▪️قال الصّادق علیه السلام : و کانَت تَلعَنُ بَنی اُمیّه ، هی المَسمُومُ وَ وَصَلَت الشّهاده.
🔸امام صادق صلوات اللَّه علیه فرمودند : او (حضرت ام البنین) آشکارا بنی امیه را لعن می کرد ؛ بنی امیه او را مسموم کردند و به شهادت رساندند.
با حجاب بودن زنے
بہ اين معنا نيست ڪہ او؛
پوشیدنِ لباس جذاب
و آرايش کردن
را بلد نيست ...
بلڪہ او مى داند :
چہ بپوشد
ڪجا بپوشد
و براے ڪہ بپوشد ...
#خانواده_مهدوی
| ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄
| گروه فرهنگی حسنا✨🤍
http://eitaa.com/pemamhasanh14kh
🪴☕
https://chat.whatsapp.com/D9rni6GSFvk4yXTMWblwD5
|_______________
┄┅┄┅ 💛✾🧡 ┅┄┅┄
انتقام حاج قاسم که جای خود!
ما هنوز خیلی انتقام ها را نگرفتیم
ازانتقام فرق شکافته شده مرتضی تا انتقام جگر پاره پاره مجتبی
از انتقام نواب تا اندرزگو تا باکری تا صیاد تا بلباسی تا ابو مهدی
ما حتی هنوز انتقام سیلی ناحق مادر را نگرفته ایم💔
شاید شاید شاید قرار است همه را یکجا بگیریم!
هدایت شده از مسجد نیوز
🚩 اخبار مجموعه
📽 نخستین اکران فیلم سینمایی
#دختر_ایران
🥰 روایت عاشقانه ای آرام...
🔍 بانقش آفرینی کوروش تهامی،گلاره عباسی، بهنوش بختیاری،علیرضا استادی و...
🎞 و باحضور عوامل ساخت فیلم
🎉 همراه با ویژه برنامه جشن باشکوه میلاد حضرت فاطمه(س) و روز مادر، پذیرایی و اجرای برنامه های شاد و متنوع
👨👩👧👦 ویژه مادران و عموم خانواده های محترم
🎞 زمان های اجرای برنامه:
⏱ شنبه ۲ بهمن ماه
⏰ ساعت ۱۵/۳۰، ۱۸، ۲۰
📺 مکان:
پل چمران، شهرداری منطقه ۷،
سالن هنرسرای خورشید
💳 قیمت بلیط با تخفیف ویژه:
#مبلغ ۷۰۰۰ تومان
1⃣ لینک خرید بلیط ساعت ۱۵/۳۰👇
https://idpay.ir/cinemasayad
2⃣ لینک خرید بلیط ساعت ۱۸ 👇
https://idpay.ir/cinemasayad2
3⃣ لینک خرید بلیط ساعت ۲۰ 👇
https://idpay.ir/cinemasayad3
📽 سینما را متفاوت دنبال کنید...
🚩 #مجموعه_فرهنگی_شهید_صیاد
📲 https://chat.whatsapp.com/BAOT2OpJiAH31YHhoMz13y
"قسمت نهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب
ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمی آورد از
او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی
ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده
بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که
دلم از بیگناهی ام همچنان میسوخت. شام تقریباً تمام
شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها
بیرون آمد و رو به عمو کرد :»بابا! عدنان دیگه اینجا
نمیاد.« شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه ام کوبید
و بی اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه
میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را
خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد
که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه ای سرش را
میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بی خبر از دل بیتابم، حرفش را
زد:»عدنان با بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صالح
نیس باهاشون کار کنیم.« لحظاتی از هیچ کس صدایی
درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم
نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم
سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که
اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر
انداختم. نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس
از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش مثل همیشه نبود
🌸 یک خبر خوب 🌸
⭕️ به مناسبت میلاد حضرت صدیقه (س) و رونمایی از آثار جدید استاد عباسی ولدی، تا روز رونمایی؛ هر روز یک جلد از سری کتابهای "من دیگر ما" را با تخفیف تهیه نمایید.
😍 ۶ روز مانده تا رونمایی 😍
📔 تهیه جلد ۷من دیگر ما از طریق
https://b2n.ir/y65157
🔸 کد تخفیف: MNDG01FT
📔 تهیه جلد ۶ من دیگر ما از طریق
https://b2n.ir/y32388
🔸 کد تخفیف: mndg02kf
📚 تهیه مجموعه من دیگر ما از طریق https://b2n.ir/r56345
🔸 کد تخفیف: mndg17m
- باطنتودرايندنیا،
عينظاهرتودرآندنیااست!
- علامہحسنزادهآملی -
•🕊⃟🌸
من اگه قهرمان کشتی آزاد توی المپیکم بشم باز تو خونه بهم میگن آزاد به چه درد میخوره؟
بچه های مردم دولتی دارن کشتی میگیرن😂
😊خنده حلال
"قسمت دهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری
نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم
کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این
سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ،
آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل
تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون
کشید :»من بی غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله
کنم!« خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید
شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا
تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر
مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای
عباس را با بی تمرکزی میداد. یک چشمش به عمو بود
که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش
به عباس که مدام سوال پیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش
شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند
شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را
برداشتم. فقط دلم میخواست هرچه زودتر از معرکه نگاه
حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای
سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست
دادم. یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ
شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر
و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس میکردم
خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش
موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید
| ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄
| گروه فرهنگی حسنا✨🤍
http://eitaa.com/pemamhasanh14kh
🪴☕
https://chat.whatsapp.com/D9rni6GSFvk4yXTMWblwD5
|_______________
┄┅┄┅ 💛✾🧡 ┅┄┅┄
"قسمت یازدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه های
من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را
به خوبی حس میکردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار
شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به
کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و
همچنان سر به زیر میخندید. انگار همه تلخیهای این
چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود،
ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید. چین
و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست
اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر
جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زنعمو به
دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و
بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن
یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و
همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً
نمیفهمیدم چه خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را
پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی
شروع کرد :»نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم
باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان
وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین
علیه السلام رو از دست نمیدم!« حرفهای عمو سرم را
بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم
نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است.
پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با
شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته
| ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄
| گروه فرهنگی حسنا✨🤍
http://eitaa.com/pemamhasanh14kh
🪴☕
https://chat.whatsapp.com/D9rni6GSFvk4yXTMWblwD5
|_______________
┄┅┄┅ 💛✾🧡 ┅┄┅┄
📽 رونمایی و اکران ویژه فیلم سینمایی
"دختر ایران"🌹
در شهر اصفهان
🥰روایت عاشقانه ای آرام...
😘با نقش آفرینی کوروش تهامی، گلاره عباسی، بهنوش بختیاری، علیرضا استادی و...
😱باحضور عوامل فیلم
🎉 پذیرایی،ویژه برنامه جشن روز مادر، همراه برنامه های شاد و متنوع
👨👩👧👦 ویژه عموم مردم اصفهان
🎞 در ۳ سانس اجرایی:
⏱ شنبه ۲ بهمن ماه
⏰ ساعت ۱۵/۳۰، ۱۸، ۲۰
📺 مکان:
پل چمران، شهرداری منطقه ۷،
سالن هنرسرای خورشید
💳 قیمت بلیط با تخفیف ویژه:
#مبلغ ۷۰۰۰ تومان
1⃣ لینک خرید بلیط ساعت ۱۵/۳۰👇
https://idpay.ir/cinemasayad
2⃣ لینک خرید بلیط ساعت ۱۸ 👇
https://idpay.ir/cinemasayad2
3⃣ لینک خرید بلیط ساعت ۲۰ 👇
https://idpay.ir/cinemasayad3
🚩رسانه باشید
🇮🇷مجموعه فرهنگی شهید صیاد
✳ستاداکران مردمی فیلم عمار اصفهان
http://eitaa.com/ammaresf
◇ امام حسنیام 🇵🇸
📽 رونمایی و اکران ویژه فیلم سینمایی "دختر ایران"🌹 در شهر اصفهان 🥰روایت عا
📽️فیلم سینمایی دختر ایران
خلاصه داستان :
دختر ایران، ماجرای جوان رزمنده یزدی را روایت می کند که بعد از بازگشت از جبهه دلبسته یک دختر می شود...
🎬کارگردان فیلم: سید جلال دهقانی اشکذری که آثاری چون فیلم سینمایی خانه ای کنار ابرها را در کارنامه خود دارد و تهیه کننده فیلم: حامد با مروت نژاد که پس از تجربه موفق فیلم سینمایی منطقه پرواز ممنوع ، این دومین کار سینمایی اوست.
هم بازی شدن کوروش تهامی و گلاره عباسی باعث ثبت صحنه هایی ماندگار در این فیلم شده است.
دختر ایران روایت یک عاشقانه آرام است که خانواده ایرانی میتواند با آسودگی خاطر به تماشای این فیلم بنشیند و خود را در کوچه پس کوچه های شهر یزد با هنرمندان همراه کند و خرسند از انتخاب خویش باشد
🎞️ #فیلم_خوب_را_ببینید_و_ببینانید
http://eitaa.com/ammaresf
"قسمت دوازدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این
چند روز و نگاه و خنده های امشبش را یکجا فهمیدم که
دلم لرزید. دیگر صحبتهای عمو و شیرین زبانیهای زن عمو را در هاله ای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه
عاشقانه حیدر لحظه ای از برابر چشمانم کنار نمیرفت.
حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان،
عاشقانه ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس
ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که
پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی تر
از همیشه همچنان سرش پایین است. انگار با بر ملاشدن
احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان
مردانه اش به نرمی میلرزید. موهای مشکی و کوتاهش
هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و
سپیدش به شانه اش چسبیده بود که بی اختیار خنده ام
گرفت. خنده ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را
بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش
خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا
میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم
کرده و عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول
عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش
صدایم زد :»دخترعمو!« سرم را بالا آوردم و در برابر
چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ
مقدمه ای آغاز کرد :»چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو
میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم
"قسمت سیزدهم"🌱
«#تنهامیانداعش»
میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.« از اینکه احساسم را
میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد
:»قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به
تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم
و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه
بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا
عذرش رو بخوام.« مستقیم نگاهش میکردم که بعثی
بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد
:»من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بی غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام
حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!« پس آن پست
فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به
حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار
غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای
آرامش بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :»دخترعمو!
من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم.
فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون
نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.« کلمات آخرش
به قدری خوش آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست
بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از
چشمانم عذر تقصیر میخواهد. سپس نگاه مردانه اش
پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد
:»منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو
اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم
چیکار میکنم! وقتی گریه ات گرفت، تازه فهمیدم چه
غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم