پلان عاشقی🇵🇸
دوست دارید داستان زندگیمونو بخونید؟ https://harfeto.timefriend.net/16970503000736
#داستان_زندگی_من #قسمت_اول
چشم دوخته بودم به مانیتور، حتی پلک هم نمیزدم، آخه مگه میشه، با این رتبه ی خوب،اونم توی رشته ی تجربی، اولویت اخری که زدم قبول بشم؟؟؟
باورم نمیشد.دانشگاهی قبول شده بودم که اولویت اخرم بود وفقط چون رفقام اونجا بودن انتخابش کرده بودم، یه دانشگاه دولتی اما سطح پایین.یه رشته ای که علاقه ی چندانی بهش نداشتم وحتی یه اتفاق عجیب تر
اون رشته فقط ۲۹ پذیرش روزانه داشت ومن نفر۲۹ بودم!!!(البته اینو بعدترها فهمیدم)
از شدت شوک فقط مات مانیتور بودم.اگه مامان و خواهر و... صدام نزده بودن، قطعا از شوک بیرون نمی اومدم ، اما به محض شنیدن اسمم از زبونشون، زدم زیرگریه...
من هدفم مامایی بود، نه یه رشته ی ساده.
من عاشق بغل گرفتن نوزاد بودم.
عاشق گریه های اول یه بچه.
عاشق درک عظمت خدا توی اون رشته
حالا باید چیکارمیکردم؟
میرفتم یا سالهای بعد دوباره کنکور میدادم
اما من نمیتونستم یک سال پشت کنکور بمونم، بایدمیرفتم دانشگاه، باید میرفتم.
وگرنه خیلی عقب می موندم از زندگیم.
اینطوری بود که منم مثل همه ی دانش اموزا بالاخره دانشجو شدم.
وارد یک دنیای بزرگتر ومتفاوت شدم و داستان دقیقا ازهمین جا شروع شد.
پلان عاشقی🇵🇸
#داستان_زندگی_من #قسمت_اول چشم دوخته بودم به مانیتور، حتی پلک هم نمیزدم، آخه مگه میشه، با این رتبه
ادامه #داستان_زندگی_من
توی دوران مدرسه بااینکه تازه بوی فرند و ...مدشده بود، من اهلش نبودم.
نیازی هم بهش نداشتم، هم مالی اوکی بودم وهم روحی واحساسی.
کلا یکی یه دونه ی بابا بودم و چیزی نبود که بخوام و نداشته باشم.
روز اول دانشگاه:
خیلی هافکرمیکردند که من استاددانشگاهم😅 هنوز باهمون تیپ رسمی مدرسه اماشیک پا به دانشگاه گذاشته بودم و مثل بقیه اهل تیپ های خاص نبودم.
کلا قشنگی رو در سادگیش میدیدم.
ورود به دانشگاه وهمکلام شدن با جنس مخالف در کلاس و... بازهم نتونست باعث بشه که من دوست جنس مخالف داشته باشم.
اخه ازنظر من جنتلمن واقعی کسی بود که برا خودش احترام قائل باشه و هرحرفی ونزنه، هر شوخی ای رو نکنه و...
برعکس پسرهایی که توی دانشگاه با مزه پرونی های مسخرشون میخوان توجه دخترا روجلب کنن.
زیر پوست دانشگاه یه عده داشتن به مرحله ای میرسیدن که شرط ببندن روی دوستی با من😂
خلاصه ماه ها گذشت تا رسیدیم به ترم ۳، دیگه رتبه ی اول وممتاز بودنم بین همه جاافتاده، حتی پسرا سعی میکردن جلوی من شوخی های بامزه و قابل خندیدن بدون نکته مثبت ۱۸ داشته باشن.
بین بچه های رشته ی ما هیچ پسری نبود که بگم، ایول چه پسری!
ورودی ما،توی بخش دانشکده ایه مجزا، ۵کلاس با گرایش های مختلف بودن.
دراین بین پسری بود که خیلی حرفش سر زبون ها بود ...
اوایل برام اهمیتی نداشت.
تااینکه یک روز.........
ادامه دارد😉
https://harfeto.timefriend.net/16970503000736
میخونم نظراتتون رو☝️
پلان عاشقی🇵🇸
ادامه #داستان_زندگی_من توی دوران مدرسه بااینکه تازه بوی فرند و ...مدشده بود، من اهلش نبودم. نیازی ه
ادامه #داستان_زندگی_من
تااینکه یک روز
به همراه دوستم داشتیم میرفتیم دفتر آموزش دانشگاه که مسئول پژوهش از دفتر آموزش خارج شدند، همینکه نگاهشون به ماافتاد لبخندی بر لبانشون نشست، سلام واحوال پرسی کردن و مارو به دفتر اموزش راهنمایی کردن و باتاییدیه مسئول اموزش بدون پرسش ازما ،اسممون رو برای انجمن علمی ثبت کردند و بالبخند دفتررو ترک کردند.
