🔅 #پندانه
✍️ | این دغلدوستان که میبینی، مگسانند دور شیرینی
🔹 مرد ثروتمندی بود که فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت میکرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجیها بردار، چون اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمیکرد.
🔸 تا اینکه مرگ پدر میرسد و به فرزند میگوید:
با تو وصیتی دارم. من از دنیا میروم ولی آن مطبخ کوچک را قفل کردم و کلیدش را به دست تو میدهم. داخل مطبخ یک طناب به سقف آویزان است. هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی، برو آن طناب را بینداز دور گردن خودت و خودت را خفه کن. چون زندگی دیگر به دردت نمیخورد.
🔹 پدر از دنیا میرود و پسر همچنان در معاشرت با دوستان خود افراط میکند و به عیاشی میگذراند تا جایی که هرچه ثروت دارد تمام میشود و چیزی باقی نمیماند.
🔸 دوستان و آشنایان او که وضع را چنین میبینند از دور او پراکنده میشوند.
🔹 پسر در اوج فقر و نداری روزی مقدار کمی خوراکی آماده میکند و در دستمالی میگذارد و روانه صحرا میشود تا به یاد گذشته در لب جویی یا سبزهای روز خود را به شب برساند.
🔸 در لب جویی دستمال خود را گوشهای نهاده و کفش خود را درمیآورد که پایی بشوید و آبی به صورت بزند.
🔹 در این موقع کلاغی از آسمان به زیر میآید و دستمال را به نوک خود میگیرد و میبرد.
🔸 پسر ناراحت و افسرده و گرسنه به راه میافتد تا میرسد به جایی که میبیند رفقای سابقش در لب جویی نشسته و به عیشونوش مشغولند.
🔹 میرود به طرف آنها سلام میکند و پهلوی آنها مینشیند و سر صحبت را باز میکند و ماجرای کلاغ را تعریف میکند.
🔸 رفقا شروع میکنند به خندیدن و رفیق خود را مسخرهکردن که مگر مجبوری دروغ بسازی؟ گرسنه هستی بگو گرسنه هستم. ما هم لقمهنانی به تو میدهیم. دیگر نمیخواهد دروغ سرهم بکنی.
🔹 پسر ناراحت میشود و پهلوی رفقا نمانده و چیزی هم نمیخورد و راهی منزل میشود. وقتی به منزل میرسد به یاد حرفهای پدر میافتد و میگوید خدا بیامرز پدرم میدانست که من درمانده میشوم که چنین وصیتی کرد. حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم میگفت حلقآویز کنم.
🔸 میرود در مطبخ و طناب را میاندازد گردنش و طناب را میکشد. ناگهان کیسهای از سقف میافتد پایین. پسر میبیند پر از جواهر است. میگوید خدا تو را بیامرزد پدر که مرا نجات دادی.
🔹 بعد میآید چند نفر چماقدار اجیر میکند و هفت رنگ غذا هم درست میکند و دوستان قدیم خود را دعوت میکند.
🔸 وقتی دوستان میآیند و میفهمند که دمودستگاه روبهراه است ، به چاپلوسی میافتند و دوباره دم از رفاقت میزنند.
🔹 خلاصه در اتاق به دور هم جمع میشوند و بگووبخند شروع میشود. در این موقع پسر میگوید حکایتی دارم. من امروز دیدم کلاغی بزغالهای را به پنجه گرفته بود. کلاغ پرواز کرد و بزغاله را با خود به هوا برد.
🔸 رفقا میگویند:
عجیب نیست ، درست میگویی.
🔹 پسر میگوید:
جاهلها! من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید ، حالا چطور میگویید کلاغ یک بزغاله را میتواند از زمین بلند کند؟
🔸 در این هنگام چماقدارها را صدا میکند. کتک مفصلی به آنها میزند و بیرونشان میکند و میگوید شما دوست نیستید بلکه دنبال پول هستید و غذاها را میدهد به چماقدارها میخورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض میکند.
🌐 | PESARANE BEHESHT
🔅 #پندانه
✍ | کارهای نیک و بد
🔹️ اگر روزی کار بدی کردیم که حس کردیم خودمان نبودیم ، بدانیم که در تصرف شیطان بودیم که از قدرت نفسمان بهره برده است.
🔸️ و اگر هم روزی کار نیکی کردیم که حس کردیم خود نیستیم ، بدانیم که عنایت خدا و کمک فرشتگان الهی بوده است ، پس بسیار شاکر خداوند باشیم!
