eitaa logo
"هیکآری" نــور
102 دنبال‌کننده
414 عکس
165 ویدیو
0 فایل
←به نام خدا . . گربه ای که لای صفحات کتاب زندگی می کرد:) . ناشناس: https://daigo.ir/secret/51051488018
مشاهده در ایتا
دانلود
"هیکآری" نــور
نام داستان: نورهایی که زندگی‌ام را تغییر داد (با‌تیتر"تغییر") قسمت7:قطرهای اشک از چشمانم جاری میشود
نام داستان: نورهایی که زندگی‌ام را تغییر داد (با‌تیتر"ذهنی درگیر") قسمت8:به تختم برمیگردم و مینشینم، حرف های تاریکی هزاران بار در ذهنم مرور میشود و دوباره همه جا تاریک میشود. انتظار چنین اتفاقی حالا نداشتم، اگرچه خوشحالم. تاریکی نجوایی میکند:«نور هایت را پیدا کردی؟» کمی شرمنده میشوم، با اینکه حتی نمیدانم آن نورها چیستند. البته فکر کنم تاریکی منظورم را از نور در توصیف خودم متوجه شده؛ منطور من از نورها همان شادی و خوشحالی‌هایی هستند که من آن‌هارا ندارم و تمام لحظه‌هایی که هدر دادم و ندارمشان. تاریکی میگوید:«چرا نداری‌شون؟ گفتی شادی و خوشحالی رو نداری؟ منظورت چیه تو همه ی این هارو روزانه تجربه میکنی.» تاریکی ذهنم را خوانده، کمی می‌ترسم ولی مشکلی ندارد چون او تاریکی است. میگویم:«مطمئنی؟» تاریکی دوباره نجوایی میکند:«فکر کنم مشکلت همین هستش عزیزم، بخاطر همینه. تو متوجه‌شون نیستی.» بعد از کلام اخر تاریکی باز میرود و همه جا روشن میشود،چرا همیشه در لحظه های احساس مرا ترک میکند؟ دوست داشتم بفهمم که نورهایم کجا هستند.دقیقه ها به سرعت میروند و کلاسم شروع میشود،ساعت هارا به درس خواندن میگذرانیم، همانطور که قبلا بود. کلاس تمام میشود و نفس عمیقی میکشم، منتظر تاریکی هستم.. منتظر اینم که به سراغم بیاید، ولی نمی‌آید. شب میشود و هنوز هم که هنوزه سراغ تاریکی پیدا نشده.. ولی از انتظار کشیدن دست برنمیدارم، وبالاخره همه جا تاریک میشود و...
"هیکآری" نــور
نام داستان: نورهایی که زندگی‌ام را تغییر داد (با‌تیتر"ذهنی درگیر") قسمت8:به تختم برمیگردم و مینشینم
نام داستان: نورهایی که زندگی‌ام را تغییر داد (با‌تیتر"اولین ها") قسمت9: همه جا تاریک میشود و چشم هایم چیزی جز سیاهی نمیبیند،چیزی نمیشنوم.. سکوتی سنگین بر اینجا احاطه است؛ بالاخره صدایی این سکوت را میشکند:«امروز میخوام بهت بگم نورهات کجاست.» تاریکی است. ادامه میدهد:«تو همیشه نورهات رو میبینی، ولی بهشون هیچ توجهی نمیکنی. مگه نمیگی نورهات همون خوشحالیت هستن؟ خب چرا دقت نکردی روزانه چقدر شاد میشی حتی اگه کوچیک باشه؟ یادت نیست اون روز که خانم ناظم بهت سلام داد یکم خوشحال شدی؟ یا اون روزی که معلم مورد‌ علاقت رو دیدی.. تو همه ی این لحظه ها شاد بودی ولی بعدش به راحتی تمام اون هارو فراموش کردی. نمیدونم چرا ولی تو خیلی راحت همین شادی های کوچیک رو فراموش میکنی. شادی به بزرگیش نیست، به بودنش هست، قطعا همه ی ما تو زندگی‌مون گاهی احساس شادی کردیم ولی باز فراموششون کردیم و به غم هامون تکیه کردیم. انسان برای اینکه زندگی کنه باید به همین نورها بیشتر توجه کنه؛ فرض کن این نورها مثل ی جوانه ی گیاه هستند، به اون جوانه ی کوچیک هرچقدر بیشتر اهمیت بدی و بهش برسی بیشتر رشد میکنه و بزرگ میشه، توهم باید به این پرتوهای کوچک نور بیشتر توجه کنی عزیزم.راستی میدونی چرا تو منو میبینی؟ چون به تاریکی بیشتر اهمیت میدی..به احساتی مثل غم بیشتر از شادیت اهمیت میدی. سعی کن بیشتر به نورهات اهمیت بدی. سعی کن زندگی کنی، اینا همش یباره.» تک تک کلمات تاریکی را با تمام وجودم حس کردم، متوجه شدم که چرا همیشه اورا میبینم و چرا اینگونه هستم، برای اولین بار کسی اینهارا به من گفته است، برای اولین بار میفهمم که نورهایم کجا بودند، برای اولین بار میفهمم که زندگی یعنی چه و برای اولین بار خودم را پیدا میکنم. با صدایی ضعیف نجوا میکنم:«تاریکی ازت ممنونم..» ولی همان لحظه که میخواستم به تاریکی چیزی بگویم ناپدید میشود و من دوباره به اتاقم باز میگردم و...
