"هیکآری" نــور
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد (باتیتر"همصحبت") قسمت6:تاریکی چیزی نمیگوید. لحظه ها ب
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد
(باتیتر"تغییر")
قسمت7:قطرهای اشک از چشمانم جاری میشود،تاریکی تنها کسی بوده که این حرف هارا شنیده. احساس میکنم سبک شدم، انگار که باری از دوش هایم برداشته شده و بر روی زمین گذاشته شده است، و بالاخره تاریکی چیزی میگوید:«شاید گاهی وقت ها لازمه چیزایی که همیشه پنهانشون کردی و هرروز داری حملشون میکنی رو به بقیه بگی، من به خاطر همین اینجا هستم که تمام حرف هایت را بشنوم، راستی گفتی نورهایت رو گم کردی؟ من که آن پرتوهارا در اطرافت میبینم.» تعجب میکنم، یعنی چه که آن نورها اطرافم هستند؟ تاریکی ادامه میدهد:«بنظرم این خودتی که باعث شدی اون نورها از زندگیت ناپدید بشود.»
و بعد از کلام اخر تاریکی، دوباره همه جا را روشن میشود و من به اتاقم بازمیگردم. تاریکی رفته و من دوباره در اتاق تنها هستم، دوباره مینشینم، سعی میکنم به حرفهای تاریکی بیشتر توجه کنم، من باعث شدم؟ یعنی چه که نورها همینجا هستند؟ اخر من ماندم و این همه سوال و یک اتاق خالی.به رختخوابم میروم و دراز میکشم، سعی میکنم کمی ذهنم را خالی کنم. به خوابی تقریبا عمیق فرو میروم.
صبح میشود و چشمانم را باز میکنم به اطراف که نگاه میکنم میبینم برفی سنگین باریده و یادداشتی کوچک روی میزم است:«فردا تعطیل است، کلاس مجازی هم از ساعت 9 برگزار میشود.» دستخط مادرم است. کمی خوشحال میشوم و باز به تختم برمیگردم و...
"هیکآری" نــور
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد (باتیتر"تغییر") قسمت7:قطرهای اشک از چشمانم جاری میشود
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد
(باتیتر"ذهنی درگیر")
قسمت8:به تختم برمیگردم و مینشینم، حرف های تاریکی هزاران بار در ذهنم مرور میشود و دوباره همه جا تاریک میشود. انتظار چنین اتفاقی حالا نداشتم، اگرچه خوشحالم. تاریکی نجوایی میکند:«نور هایت را پیدا کردی؟» کمی شرمنده میشوم، با اینکه حتی نمیدانم آن نورها چیستند. البته فکر کنم تاریکی منظورم را از نور در توصیف خودم متوجه شده؛ منطور من از نورها همان شادی و خوشحالیهایی هستند که من آنهارا ندارم و تمام لحظههایی که هدر دادم و ندارمشان. تاریکی میگوید:«چرا نداریشون؟ گفتی شادی و خوشحالی رو نداری؟ منظورت چیه تو همه ی این هارو روزانه تجربه میکنی.» تاریکی ذهنم را خوانده، کمی میترسم ولی مشکلی ندارد چون او تاریکی است. میگویم:«مطمئنی؟» تاریکی دوباره نجوایی میکند:«فکر کنم مشکلت همین هستش عزیزم، بخاطر همینه. تو متوجهشون نیستی.» بعد از کلام اخر تاریکی باز میرود و همه جا روشن میشود،چرا همیشه در لحظه های احساس مرا ترک میکند؟ دوست داشتم بفهمم که نورهایم کجا هستند.دقیقه ها به سرعت میروند و کلاسم شروع میشود،ساعت هارا به درس خواندن میگذرانیم، همانطور که قبلا بود. کلاس تمام میشود و نفس عمیقی میکشم، منتظر تاریکی هستم.. منتظر اینم که به سراغم بیاید، ولی نمیآید. شب میشود و هنوز هم که هنوزه سراغ تاریکی پیدا نشده.. ولی از انتظار کشیدن دست برنمیدارم، وبالاخره همه جا تاریک میشود و...
"هیکآری" نــور
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد (باتیتر"ذهنی درگیر") قسمت8:به تختم برمیگردم و مینشینم
نام داستان: نورهایی که زندگیام را تغییر داد
(باتیتر"اولین ها")
قسمت9: همه جا تاریک میشود و چشم هایم چیزی جز سیاهی نمیبیند،چیزی نمیشنوم.. سکوتی سنگین بر اینجا احاطه است؛ بالاخره صدایی این سکوت را میشکند:«امروز میخوام بهت بگم نورهات کجاست.» تاریکی است. ادامه میدهد:«تو همیشه نورهات رو میبینی، ولی بهشون هیچ توجهی نمیکنی. مگه نمیگی نورهات همون خوشحالیت هستن؟ خب چرا دقت نکردی روزانه چقدر شاد میشی حتی اگه کوچیک باشه؟ یادت نیست اون روز که خانم ناظم بهت سلام داد یکم خوشحال شدی؟ یا اون روزی که معلم مورد علاقت رو دیدی.. تو همه ی این لحظه ها شاد بودی ولی بعدش به راحتی تمام اون هارو فراموش کردی. نمیدونم چرا ولی تو خیلی راحت همین شادی های کوچیک رو فراموش میکنی. شادی به بزرگیش نیست، به بودنش هست، قطعا همه ی ما تو زندگیمون گاهی احساس شادی کردیم ولی باز فراموششون کردیم و به غم هامون تکیه کردیم. انسان برای اینکه زندگی کنه باید به همین نورها بیشتر توجه کنه؛ فرض کن این نورها مثل ی جوانه ی گیاه هستند، به اون جوانه ی کوچیک هرچقدر بیشتر اهمیت بدی و بهش برسی بیشتر رشد میکنه و بزرگ میشه، توهم باید به این پرتوهای کوچک نور بیشتر توجه کنی عزیزم.راستی میدونی چرا تو منو میبینی؟ چون به تاریکی بیشتر اهمیت میدی..به احساتی مثل غم بیشتر از شادیت اهمیت میدی. سعی کن بیشتر به نورهات اهمیت بدی. سعی کن زندگی کنی، اینا همش یباره.» تک تک کلمات تاریکی را با تمام وجودم حس کردم، متوجه شدم که چرا همیشه اورا میبینم و چرا اینگونه هستم، برای اولین بار کسی اینهارا به من گفته است، برای اولین بار میفهمم که نورهایم کجا بودند، برای اولین بار میفهمم که زندگی یعنی چه و برای اولین بار خودم را پیدا میکنم. با صدایی ضعیف نجوا میکنم:«تاریکی ازت ممنونم..» ولی همان لحظه که میخواستم به تاریکی چیزی بگویم ناپدید میشود و من دوباره به اتاقم باز میگردم و...