🌐 | PESARANE BEHESHT
🔅 #پندانه
✍️ | بیمارانی در دل این دنیا
🔹 پزشکی میگفت:
وارد اتاق احیا شدم. پیرمردی با چهره نورانی روی تخت خوابیده بود. نگاهی به پرونده او انداختم. بر وی عمل قلب انجام داده بودند که در خلال آن دچار خونریزی شده بود. به همین سبب خون به برخی از قسمتهای مغزش نرسیده و به کما رفته بود.
🔸 دستگاهها به او وصل بودند و با تنفس مصنوعی هر دقیقه ۹ بار نفس میکشید.
🔹 یکی از فرزندانش کنار او بود. دربارهاش پرسیدم ، گفت پدرش سالهاست در یک مسجد موذن است.
🔸 نگاهش کردم. دستش را تکان دادم. چشمانش را باز کردم. با او صحبت کردم. هیچ واکنشی نشان نمیداد. وضعیتش خطرناک بود.
🔹 پسرش کنار گوشش شروع به حرفزدن کرد. اما او چیزی نمیفهمید.
🔸 گفت:
مادر حالش خوبه. برادرها هم حالشون خوبه. دایی از سفر برگشت.
🔹 و همینطور با او صحبت میکرد. اما پیرمرد در همان وضعیت بود و عکسالعملی نشان نمیداد. دستگاه تنفس هر دقیقه ۹ بار به او نفس میداد.
🔸 ناگهان پسر در گوش پدرش گفت:
مسجد مشتاق توست. بهجز فلانی که اشتباه اذان میگه کس دیگهای نیست که اذان بگه. جای تو توی مسجد خالیه.
🔹 همین که اسم مسجد و اذان را برد ، سینه پیرمرد لرزید و شروع به نفسکشیدن کرد. به دستگاه نگاه کردم؛ نشان میداد که ۱۸ تنفس در دقیقه دارد. پسر اما خبر نداشت.
🔸 سپس گفت:
پسرعمو ازدواج کرد. برادرم فارغالتحصیل شد.
🔹 باز پیرمرد از حرکت ایستاد و تنفس به ۹ بار در دقیقه رسید که توسط دستگاه بود.
🔸 این را که دیدم پیش او رفتم و کنار سرش ایستادم. دستش را تکان دادم. چشمانش را باز کردم. هیچ حرکتی نداشت. هیچ واکنشی نشان نمیداد. تعجب کردم.
🔹 به گوشش نزدیک شدم و گفتم:
الله اکبر ، حی علی الصلاة ، حی علی الفلاح
🔸 در همین حال دستگاه تنفس را نگاه میکردم. تعداد ۱۸ تنفس را در دقیقه نشان میداد. چه بیماری بود او! بلکه چه بیمارانی هستیم ما!
📖 | مردانی که نه تجارتی و نه خریدوفروشی آنان را از یاد خدا و برپاداشتن نماز و دادن زکات مشغول نمیدارد؛ از روزی میترسند که دلها و دیدهها در آن زیر و رو میشود. تا خدا آنان را بر اساس بهترین کاری که انجام دادهاند ، پاداش دهد و از فضل خود به آنان افزون دهد و خدا هر که را بخواهد بدون حساب روزی میدهد
📚 | نور: ۳۷ و ۳۸
🔹 این بود حال آن بیمار. اکنون تو ای کسی که از بیماریها و دردها دوری ، آیا از نعمتها و فضل بیشمار او برخوردار نیستی؟
🔸 آیا نمیترسی که فردا در برابر خداوند بایستی و به تو بگوید:
بندهام آیا بدن سالم به تو ندادم؟ آیا روزیات را نگستردم؟ آیا بینایی و شنواییات را سالم نگرداندم؟
🔹 و تو بگویی:
آری...
🔸 سپس بگوید:
پس چرا با نعمت های من معصیتم کردی؟
💢 | چه داری بگویی؟!
🌐 | PESARANE BEHESHT
🔅 #پندانه
✍️ | عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزهسرشت
🔹 بزرگی در یکی از خاطرات کودکی خود تعریف میکرد که یاد دارم در ایام کودکی ، اهل عبادت بودم و شبها برمیخاستم و نماز میگزاردم و به زهد و تقوا رغبت بسیار داشتم.
🔸 شبی در خدمت پدر نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته ، میخواندم.
🔹 در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند ، خوابیدهاند.
🔸 پدر را گفتم:
از اینان کسی سر برنمیدارد که نمازی بخواند. خواب غفلت ، چنان اینان را برده است که گویی نخفتهاند ، بلکه مردهاند.
🔹 پدر گفت:
تو نیز اگر میخفتی بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!
