تازه آمدهایم.»
ولی از آنجایی که مادرم نگران حالم بود چون آخرین ماه بارداری را پشت سر میگذاشتم،
زیاد با خودم احتمال افتادن اتفاقی را ندادم.
با برادرم دوباره به خانه پدری برگشتم و دیدم شوهر خواهرهایم در حیاط ایستادهاند.
پرسیدم:
➖«چرا اینجا ایستادهاید؟»
گفتند:
➖ «تو برو داخل خانه»
رفتم دیدم برادرم آنجاست.
دستم را کشید برد داخل، دیدم امام جماعت مسجد جامع #قرچک هم آنجاست.
ایشان گفت:
➖ هر کسی که به #سوریه میرود به خانوادههایشان سر میزنند.
من پیش خودم گفتم:
➖ آقا میثم دو ماه است که رفته سوریه. چرا حالا که میخواهد برگردد آمدهاند سربزنند⁉
باز هم شک نکردم که ممکن است اتفاقی افتاده باشد. به مادرم گفتم:
➖ «اینها برای چه آمده اند؟»
گفت:
➖«همینطوری»
رفتم نشستم داخل اتاق.
حتی به مخیلهام هم خطور نمیکرد که ممکن است میثم #شهید شده باشد.
حاج آقا خیلی آرام از من چند سوال پرسید و گفت:
➖«آقا میثم کی و چگونه به سوریه رفت؟»
و چند سوال دیگر در مورد سفر سوریه میثم پرسید.
وقتی همه اینها را پاسخ دادم ،
گفت:
➖«آقا میثم #مجروح شده است.»
ولی باز هم نگران نشدم و شکی نکردم.
پیش خودم گفتم:
➖فقط بیاید. اشکال ندارد مجروح شده باشد.
اما بعد از این حاج آقا ناگهان گفت:
🌷«خدا داده و خدا هم گرفته» 🌷
وقتی این را گفت دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
به نقل ازهمسرشهید
@pelakkhakii
هدایت شده از هوالشهید🇵🇸🇮🇷
@saharshahriry
خانم مثلا نماینده
اینکه جوابی مناسب به لجن پراکنی دوباره ی امثال تو بدهم را اصلا در شان خودم نمی دانم.
قلم امثال من باید برای نوشتن چیزی بچرخد که ارزش پرداختن داشته باشد. به قول ما ژورنالیستها ارزش خبری... به قول ما بسیجی ها ارزش خدایی...
چرا که اعتقاد دارم حرف زدن از بعضی ها و پاسخ دادن به گنداب های مغزیشان، باعث بزرگتر کردنشان میشود.
انقدر حقیرید که حتی نباید اسم شما را که عاشق تَکرارید تکرار کرد
اما
اینکه در دنیای پر از نکبت شما، لیستی رای آوردن و بر مسند قانون گذاری یک کشور تکیه زدن کار دلچسبی است مبارکتان!!! نوش جان و هفت نسل آینده تان.
ولی اینکه روی همان صندلی بنشینی و افکار روشنفکری نُشخوار کنی و آب به آسیاب دشمنان دین بریزی، حرامتان... حرام هفت نسلِ آینده تان.
که از طریق حفظ ظاهر به قدرت برسید و جیبتان پر شود و لگدپرانی به همان مقدسات کنید که زورکی دارید تحملش میکنید...
تقصیر تو و هم فکرانت نیست...حتی تقصیر بی خردها و سبک عقل هایی که تو را به پارلمان یک کشور راه داده اند نیست، مقصر منِ بچه مذهبی هستم که گردن میدهم تا چادر روی گردن تو بماند...
سر میدهم تا روسری از روی سر تو نیفتد...
خون میدهم تا شرف و ناموست حلالِ سلفی ها و تکفیری ها نشود..
تا تو را در جامعه در حال کار و درس انسان ببینند، نه زن! نه ماده!
اما خب، گاهی شرفِ آن مثلاً مسیحِ مثلاً علی نژاد از توی بی شرف بیشتر است که حداقل خرمن موی خود را و بدن خود را به دست دلقک های فاسد اپوزیسیون به باد میدهد تا حجاب را از چشم دختران سرزمینم بیاندازد. او مامور است و از خودش اختیاری ندارد. پولش را میگیرد و خوش رقصی اش را هم درست انجام میدهد.
تو کم از او نیستی، منتها سیاه بخت تر از او. که با چادر سیاه، به پست و مقام رسیده ای. وچادر را یک قانون، یک اجبار، یک کلید رسیدن به دنیا میدانی، نه یک باور، نه یک عشق، نه یک اعتقاد.
زنان محجبه سرزمین من با این حجاب مردپروری ها کرده اند و مردانه در کار و تحصیل و زندگی ایستاده اند و درد و بلاهای مادرزادیشان را به گردن حکم الهی نینداخته اند.
توصیه میکنم:
اگر از منافع و موقعیت دلچسبت نمیترسی،
چادرت را با افتخار در بیاور و بر سرِ چوب کن...
مطمئن باش
با کوشش مرداب، چیزی از عظمت دریا کم نمیشود....
#سحر_شهریاری
@saharshahriry
هدایت شده از هوالشهید🇵🇸🇮🇷
#حس+
دوسِت دارم
همه دارایی ام اینه...
دلم میره
قنوتت رو که میبینه....