حالا من موندم و حضور در جمعی که اون آقا هم حضور داشتند.
گفتم که خیلی اسمشون سرزبان ها بود، یکی هست به خوبی اسمش سرزبونهاست ویکی هم برای تمسخر.
ایشون دقیقا میانه بودند، برخی( بخاطر سربه زیری و خیلی هوای همه رو داشتن،) مسخرشون میکردن وبرخی هم تحسین.
خودمن هم جز دسته ای بودم که گاهاتمسخر رو بر تحسین ترجیح میدادم.
مگه میشه پسری باشه که کل دخترای دانشگاه بتونن رو مردونگیش و مهربونیش و لطفش حساب کنن؟ اونم بدون اینکه بامنظور وهدف کاری انجام بده؟!
درتصور من محال بود.
سرتون رو دردنیارم.جلسه ی اول انجمن علمی تشکیل شد، جلسه متشکل از ۸اقا وسه خانم.
اون روز من فقط بدنبال ایراد گرفتن از اون اقا بودم اما چیزی دستگیرم نشد، درکمال ادب هم نظر همه رو میخواست و هم تذکرهای لازم رو میداد.
دیگه پیش خودم بخاطر اون تمسخرها شرمنده شده بودم.
اصا عذاب وجدان داشتم و تازه داشتم میفهمیدم اون تحسین ها حقیقت بوده وتمسخرها از سر حسادت بوده.
حالا دیگه منم ناخوداگاه احترام میذاشتم.
پلان عاشقی🇵🇸
کم کم داشتم در برابر یک پسر، من خیلی چیزهارو رعایت میکردم، همیشه برعکس بود! خدااای من، داشت چه اتف
ادامه #داستان_زندگی_من
البته این فقط من نبودم که بله چشم قربان گو بودم، اون اقا هم کافی بود من کوچکترین نقد یا طرحی ارائه بدم ، براش حجت میشد که اون و انجام بده، هرچند برای حرف همه ارزش قائل بود اما خب بالاترین درصد پذیرش طرح ها و.... طرح های پیشنهادی من بود.
داشتیم به انتهای کارشناسی میرسیدیم، اما من حاضر نبودم، هیچ حرفی از علاقه ام بزنم، بهتره بگم حاضرنبودم حتی پیش خودمم اعتراف کنم که از یه پسر خوشم اومده، اونم پسری که یه زمانی مسخره اش میکردم.
روز جشن فارغالتحصیلی تنهاکسی که علت اشک ریختنش و نمیدونست من بودم، یاشایدم بهتربود فکرکنم که نمیدونم.
درسته، دورشدن ازش برام سخت بود.
اما فقط به یک چیز دلخوش بودم ، اون هم داشتن شمارش بود.
بِهِم نمیگید دیوونه، اگه بگم چک کردن پروفایل هاش تنها امیدم بود؟ اگه تغییرنمیکرد، نگران میشدم. اگه تغییر میکرد خیالم راحت بود که هست وحالش خوبه احتمالا
روزها میگذشتن تا یک روز سرد پاییزی، اتفاق عجیبی رخ داد ...
پلان عاشقی🇵🇸
ادامه #داستان_زندگی_من البته این فقط من نبودم که بله چشم قربان گو بودم، اون اقا هم کافی بود من کوچ
ادامه #داستان_زندگی_من
داشتم میرفتم اداره ی پست تا برای دوستم یه هدیه بفرستم، از سوپرایز کردن دیگران لذت میبردم و میبرم...
برای چک کردن درست بودن کدپستی وآدرس شبکه ی مجازیم رو بازکردم و بایک پیام جدید روبرو شدم!
آقای نیکوصفت؟؟؟ اخه مگه میشه، خدای من.
پست کردن بسته به کل از یادم رفت، زمان ومکان رو گم کردم و نشستم روی زمین.
خداراشکر افرادزیادی نبودن اما همونا هم فکرکنم، گمون کردن خبربدی شنیدم یا دیوونه ام اما من فقط یک پیام داشتم از کسی که خیالش ویادش همیشه همراهم بود.
بادستای لرزون پی وی رو باز کردم، سلام واحوال پرسی ساده بود.