🌐 | PESARANE BEHESHT
🔅 #پندانه
✍️ | اول اخلاقت رو درست کن
🔹 خردمندی میگه تو هرچقدر هم که خوشگل و خوشتیپ و باکلاس و باسواد و پولدار باشی ؛ و موقعیت و مقام آنچنانی داشته باشی ؛ یا رکورددار روزهگرفتن و نمازخوندن و عبادت باشی ؛ تا وقتی اخلاقت بد باشه ، فایدهای نداره.
🔸 درست مثل کسی هستی که دهنش بوی سیر و پیازِ وحشتناکی میده ولی به خودش عطر و ادکلنهای گرونقیمت میزنه.
🔹 نهتنها بوی سیر و پیازِ دهنش مخفی نمیشه؛ بلکه ترکیب بوی پیاز و ادکلنش یک چیز گندِ تازهای تولید میکنه که حالِ آدمها رو بیشتر بههم میزنه.
🌐 | PESARANE BEHESHT
🔅 #پندانه
✍️ | هرچه بارت سبکتر خوابت راحتتر
🔹 پیرمرد خارکَنی هر صبح به صحرا میرفت و با داس خار از زمین میکَند. سپس خارها را با طنابی جمع میکرد و بر دوش خود میافکند.
🔸 قبل از غروب خارها را به شهر میآورد و برای طبخ نان به مردم میفروخت.
🔹 شب که به خانه میرسید درد زخم محل خارها در کمرش اجازه نمیداد کمر بر بستر بگذارد و بخوابد و همیشه به پهلو میخوابید.
🔸 روزی در بیابان سوارهای دید که دلش به حال پیرمرد سوخت و از اسب پیاده شد و برای پیرمرد خار جمع کرد.
🔹 چون خارها را به پیرمرد داد ، پیرمرد گفت:
من خارها را بر کمر خود میبندم و تیغ خارها بر پشتم فرومیرود ، برای اینکه نانی از دست مردم تصدق نگیرم و نگاه تحقیر و ترحمشان را تیغی سنگینتر از تیغ این خارها بر پشت خود میبینم که میخواهد در قلبم فرورود.
🔸 ای رهگذر ، از لطف تو سپاسگزارم. من اندازه خرید نان خود برای فردا خارم را جمع کردهام ، اگر خار بیشتر و بیش از نیاز بر کمر خود گیرم خارها بر پشتم سنگینتر میشوند و بارم هر اندازه سنگینتر باشد تیغها عمیقتر بر کمرم فرومیروند و خواب شب بر چشمانم سنگینتر میشود.
💢 | آری! هرکس متاع دنیا بیشتر بر دوش کشد ، خواب شبش سنگینتر باشد.
🌐 | PESARANE BEHESHT
🔅 #پندانه
✍️ | دو خاطره متفاوت از گمشدن مداد سیاه در مدرسه
🔻 مرد اول میگفت:
🔹 چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت بیمسئولیت و بیحواس هستم.
🔸 آنقدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم.
🔹 روز بعد نقشهام را عملی کردم. هر روز یکیدو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
🔸 ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم، ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم.
🔹 بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم.
🔸 خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدم!
🔻 مرد دوم میگفت:
🔹 دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم:
مداد سیاهم را گم کردم.
🔸 مادرم گفت:
خب چه کار کردی بدون مداد؟
🔹 گفتم:
از دوستم مداد گرفتم.
🔸 مادرم گفت:
خوبه. دوستت ازت چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟
🔹 گفتم:
نه. چیزی از من نخواست.
🔸 مادرم گفت:
پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟
🔹 گفتم:
چگونه نیکی کنم؟
🔸 مادرم گفت:
دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود، میدهی و بعد از پایان درس پس میگیری.
🔹 خیلی شادمان شدم و بعد از عملیکردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم. آنقدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم.
🔸 با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم. به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند.
🔹 حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.
🌐 | PESARANE BEHESHT
🔅 #پندانه
✍️ | فقط ساکت شوید
🔹 تمام دعاهای شما چیزی نیست جز اینکه به خدا بگویید چهکار بکند و چهکار نکند. فکر میکنید مشاور خدا هستید.
🔸 اما مراقبه یعنی اینکه شما محدودیتهای خودتان را درک میکنید و حالا فقط ساکت میشوید. بدون هیچ توصیه و سفارشی به خدا.
🔹 اگر بتوانید فقط ساکت باشید ، هم در بیرون و هم در درونتان ، هر آن چیزی که واقعا نیازتان باشد ، برایتان رخ خواهد داد.