حرفی نیست جز اینکه
دوستت دارم؛ خودم نوکرتم...والسلام!
|♥️
#سحر_شهریاری
@saharshahriary
🍃🌹🕊
📖 سر كلاس استاد از دانشجویان پرسید:
این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران...
به نظرتون کارخوبیه؟؟
کیا موافقن؟؟؟ کیامخالف؟؟؟؟
اکثر دانشجویان مخالف بودن!!!😏
بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن...
بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون... ملت دیوونن!!"
بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته!!!
تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود...📝⛔
همه ی سراغ برگه ها رو می گرفتند...
ولی استاد جواب نمیداد...🤔
یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:
استاد برگه هامون رو چیکارکردی؟؟؟
شما مسئول برگه های ما بودی؟؟؟😑
استاد روی تخته ی کلاس نوشت:
من مسئول برگه های شما هستم...✋
استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟
همه ی دانشجویان شاکی شدن!!
استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین؟
✍گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم، درس خوندیم، هزینه دادیم، زمان صرف کردیم...🙁
هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت...
استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟
یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت...
استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد.
صدای دانشجویان بلند شد.
استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن!
دانشجویان گفتن: استاد تكه كاغذها رو میچسبونیم بهم.
⚠برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:
شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید،
پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ ، الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه!!؟؟😔
بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه😭
چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد!
و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!!
تنها کسی که موافق بود ....
فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود.😔🌹🍂
#شهدا را یاد کنیم با عمل به وصیت هاشون...
#یـادشهدابـاذڪـرصـلـوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم 🌸🍃
@pelakkhakii
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
هدایت شده از هوالشهید🇵🇸🇮🇷
چشم هایت را ببند
و دست هایم را بگیر...
بگذار دل به دریای چشمانت بزنم ای آرامش آبی...ای موج عاشق...و رها...رها...رها...
|♥️
#شهیدمدافعحرممرتضیعبداللهی
#سحر_شهریاری
@saharshahriary
🍃🌹
#آخرین_سوغاتی
سه روز قبل از شهادتش سوغاتی هایی که برای خانواده اش گرفته بود را پست کرد! 😔🌹
مدافع وطن
🌹 #شهید_مهدی_حاجی_عرب 🌹
اینجا پلاک خاکی است👇👇👇👇
@pelakkhakii
هدایت شده از اندیشکده ادیان و عرفان🍁
امام صادق علیه السلام میفرمایند:
سنگین ترین چیزی که روز قیامت در ترازوی اعمال قرار داده می شود صلوات بر محمد و اهل بیت اوست.
صلواتـــــــــــــــــــــ
یادتــــــــــــــــــــــــــون
نـــــــــــــــــــــــــره
👇👇👇
https://eitaa.com/adyanoerfann
اواسط اردیبهشت ماه ۶۱، مرحله ی دوم «عملیات الی بیت المقدس»، «حسین خرازی»، نشست ترک موتورم و گفت: «بریم یک سر یه خط بزنیم».
بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش می سوخت و چند بسیجی هم، عرق ریزان و مضطرب، سعی می کردند با خاک و آب، شعله ها را مهر کنند.
حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟ وایسا بریم ببینیم چه خبره»
هرم آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک شود.
از داخل شعله ها، سر و صدای می آمد. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد.
من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش.
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدر همه ی ما را درآورده بود.
بلند بلند فریاد می زد: «خدایا !
الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور ثابت قدمم کنی.
خدایا !
الان سینه ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه.
خدایا !
الان دست هام سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم، نمی خوام دست هام گناه کارباشه
خدایا !
صورتم داره می سوزه، این سوزش برای امام زمانه، برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.»
اگر به چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، چنین حرف هایی بزند.
انگار خواب می دیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود، همان طور که ذره ذره کباب می شد،این جمله ها را خیلی مرتب و سلیس فریاد می زد.
آتش که به سرش رسید، گفت: «خدایا
دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. لااله الا الله، لا اله الا الله.
خدایا !
خودت شاهد باش. خودت شهادت بده آخ نگفتم»
به این جا که رسید، سرش با صدای تقی ترکید و تمام.
آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم. بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
یکی با کف دست به پیشانی اش می زد، یکی زانو زده و توی سرش می زد، یکی با صدای بلند گریه می کرد.
سوختن آن بسیجی، همه ما را سوزاند.
حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:«خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟ ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره، بگه جواب اینا رو چی می دی؟»
حالش خیلی خراب بود. آشکارا ضعف کرده بود و داشت از حال می رفت.
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و گریه می کرد...
.
#یادمان_باشد_هزاران_شهید_خرج_من_و_تو_شده....
#بعد_از_شهدا_ما_چه_کردهایم؟؟؟
🍃🌹
اینجا پلاک خاکی است👇👇👇👇
@pelakkhakii
هدایت شده از هوالشهید🇵🇸🇮🇷
هرصبــح
آیه ای
قبل از خورشید
در من طلوع می کند
و
نور نگاهتان درست وسط قلبم می تابد
هر روز
آسمان دلم
سر بلند میکند و با یاد شما مرا هم سربلند میکند
#سلام_بر_شهـــدا✋
─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─
#سحر_شهریاری
@saharshahriary