جواب دادم و از روی زمین بلندشدم، باید برمیگشتم خونه وتوی اتاق خودم، پناه همیشه ی من.
محمدصدرای او(چون الان یه خانوم طلاداره)، شروع کرد به تایپ؛
او؛ سلام خانم احمدی ، خوب هستید ان شاءالله؟
من؛ سلام واحترام.ممنون.
او؛ منم خوبم😅
من؛ زنده باشید.همیشه خوب وسلامت باشید.
او؛ بنظرتون چی شده که پیام دادم؟
من؛ نمیدونم.کمکی ازبنده ساخته اس؟
بنظرتون قراربود چی باشه علت پیام؟؟؟؟👇
بگید برام
https://harfeto.timefriend.net/16970503000736
پلان عاشقی🇵🇸
ادامه #داستان_زندگی_من داشتم میرفتم اداره ی پست تا برای دوستم یه هدیه بفرستم، از سوپرایز کردن دیگر
ادامه #داستان_زندگی_من
او؛ داشتم یه آهنگی رو گوش میدادم.یادشنا افتادم
من؛ سکوت کردم
او؛ اهنگ روفرستاد
ومن همچنان سکوت و او سوال پی درپی که ناراحت شدی؟؟
ومن فقط تونستم یک کلمه بنویسم؛ نه
کل روز تمرکز نداشتم.
و اون مطمئن بود که علاقه نمیتونه یک طرفه باشه وقطعا من هم حسی بهش دارم.
ومن فقط تایید کردم.
کلا لال شده بودم ونمیتونستم نه بگم ونه بنویسم.
(آخه محمدصدرا یه بیزینس من بود، اونم حرفه ای. هر هفته یک کشور ویک سفرخارجی
آهنگ رو توی ماشین شنیده بود وخوشش اومده بود.)
تازه داستان این رابطه داشت شروع میشد.
عاشقانه؟ نه، بازهم یک آدم مغرور(خودم) ویک آدم ریلکس(او، چون فکرمیکرد همون یکبار گفتن کفایت میکرده) فقط رسمی و در احوال پرسی اون هم درهفته یکبار ، باهم، هم صحبت میشدن.
این رابطه ادامه داربود و بیشتر، ازطرف محمدصدرا
تااینکه منم تصمیم گرفتم روش هم کلامی رو تغییر بدم و از پیام هایی استفاده کنم که احساسم رو به قشنگی بیان کنه.
پیام هایی که خودش میگفت، انگیزه شده برای تک تک روزهای زندگیش وانرژی بخشه براش.
اما هنوزم یه چیزی این وسط اشتباه بود، محمدصدرای قصه ی ما، فقط دربرابر اون پیام ها تشکرمیکرد اما من یک ری اکشنِ مشابهِ خودم میخواستم.
دریغ از یک پیام احساسی واین درصورتی بود که؛
تازمانیکه من بیان احساسم رو شروع نکرده بودم اون خیلی احساسی صحبت میکرد وحالا برعکس شده بود.
پلان عاشقی🇵🇸
ادامه #داستان_زندگی_من او؛ داشتم یه آهنگی رو گوش میدادم.یادشنا افتادم من؛ سکوت کردم او؛ اهنگ روفر
#داستان_زندگی_من
تازه داشتم به حقیقت این جمله پی میبردم؛
اگه دوسش داری بهش نگو وگرنه میزاره میره.
چرا محمدصدرا اینطوری شده بود!؟
اما من شکست نمیخواستم، ادامه دادم به پیام های احساسی.
تااینکه یک روز، محمدصدرا درخواست کرد، باهم بریم بیرون!!!!!!!
اما من نمیتونستم بپذیرم، انقدر فامیل ودوست واشنا و حتی رفیق و ... داشتم تو شهر که هیچ کجا احتمال دیدنشون زیر ۷۰ نبود، حتی توی کافه ها.
برای همین اولین دیدارمون بعد ازچندسال گذر از فارغالتحصیلی، در ماشین محمدصدرا و خیابان گردی رقم خورد.
من عاشق نسکافه و قهوه ام، برای همینم هرجا برم حتما فلاسک مخصوصم دنبالمه ومااولین کافه ی ماشینی رو تجربه کردیم.
چندبار به همین شکل دیدار داشتیم تااینکه رسید به جایی عجیب!
محمدصدرا دیگه نمیتونست ندیدن روزانه من رو دوام بیاره ومنم همیشه نمیتونستم برم سرقرار واین اولین اختلاف جدی مارو رقم زد.
نظراتتون؟ میخونم حتما.
https://harfeto.timefriend.net/16970503000736