"هیکآری" نــور
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد (باتیتر"دیگر از او نمیترسم") قسمت5:با صدای ملایمش حرف
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد
(باتیتر"همصحبت")
قسمت6:تاریکی چیزی نمیگوید. لحظه ها به سختی می گذرند و بالاخره تاریکی چیزی میگوید:«خب تو چرا همیشه از من فرار میکنی؟» او راست میگفت، من بدون هیچ دلیلی از او فرار میکردم با اینکه هیچ آزار اذیتی به من نمیرساند؛جواب سوال اورا میپیچانم و سوال دیگری میپرسم:«چراهمه از تو بدشون میاد؟»جوابی نمیدهد ولی چیز دیگری میگوید:«تو تنها کسی هستی که منو میبینی، یعنی من فقط به سراغ تو میام.» هرجور که فکر میکنم نمیفهمم منظورش چیست..ادامه می دهد:«چون میخوام متوجه ی چیز بشی، چیزی که تورو تغییر میده،چیزی که هرکسی رو تغییر میده.» ذهنم درگیر کلی فکر و سوال می شود،تاریکی با صدایی که همدردی همراه ان است میپرسد:«چرا همیشه ناراحتی؟» و من میمانم با کلی جواب و پاسخ که به سوال خیلی ها ندادم؛ میخواهم همه چیز را به او بگویم، برای اولین بار شروع میکنم به حرف زدن:«میدونی تاریکی، من از ی زمانی به بعد اینجوری شدم، هیچوقت اینجوری نبودم و اکثر وقت ها شاد و خوشحال بودم.میپرسی از کجا اینجوری شد؟ از وقتی که که نور های زندگیم رو از دست دادم، تمام پرتوهای نوری که به زندگیام میتابید در یک لحظه ناپدید شدن و وجود من هم با انها رفت، خیلی وقت است که دنبال خودم میگردم ولی پیدا نمیکنم، پیدا نمیکنم آن چیزی که خودم بود، یعنی تمام وجود من.مطمئنم که من وجود خود را در اعماق درد هایم پنهان کردم، جوری که حتی نمیتوانم ان را پیدا کنم و من ناراحت هستم، چون خود را گم کردهام.» و...
"هیکآری" نــور
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد (باتیتر"همصحبت") قسمت6:تاریکی چیزی نمیگوید. لحظه ها ب
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد
(باتیتر"تغییر")
قسمت7:قطرهای اشک از چشمانم جاری میشود،تاریکی تنها کسی بوده که این حرف هارا شنیده. احساس میکنم سبک شدم، انگار که باری از دوش هایم برداشته شده و بر روی زمین گذاشته شده است، و بالاخره تاریکی چیزی میگوید:«شاید گاهی وقت ها لازمه چیزایی که همیشه پنهانشون کردی و هرروز داری حملشون میکنی رو به بقیه بگی، من به خاطر همین اینجا هستم که تمام حرف هایت را بشنوم، راستی گفتی نورهایت رو گم کردی؟ من که آن پرتوهارا در اطرافت میبینم.» تعجب میکنم، یعنی چه که آن نورها اطرافم هستند؟ تاریکی ادامه میدهد:«بنظرم این خودتی که باعث شدی اون نورها از زندگیت ناپدید بشود.»
و بعد از کلام اخر تاریکی، دوباره همه جا را روشن میشود و من به اتاقم بازمیگردم. تاریکی رفته و من دوباره در اتاق تنها هستم، دوباره مینشینم، سعی میکنم به حرفهای تاریکی بیشتر توجه کنم، من باعث شدم؟ یعنی چه که نورها همینجا هستند؟ اخر من ماندم و این همه سوال و یک اتاق خالی.به رختخوابم میروم و دراز میکشم، سعی میکنم کمی ذهنم را خالی کنم. به خوابی تقریبا عمیق فرو میروم.
صبح میشود و چشمانم را باز میکنم به اطراف که نگاه میکنم میبینم برفی سنگین باریده و یادداشتی کوچک روی میزم است:«فردا تعطیل است، کلاس مجازی هم از ساعت 9 برگزار میشود.» دستخط مادرم است. کمی خوشحال میشوم و باز به تختم برمیگردم و...
"هیکآری" نــور
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد (باتیتر"تغییر") قسمت7:قطرهای اشک از چشمانم جاری میشود
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد
(باتیتر"ذهنی درگیر")
قسمت8:به تختم برمیگردم و مینشینم، حرف های تاریکی هزاران بار در ذهنم مرور میشود و دوباره همه جا تاریک میشود. انتظار چنین اتفاقی حالا نداشتم، اگرچه خوشحالم. تاریکی نجوایی میکند:«نور هایت را پیدا کردی؟» کمی شرمنده میشوم، با اینکه حتی نمیدانم آن نورها چیستند. البته فکر کنم تاریکی منظورم را از نور در توصیف خودم متوجه شده؛ منطور من از نورها همان شادی و خوشحالیهایی هستند که من آنهارا ندارم و تمام لحظههایی که هدر دادم و ندارمشان. تاریکی میگوید:«چرا نداریشون؟ گفتی شادی و خوشحالی رو نداری؟ منظورت چیه تو همه ی این هارو روزانه تجربه میکنی.» تاریکی ذهنم را خوانده، کمی میترسم ولی مشکلی ندارد چون او تاریکی است. میگویم:«مطمئنی؟» تاریکی دوباره نجوایی میکند:«فکر کنم مشکلت همین هستش عزیزم، بخاطر همینه. تو متوجهشون نیستی.» بعد از کلام اخر تاریکی باز میرود و همه جا روشن میشود،چرا همیشه در لحظه های احساس مرا ترک میکند؟ دوست داشتم بفهمم که نورهایم کجا هستند.دقیقه ها به سرعت میروند و کلاسم شروع میشود،ساعت هارا به درس خواندن میگذرانیم، همانطور که قبلا بود. کلاس تمام میشود و نفس عمیقی میکشم، منتظر تاریکی هستم.. منتظر اینم که به سراغم بیاید، ولی نمیآید. شب میشود و هنوز هم که هنوزه سراغ تاریکی پیدا نشده.. ولی از انتظار کشیدن دست برنمیدارم، وبالاخره همه جا تاریک میشود و...