🔸 تمام تعالیم برای آن است که ساکت شوید و ایدههای احمقانه به خدا حواله ندهید!
💢 | بلکه فقط ساکت شوید.
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🌐 | PESARANE BEHESHT
🔅 #پندانه
✍️ | راز همت مور
🔹 الاغی مورچهای دید که همیشه بار میبرد و خسته نمیشد.
🔸 با مورچه نشست و گفت:
به من نیز راز این همت عالیهات را بیاموز. من همیشه تو را زیر بار میبینم که حتی چندین برابر وزن خود بار برمیداری و خسته نمیشوی، اما من زیر اندکی بار طاقت ندارم و اگر بارم را زیاد کنند، کمرم خم میشود.
🔹 مور به الاغ گفت:
تو زمانی میتوانی مانند من همیشه بار ببری و خسته نشوی و چندین برابر وزن خود بار برداری که بار را برای خود ببری.
🔸 راز همت عالی من این است که من بار را برای خود میبرم ، و تو باری که بر دوش میگیری بهخاطر دیگران است.
💢 | گاهی ما مطلبی یاد نمیگیریم که خودمان به آن نیازمندیم، بلکه یاد میگیریم بهخاطر دیگران، که جایی آن مطلب را بگوییم تا به ما باسواد و عالم بگویند! پس درنتیجه چیزی از علم، یادمان نمیماند و قدرت تحلیل مطلب رانداریم.
🔺 یا برای مردگان خود پس از مرگشان بهخاطر ثوابرساندن به آنها احسان و اطعام به فقرا نمیکنیم، بلکه بهخاطر خودمان به فامیل و دوستان و آشنایان اطعام میکنیم که نگویند ما انسان خسیسی بودیم.
🔺 یا نماز و ذکر نمیگوییم بهخاطر خودمان که خداوند خلقمان کرده و مدیون نعمتهای او هستیم، نماز و ذکر میگوییم بهخاطر برآوردهشدن و رفع حاجتهایمان و...
🔺 تمام این مثالها فرق همت مور و الاغ است.
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🌐 | PESARANE BEHESHT
🔅 #پندانه
✍️ | بیایید ته دل هم را خالی نکنیم
🔹دبه کسی که تازه خانه خریده بهجای ترساندن از قسطهای عقبماندهای که ممکن است برایش اتفاق بیفتد؛ تبریک بگوییم و آرزوی خانه بزرگتر بکنیم.
🔸 به زنی که تازه باردار شده بهجای ترس از زایمان و دردسرهای بزرگکردن بچه، قدمِ نو رسیدهاش را تبریک بگوییم.
🔹 باور کنید قشنگتر است اگر به دوستمان که تازه ازدواج کرده بهجای اینکه بگوییم همه مثل هم هستند، برایش آرزوی خوشبختی کنیم.
🔸 بیایید ته دل هم را خالی نکنیم و وقتی عزیزترین کسانمان خبری را با شوق به ما میدهند، توی ذوقشان نزنیم.
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🌐 | PESARANE BEHESHT
🔅 | #پندانه
✍️ | دینی که در معرض خطر بود
🔹 فردی که مقیم لندن بود ، تعریف میکرد یک روز سوار تاکسی شدم در بین راه کرایه را پرداختم.
🔸 راننده بقیه پولم را که برگرداند، متوجه شدم ۲۰ پنس اضافهتر داده است!
🔹 چند دقیقهای با خودم کلنجار رفتم که ۲۰ پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و ۲۰ پنس را پس دادم و گفتم:
آقا این را زیاد دادی.
🔸 گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیادهشدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت:
آقا از شما ممنونم.
🔹 پرسیدم:
بابت چی؟
🔸 گفت:
میخواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم.
🔹 با خودم شرط کردم اگر ۲٠ پنس را پس دادید، بیایم. انشاءالله فردا خدمت میرسیم!
🔸 تمام وجودم دگرگون شد، حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به ۲۰ پنس میفروختم!
🌐 | PESARANE BEHESHT
🔅 | #پندانه
✍ | مثل یک چای تلخ
☕️ | وقتی یک چای تلخ مقابلتان میگذارند چه میکنید؟
🔸 | با یکیدو حبه قند آن را شیرین میکنید و نوشیدنش را بر خود گوارا میسازید.
🔹 | سختیهای زندگی مثل همان چای تلخ هستند و نعمتهای الهی درست شبیه همان حبههای قند.
🔸️ | و از آنجا که زندگی انسان بیرنج و مرارت نمیتواند باشد، ️خداوند توصیه میکند نعمتهای مرا به یاد آورید.
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🌐 | PESARANE BEHESHT