"هیکآری" نــور
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد (باتیتر"تاریکی") قسمت 4:تاریکی به من نزدیک میشود و من
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد
(باتیتر"دیگر از او نمیترسم")
قسمت5:با صدای ملایمش حرف میزند، جوری که انگار تقلا میکند:«از من فرار نکن.» و در یک لحظه همه چیز تغییر میکند. من به اتاقم بازگشتم و تاریکی رفته است.دست و پایم رو گم میکنم و نمیفهمم که چه اتفاقی افتاده، همان طور که گفته بودم تنها ۵دقیقه گذشته است. از جایم بلند میشوم و به اطراف نگاه میکنم، اخرین حرف تاریکی هزاران بار در ذهنم تکرار میشود.. به حرف او فکر که میکنم سوالی در ذهنم ایجاد میشود: راستی چرا همه از تاریکی فرار میکنند؟ چرا از تاریکی میترسیم؟ چرا من همیشه از او فرار میکنم؟ تمام وجودم از تمام اینها خسته شده بود، تصمیم گرفتم دیگر هیچ فکری نکنم، البته این تصمیم شدنی نبود.بعد از کمی استراحت کارهای روزمره را انجام میدهم،درس میخوانم و تکالیفم را انجام میدهم. ساعت ۹ شب است من حالا میتوانم کمی با خودم خلوت کنم.. به تمام اتفاقات امروز فکر میکنم،بیشتر به تاریکی فکر میکنم؛ همیشه از او می ترسیدم و نمیخواستم که یک لحظه هم به سراغم بیاید ولی حالا بیشتر از هرچیزی میخواهم ببینمش، هنگامی که این ارزو را میکنم همه جا تاریک میشود، این دفعه نه فرار میکنم نه می ترسم، این دفعه فقط مینشینم و با او حرف میزنم.. سکوتی در این دنیای تاریک است ولی من با صدایم این سکوت را میشکنم:«چرا همیشه به سراغم میای؟» و...
"هیکآری" نــور
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد (باتیتر"دیگر از او نمیترسم") قسمت5:با صدای ملایمش حرف
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد
(باتیتر"همصحبت")
قسمت6:تاریکی چیزی نمیگوید. لحظه ها به سختی می گذرند و بالاخره تاریکی چیزی میگوید:«خب تو چرا همیشه از من فرار میکنی؟» او راست میگفت، من بدون هیچ دلیلی از او فرار میکردم با اینکه هیچ آزار اذیتی به من نمیرساند؛جواب سوال اورا میپیچانم و سوال دیگری میپرسم:«چراهمه از تو بدشون میاد؟»جوابی نمیدهد ولی چیز دیگری میگوید:«تو تنها کسی هستی که منو میبینی، یعنی من فقط به سراغ تو میام.» هرجور که فکر میکنم نمیفهمم منظورش چیست..ادامه می دهد:«چون میخوام متوجه ی چیز بشی، چیزی که تورو تغییر میده،چیزی که هرکسی رو تغییر میده.» ذهنم درگیر کلی فکر و سوال می شود،تاریکی با صدایی که همدردی همراه ان است میپرسد:«چرا همیشه ناراحتی؟» و من میمانم با کلی جواب و پاسخ که به سوال خیلی ها ندادم؛ میخواهم همه چیز را به او بگویم، برای اولین بار شروع میکنم به حرف زدن:«میدونی تاریکی، من از ی زمانی به بعد اینجوری شدم، هیچوقت اینجوری نبودم و اکثر وقت ها شاد و خوشحال بودم.میپرسی از کجا اینجوری شد؟ از وقتی که که نور های زندگیم رو از دست دادم، تمام پرتوهای نوری که به زندگیام میتابید در یک لحظه ناپدید شدن و وجود من هم با انها رفت، خیلی وقت است که دنبال خودم میگردم ولی پیدا نمیکنم، پیدا نمیکنم آن چیزی که خودم بود، یعنی تمام وجود من.مطمئنم که من وجود خود را در اعماق درد هایم پنهان کردم، جوری که حتی نمیتوانم ان را پیدا کنم و من ناراحت هستم، چون خود را گم کردهام.» و...
"هیکآری" نــور
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد (باتیتر"همصحبت") قسمت6:تاریکی چیزی نمیگوید. لحظه ها ب
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد
(باتیتر"تغییر")
قسمت7:قطرهای اشک از چشمانم جاری میشود،تاریکی تنها کسی بوده که این حرف هارا شنیده. احساس میکنم سبک شدم، انگار که باری از دوش هایم برداشته شده و بر روی زمین گذاشته شده است، و بالاخره تاریکی چیزی میگوید:«شاید گاهی وقت ها لازمه چیزایی که همیشه پنهانشون کردی و هرروز داری حملشون میکنی رو به بقیه بگی، من به خاطر همین اینجا هستم که تمام حرف هایت را بشنوم، راستی گفتی نورهایت رو گم کردی؟ من که آن پرتوهارا در اطرافت میبینم.» تعجب میکنم، یعنی چه که آن نورها اطرافم هستند؟ تاریکی ادامه میدهد:«بنظرم این خودتی که باعث شدی اون نورها از زندگیت ناپدید بشود.»
و بعد از کلام اخر تاریکی، دوباره همه جا را روشن میشود و من به اتاقم بازمیگردم. تاریکی رفته و من دوباره در اتاق تنها هستم، دوباره مینشینم، سعی میکنم به حرفهای تاریکی بیشتر توجه کنم، من باعث شدم؟ یعنی چه که نورها همینجا هستند؟ اخر من ماندم و این همه سوال و یک اتاق خالی.به رختخوابم میروم و دراز میکشم، سعی میکنم کمی ذهنم را خالی کنم. به خوابی تقریبا عمیق فرو میروم.
صبح میشود و چشمانم را باز میکنم به اطراف که نگاه میکنم میبینم برفی سنگین باریده و یادداشتی کوچک روی میزم است:«فردا تعطیل است، کلاس مجازی هم از ساعت 9 برگزار میشود.» دستخط مادرم است. کمی خوشحال میشوم و باز به تختم برمیگردم و...