God knew if I didn't have contradicted twisted complicated melancholic feelings I'd be unstoppable!
ترس برداشتهام، فکر میکردم حرف نداشتنم موقتی باشد، نبود، نیست. تنها کسی که بدون واهمه با آن حرف میزنم خودم هستم، آن هم گهگاهی.
نه میام داد بزنم سرت ، نه میام دورت میگردم. نه میام بخندونمت ، نه میام گریهت بندازم. نه میام بوست کنم ، نه میام بی اعتنایی کنم. نه میام غمگینت کنم ، نه میام شادت کنم. نه میام بغلت کنم ، نه میام پرتت کنم تو حوض. نمیام. دیگه نمیام.
میتونم حتی وقتی دستهام میلرزید و نفسهای آخرش رو میکشید برات بنویسم. بنویسم، وقتی اولین بار موهات رو دیدم چیزی رو بینشون جا گذاشتم. صدای خندههات مثل هر بوسه روی روحمه. وقتی به چشمهات خیره میشم همه چیز رو فراموش میکنم. فقط میدونم اونجا یک دنیاییه که میخوام با انتخاب خودم توش غرق شم. زیباییت مستکنندهست و من میخوام تو رو هرلحظه نفس بکشم.
باور کردهام ، زنبقها مردهاند. فکر کردم ، شاید روشنایی یکلحظه آنقدر کش بیاید که برسد به روز بعد و حتی هفته ها. اما کی شاخه های شکسته ، خم نشدند که مثلهام کنند؟ چرخه ای که الگوهایش بدون یک نقطهی پس و پیش ، از من میگذرند و میگویند ، چشمها فقط برای یک چیز میمانند.