eitaa logo
پله پله تا ملاقات خدا
82 دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
9هزار ویدیو
253 فایل
*سفری از خود تا خدا- با قدم معرفت و تزکیه 💖 تعجیل در فرج اقا امام زمان صلوات💖 هر گونه کپی برداری از کانال ازاد است هدف ما نشر مطالب است اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ قرار عاشقی 💠نامحرم 🔹من با احمد ، هم دوره و هم پرواز بودم . از سال ۱۳۵۳ در مرڪز پياده شيراز . دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مےڪرديم و در همان روز ها ڪه در خدمت ايشان بودم ، مسائل عقيدتى را رعايت مےڪرد. 🔸از نماز و روزه و فلسفہ دين ، خيلى حرف مےزديم. در همان مرڪز ، گرو هان ديگرى متشڪل از خانم ها ، آموزش نظامى مےديدند . احمد توصيه مےڪرد بہ آنها نزديڪ نشويم . آن موقع ، حجاب خانم ها رعايت نمےشد و يگان ها هم در ڪنار هم خدمت مےڪردند و آموزش مى ديدند . 🔹احمد به ما مى گفت : «ممڪن است در اين دنيا ، جواب ڪار ثوابى را ڪه مےڪنيد ، عايدتان نشود ولى بالاخره روزى بايد جواب ڪارش را پس بدهيد و يا پاداش ڪار خيرتان را بگيريد . آن روز ، جواب دادن خيلى سخت است .» 🌷روحش شاد،راهش مستدام 🌷یادکنیم حضرات معصومین علیهم السلام امام راحل-شهدا-اموات روباذکرفاتحه 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🥀 📒سال آخر دبیرستان ڪه با احمد همڪلاسی بودم قرار شد دختر خانم ها را بیاورند و ڪلاس‌ها را به صورت مشترڪ برگزار ڪنند . وضع ظاهری‌شون خوب نبود .😑 ما به این مسأله اعتراض ڪردیم . البته خیلی از بچه‌های ڪلاس هم بدشون نمیومد ! احمد خیلی جدّی و محڪم به معلم ریاضی ڪه این ڪار رو ڪرده بود ، اعتراض ڪرد و گفت : « بچه‌های مردم به گناه می‌افتند ...» معلم ریاضی هم رفته بود دفتر و گفته بود : « اگر رحیمی توی ڪلاس باشه من دیگه درس نمیدم 😤.! » خلاصه قرار شد احمد این درس رو غیرحضوری بخونه . اینقدر پشتڪار داشت ڪه همون سال در رشته پزشڪی دانشگاه تهران با رتبه عالی پذیرفته شد🥇 دکتر شهید... 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 ما همسایه شهید رجائی بودیم و او نخست وزیر شده بود. اتفاقا همان روزها ما کمی کار تعمیرات ساختمانی داشتیم . صبح روزی که مواد زاید بنایی را با شوهرم به کوچه می بردیم او از نانوایی محل نان خریده بود و به منزل می رفت . ما را دید و طبق معمول سلام کرد و گفت : کمک نمی خواهید شوهرم تشکر کرد و اظهار داشت : کار مهمی نیست ; اما او خیلی سریع نان را به منزل رساند و پیش ما برگشت و جدی آستین را بالا زد و با خلوص خاصش به کمک ما شتافت . هر چه اصرار کردیم و خواستیم او را از این کار پر زحمت باز داریم نپذیرفت و به کمکش ادامه داد و در همان حال تلاش گفت : همسایه بودن یعنی همین . او با این بزرگواری ما را در نهایت بهت و حیرت شرمنده ساخت .
🇮🇷🌹🥀🇮🇷🥀🌹🇮🇷 ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ بـےﻫﻮﺵ بودﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ هم ﺗﺮڪﺶ ﺗﻮے ﭘﺎم ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ و خونریزے داشتم؛ مےﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ داخل ماشین . هے ﺩﺳﺖ مےﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺯﯾﺮ ﺑﺪﻥ بچہ ﻫﺎ ، ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، مےﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ... ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ مےﮔﺮﻓﺖ مےڪﺸﯿﺪ ،ﺑﺎﺯ ﻫﻢ نمےﺷﺪ ... با غصّہ ﺯﻝ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ڪہ ﺯخمے ﺍﻓﺘﺎﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﻭے ﺯﻣﯿﻦ ... ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﻮﺍﺭ ﺭﺩ مےﺷﺪﻧﺪ ﺩﻭﯾﺪ ﻃﺮﻓﺸﺎﻥ ... ﮔﻔﺖ : «ﺑﺎﺑﺎ .....! ؛ نمےﺗﻮﻧﻢ ﺍینها ﺭﻭ ﺟﺎبہﺟﺎ ڪﻨﻢ . ﺍﻻﻥ میمیرند ؛ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﯾﻦ . » ﭘﺸﺖ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ یڪے یڪے ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ مےڪﺮﺩ ، ﺩﺳﺖ مےڪﺸﯿﺪ ﺭﻭے ﺳﺮﻣﺎﻥ و مےگفت : ﻧﮕﺎﻩ ڪﻦ .... ﺻﺪﺍﻣﻮ مےﺷﻨﻮے .....؟ ﻣﻨﻢ ، .... مےگفت و مےڪﺮﺩ .....
🌸 این مطلب شاید برای بعضیامون جذابیت خاصی نداشته باشه, و منتظر خاطرات متفاوت باشید... "صادق" حساسیت خاصی به ریختن زباله روی زمین داشت… هرجا که می دید کسی رو زمین چیزی انداخت تذکر جدی می داد که بردار بنداز سطل آشغال ؛😡 حتی اگه تو ماشین بودیم و یکی اینکار رو میکرد, هرجای جاده و خیابون هم که بود , ترمز میکرد و میگفت: پیاده شو بردار بیار بعد ازش میگرفت و خودش مینداخت سطل چندوقته زباله و آشغال که دستم باشه یا می بینم از دوستان کسی میخواد بندازه زمین, میگم از "صادق" الگو بگیرید😊 راوی دوست_شهید 🌹 شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری
بسم رب الشهداء والصدیقین سلام علیکم ❣ ⚪️ خدا عاشقش شد. 💢💥اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعامی‌کرد؛ می دیدم که بعد از نمـاز از خدا طلب شهادت می‌کند. نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند؛ نماز شبش ترک نمی‌شد؛ دیگر تحمل نکردم؛ یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم؛ به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی، شهیــد می شی! حتی جلوی نماز اول‌وقت او را می‌گرفتم! اما چیزی نمی‌گفت . دیگر هم نماز شب نخواند.! پرسیدم : چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟ خندیــد و گفت: کاری‌و که باعث ناراحتی تو بشه در این خونه انجام نمیدم؛ رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره، اینجوری امام زمان هم راضی تره، بعداز مدتی برای شهادت هم دعا نمی‌کرد؛ پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟ گفت: چرا ، ولی براش دعا نمی‌کنم! چون خودِ خدا باید عاشقم بشه، تا به شهـــــــادت برسم . گفتم : حالا اگه تو جوونی عاشقــت بشه چیکار کنیم؟ لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون می‌شناسه؟! راوی: همســر شهیــــد