چرا #پروردگارت را #عبادت نمی کنی⁉️
🎯 هنگامی که در آفریقای غربی #جنگ واقع شد، عده زیادی در این #جنگ کشته شدند.
🔸پس از پایان #جنگ راهبی که در آن نواحی بود از #صـومعه خویش بیرون آمد و چشمش به مـ👨🚀ـردی افتاد که مانند مُرده ای بر روی زمین خوابیده است.
🔹نزدیک او رفت. پس از دقت زیاد او را زنده یافت و با زحمت فراوان به #صــومعه خودش منتقلش کرد.
🔸مدتی به معالجه او اشتغال داشت تا اینکه بهبودی حاصل نمود.
🔹راهب در مدت معالجه بنا به عادت خود و رسوم مذهبی شبانه روز را به نماز و دعا و مناجات می گذرانید.
🔸ولی سـ👩🚀ــرباز مجروح پس از بهبودی هم هیچ گونه عملی از اعمال دین را انجام نمی داد.
🔹روزی راهب پرسید: تو چرا #پروردگارت را عبادت نمی کنی⁉️
🔸سرباز جواب داد: آیا #پروردگار موهومی را که وجود ندارد #عبادت کنم؟
🔹راهب از شنیدن این سخن ساکت شد و هیچ نگفت تا مدتی گذشت.
🔸یک روز برای گردش از #صومعه خارج شدند و در میان بیابان قدم می زدند.
چشـ👀ـم راهب بر اثر قـ👣ـدم های حیوانی افتاد.
🔹پرسید: این چه اثری است؟
🔸سرباز جواب داد: محل پای حیوانی است.
🔹راهب گفت: در این بیابان من حیوانی ندیده ام.
🔸سـ👩🚀ــرباز مجروح جواب داد: غیرممکن است همین اثر کافی است در اینکه ثابت کند قطعاً در اینجا حیوانی بوده و از این محل عبور کرده است.
🔹راهب گفت: اثر پائی بر وجود حیوان دلالت می کند،
آیا این آثار بدیعه و این مخلوقات محیرالعقول و این ک🌎رات درخشان و ستارگان فروزان و رفت و آمد شـ🌗ـب و روز بر قادری توانا و صانعی حی و دانا دلالت نمی کند؟
🔸سـ👩🏭ــرباز مجروح شرمنده شد و ایمان آورد و از حسن راهنمائی راهب تشکر کرد.
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa
#غلام و #خدا
🔺مــردی می خواست #غلامی را خریداری کند.
🔻غلام گفت: از تو می خواهم این سه شرط را مراعات کنی:
⏪ هنگامی که وقت نماز شد مرا از انجام نماز جلوگیری نکنی.
⏪روزها در خدمت تو باشم نه شب ها.
⏪برای من یک خانه و اطاق جداگانه ای که هیچ کس به آنجا نیاید تهیه کن.
🔺خریدار گفت: اشکالی ندارد این سه شرط را مراعات می کنم.
اکنون این خانه ها را گردش کن، هرکدام را مایل هستی انتخاب کن.
🔻غلام خانه را دیدن کرد، در میان خانه ها یک خانه خرابه ای را انتخاب نمود.
🔺خریدار گفت: چرا خانه و اطاق خراب را برگزیدی؟!
🔻غلام گفت: آیا نمی دانی که خانه خراب، در صورت توجه به خدا آباد و باغستان است؟!
غلام شبها به آن اطاق خلوت رفته و با خدای خود راز و نیاز نموده و گریه ها می کرد .
شبی مولای این غلام، مجلس بزم و شراب و ساز و آواز تشکیل داده و گروهی مهمان او بودند.
پس از پایان شب نشینی شیطانی و رفتن مهمانان، بلند شد و در حیاط خانه گردش می کرد،
ناگهان چشمش به اطاق غلام افتاد،
دید #قندیلی نور از آسمان به اطاق غلام سرازیر است و غلام سر به سجده نهاده و با خدای خود #مناجات می کند و می گوید:
🌼🍃الهی! اوجبت خدمه مولای نهارا و لولاه ما اشتغلت الا فی خدمتک لیلی و نهاری...فاعذرنی ربی🌼🍃
🌸🍃پروردگارا! بر من واجب نمودی در روز خدمت مولای خود را بکنم و اگر در روز بر من خدمت مولایم واجب نبود، شب و روز تو را پرستش می کردم، مرا معذور بدار.🍃🌸
مولا فریفته غلام شد و تا #طلوع فجر او را نگاه می کرد و صدایش را می شنید. بعد از طلوع فجر دید نور ممتد از آسمان به اطاق غلام ناپدید شد و سقف اطاق به هم پیوست.
با شتاب نزد زوجه و زن خود آمد و جریان را گفت و از شگفتی آن، هردو مبهوت و متعجب گشتند.
وقتی که شب بعد شد، نیمه های شب مولا و همسرش از اطاق بیرون آمده و دیدند بالای اطاق غلام قندیلی، چراغی، از نور به آسمان کشیده شده و غلام در سجده در حال مناجات است،
هنگامی که طلوع فجر شد، غلام را خواستند. 🔻غلام نزد مولا و همسرش رفت.
🔺مولا گفت: انت حر لوجه الله تعالی.
تو را در راه خدا آزاد کردیم تا شب و روز #خدمت و #عبادت آن کسی خدا که از او عذرخواهی می نمودی باشی، و غلام را از قضیه و جریان دیدنی و شنیدنی خود با خبر کردند.
🔻هنگامی که غلام فهمید که آنها از حالش با خبر شدند، دستهایش را بلند کرد و چنین گفت:
🍃🌺الهی کنت اسالک ان لا تکشف سری و ان لا تظهر حالی، فاذا کشفته فاقبضنی الیک🍃🌺
🌷🍃خدایا! از درگاه تو مسئلت می نمودم که ِسرّ من آشکار نگردد و حالم ظاهر نشود اینک که حال و سر من هویدا نمودی مرگ مرا برسان 🌷🍃
🔸فخز میتا
دعایش #مستجاب شد. همانجا افتاد و روحش به سرای جاویدان پرواز کرد.
🌺🍃پله پله تا خدا 👇
@Pelle_Pelle_ta_Khodaa