همیشه شروع کردن ی سریال/کتاب شروع یک زندگی‌ متفاوت و جدیده.
"هیکآری" نــور
نام داستان: نورهایی که زندگی‌ام را تغییر داد (با‌تیتر"اولین ها") قسمت9: همه جا تاریک میشود و چشم ها
نام داستان: نورهایی که زندگی‌ام را تغییر داد (با‌تیتر"یافتن‌زندگی") قسمت10[قسمت‌پایانی]: و من دوباره به اتاقم بازمیگردم، نه نه نه نباید اینطوری میشد، من باید به تاریکی میگفتم که تو نجاتم دادی و ازش تشکر میکردم. سریع از جایم بلند میشوم و چراغ اتاقم را خاموش میکنم، چشم هایم را میبندم و ارزو میکنم که تاریکی به سراغم اید، بار ها ارزو میکنم که دوباره ببینمش، ولی او نمی‌آید. این دفعه دیگر او به سراغم نیامد.. فریاد میکشیدم.. جیغ میزدم.. ولی صدایی به گوش نمیرسید، شاید من داشتم خودم را نابود میکردم، تاریکی درس زندگی را را به من یاد داد و رفت اما من چیزی نتوانستم به او بگویم، من به او نگفتم که حرف های او زندگی من را تغییر داد و خواهد داد. به خودم که می‌ایم میبینم خوابم برده و صبح شده است،بلند میشوم و باز به دنبال نشانه ای از تاریکی میگردم ولی چیزی دستگیرم نمی شود.روز ها همان گونه سپری میشوند، سال های سال میگذرد و من یاد گرفته ام شاد باشم،نه بخاطر دیگران، تنها برای خودم.از آن وقت دیگر تاریکی را ندیده‌ام، کم‌کم دیگر یادم می رود که کسی بوده که اینها را به من گفته است. احساس میکنم در این سال های زندگی‌ام بیشتر از یکی دوبار زندگی کرده ام.. بار ها اتفاقات را در ذهنم مرور میکنم و دلم میخواهد تاریکی را ببینم و از او برای نجاتم ممنون باشم.صدایی مرا به خود می‌آورد:«مامان، واقعا تو هنوزم دنبال تاریکی هستی؟».آلبا است.لبخندی میزنم و میگویم:«راستش رو بخوای خیلی دوست دارم ببینمش و از او تشکر کنم ولی فکر کنم او برای همیشه رفته، شاید هم رفته انسان های دیگه ای رو نجات بده.»قیافه‌ی آلبا کمی گرفته میشود:«منم خیلی دوست دارم ببینمش؛ مامانی میگم واقعا این داستانی که نوشتی حقیقت داره؟تاریکی واقعا اصلا وجود داره؟». کتاب را میبندم و سر جایش میگذارم. موهای زیبای آلبا را نوازش میکنم و میگویم:«من به وجود تاریکی باور دارم،من خودم اون زمان دیده بودمش، ولی ی رازی رو بهت بگم، شاید تاریکی در نقش افراد به زندگی‌مون بیان و مارو از حس پوچی‌مون نجات بدن.شاید حتی تو با تاریکی دیدار کرده باشی عزیزم.» سر را که برمیگردانم میبینم آلبا خوابش گرفته است.لبخندی به گوشه‌ی لبم مینشیند، پتو را روی آلبا میکشم و بلند میشوم؛اتاق را کمی تاریک میگذارم،چون شاید تاریکی به دیدار او بیاید. «پایان»