امروز نزدیکای ساعت ۶ عصر قسمت اول داستان رو تو کانال قرار میدم، از این به بعد احتمالا هرروز یک الا دو قسمت توی کانال قرار بگیره، "مثل هر داستان و کتاب دیگه احتمالا روندش اول واستون جالب نیاد و قسمت های اول زیاد خوب نباشه ولی وقتی داستان توی روال خودش افتاد به همون نتیجه ای که من میخوام میرسیم"
این داستان بخاطر یک چیز نوشته شده و من این چیز رو بعداز قسمت اخر میگم بهتون..*تعداد قسمت های این داستان هنوز معلوم نیست*
نام داستان:نورهایی که زندگی ام را تغییر داد
(باتیتر"زندگیِ من")
قسمت 1:بالاخره صبح میشود، چشمانم را باز میکنم؛ هنوز پرتو های نور وارد خانه نشده و به همین دلیل خانه تاریک است. البته که این چیز عجیبی نبوده و همیشه همینطور بوده است.. از جایم بلند میشوم به ساعت نگاه میکنم، ساعت ۶:۳٠ است. خوشبختانه خیلی زود بیدار شدم. بعد می روم و دست و صورتم را میشویم؛ به آینه که خیره میشوم قیافه ی غم زده ی خود را میبینم نمیدانم چرا چهره ام اینگونه است، شاید ماهیچه های صورتم هم از درد های درونی ام خبر دارد ولی نباید دیگران از این ها باخبر بشوند پس خودم را جمع و جور میکنم و بیرون می آیم، با لبخندی تقلبی کار هایی که همه میکنند را انجام میدهم. حاضر شدم ام، لباس هایم را پوشیده ام و حالا اماده ام که به مدرسه بروم اگر راستش را میخواهید زیاد از مدرسه خوشم نمیآید ولی بخاطر خودم هم که شده باید به مدرسه بروم. بعد از ۲۰ دقیقه پیاده روی به کلاس میرسم ولی همه جا تاریک است، نمیدانم چرا امروز همه جا تاریک است انگار که تصمیم دارند تاریکی که خودم از قبل ها میشناسم را به خودم نشان دهند، کلید چراغ را میزنم و چراغ های مهتابی کلاس که خیلی قدیمی شدند روشن میشوند و نوری از چراغ ها به بیرون می تابد و باعث میشود حس بهتری پیدا کنم. من خودم را به این چراغ ها تشبیه میکنم،زیرا فکر میکنم من هم مثل این چراغ ها فرسوده شدم. در همین لحظه که این فکر و خیال هارا میکردم صدای پایی مرا به خود اورد، امیدوارم که او نباشد، ارزو میکنم که او نباشد من امادگی روبهرو شدن با اورا هنوز ندارم، میچرخم و...
"هیکآری" نــور
نام داستان:نورهایی که زندگی ام را تغییر داد (باتیتر"زندگیِ من") قسمت 1:بالاخره صبح میشود، چشمانم را
نام داستان:نورهایی که زندگی ام را تغییر داد
(باتیتر"نور ِکوچک")
قسمت 2:میچرخم و ناظم را میبینم؛آرزویم براورده شد،خوشحالم که او نبود.ایشان لبخندی میزنند و سلام میدهند، من هم متقابل سلام میدهم و او حالم را میپرسد و من بی درنگ میگویم:«بله خوب هستم.» بدون اینکه کمی فکر کنم،دروغ گفتن در چنین جاهایی دیگر برایم عادت شده.. برایم سوال است که چرا اینگونه میکنم حتی خودم هم نمیدانم که چرا راستش را نمیگویم، چرا نمیتوانم به راحتی بگویم امروز حالم خوب نیست، فرداهم حالم خوب نخواهد بود ولی خوشحال شدم چون او تنها کسی است که همیشه حالم را میپرسد و این باعث میشود لبخند کجی بر روی لبانم بنشیند. بدون اینکه متوجه شَوَم ناظم رفته بود و من همان جور در وسط کلاس ایستاده بودم، بالاخره بعد از گذر دقیقه ها میروم و در سرجایم مینشینم.هوا که کم کم روشن میشود از پنجره پرتوهای کوچک نور به کلاس می تابد وبچه ها هم یکی یکی می آمدند و می نشستند.. ساعت ها گذشت و گذشت دیگر نزدیک به اخر کلاس بود ولی باز هم اورا ندیدم، میخواستم از او تشکر کنم ولی ندیدمش؛ وقتی کلاس تمام شد به طرف سالن دویدم و این طرف و آن طرف را نگاه کردم، باز هیچکس نبود، کمی صبر کردم شاید از اینجا رد شود و بالاخره اورا میبینم و...