🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت16
بعد از پر کردن فرم ،رفتم سمت در اتاق مدیریت در زدم و وارد شدم...
(یه مرد جوون،سی و هفت،هشت ،ساله به نظر میرسید)
- سلام
سلام ،بفرمایید...
- گفتن که نیاز به یه نفر دارین که تدریس ریاضی کنه شما مدرکتون چیه؟
- دارم واسه کارشناسی میخونم رشته ام حسابداریه....
خوبه ،چرا میخواین تدریس کنین
(نمیدونستم چی بگم): به پولش نیاز دارم باشه ،از فردا به مدت یه هفته میتونین تدریس کنین اگه راضی بودیم با هم قرار داد میبندیم
- چشم فرمو بدین به من
- بفرمایید
نگاهی به فرم کرد
خوب ، خانم صادقی ،به سلامت
- خیلی ممنون ،با اجازه
در و باز کردم ،یه نگاهی به بیرون انداختم و رفتم ،بدو بدو رفتم سمت ماشین
سوار شدم واااییی دستی دستی چه گندی زدم من این چه کاره احمقانه ای بود کردم
اگه بابا اجازه نده چی ؟
جواد و بگوو اینو چیکارش کنم
یه دفعه احمدی اومد بیرون...
- یعنی همش تقصیر توعه.....
خواستم دیگه برگردم که باز یه چیزی وسوسه ام میکرد که دنبالش برم گوشیم زنگ خورد
جواد بود ساعت و نگاه کردم وااای ساعت یه ربع به سه بود - جانم داداش
جواد: کجایی بهار - دارم میام
جواد: باشه زود بیا - چشم
دنبال احمدی رفتم ،بعد از مدتی رسید به یه خونه ،در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد ،متوجه شدم اینجا خونشه
بعدش حرکت کردم سمت بازار
جوادم هی زنگ میزد ،دیگه از ترس جوابشو نمیدادم بعد از کلی چرخیدن، یه لباس پیدا کردم مناسب جشن
حساب کردم و سوار ماشین شدم که به گوشیم نگاه کردم ۱۰ تماس از جواد با یه پیام
پیامو باز کردم نوشته بود: دختر لااقل بگو زنده ای خیالم راحت بشه ،ماشینم نیاز ندارم خانم محمدی اومده دنبالم دارم میرم...
یه لبخندی زدمو براش نوشتم
الهی قربونت برم،کارم طول کشید ،دارم میرم خونه شرمنده تا برسم خونه هوا تاریک شده بود
ماشین و گذاشتم پارکینگ و رفتم تو خونه
مامان: معلوم هست کجایی؟
- خوب خونم
مامان:بیچاره جواد از خجالت آب شد که زهرا اومده دنبالش...
- وااا مامان،زنشه هااا، اگه اون نیاد کی بیاد دختر همسایه...
مامان: برو نمک نریز دختر...
- چشم...
یکی نیست بیاید این دختر بگیر من راحت شم خدا...
الهی آمین مادر جان...
نمیدونم تو اگه این زبان نداشتی میخواستی چکار کنی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت17
سویچ ماشین و گذاشتم رو میز اتاق جواد
خودمم رفتم تو اتاقم ،خیلی خسته بودم
لباسمو عوض کردم، اول رفتم نمازمو خوندم تا قضا نشه بعد صدای در خونه رو شنیدم
سجاده مو جمع کردم ،رفتم پایین
بابا اومده بود..
- سلام بابایی
بابا: سلام دخترم
بعد نیم ساعت جواد اومد ،با دیدن جواد از خجالت صورتم سرخ شده بود
سر سفره شام یاد موسسه افتادم
- بابا جون ،میشه من برم تدریس خصوصی؟
بابا: چرا میخوای بری تدریس کنی؟
- خوب دوست دارن مستقل بشم...
جواد: خوب پول میخوای بگو بهت بدیم ،سرکار چرا میخوای بری؟
- داداشی الان شما هم بعد ازدواج نمیزارین زهرا جون بره سرکار؟
جواد:چکار داری به زن من، این موضوعش فرق میکنه! تو درسات تمام بشه ،خودم میبرمت یه جای خوب کار کنی خوبه؟
- اما من دلم میخواد الان یه کاری کنم، تازه میخوام درس بدم کاره بدی که نمیکنم
بابا: بهار جان ، آدرسشو بده جواد بره ببینه اگه جایه خوبی بود برو...
- چشم ،دستتون درد نکنه...
روی تختم دراز کشیده بودمو به اتفاق های امروز فکر میکردم نمیدونم چرا حس بدی ندارم
نمیدونم چرا رفتم و خواستم اونجا درس بدم
اینقدر تو ذهنم خیال بافتم که خوابم برد
جواد: بهار تنبل خانم، پاشو دیگه لنگه ظهره
- داداشی بزار یه کم بخوابم امروز جمعه هااا
جواد: مثل اینکه امروز عقده خان داداشت هم هستااا
- ( چشمام مثل بابا قوری باز شد) ای وااای یادم رفته بود ،بدبختی هات از امشب شروع میشه...
جواد: بدبختی !؟
یه دفعه یه لیوان آب ریخت رو صورتم
منم جیغ کشیدم
جواد : خوب میگفتی!
- خیلی لوسی، تلافی میکنم ...
جواد رفت و من حرص میخوردم از کارش..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت18
بعد از کمی این طرف و اون طرف کردن بلند شدم و یه دوش گرفتم بعد خوردن ناهار
همه مشغول آماده شدن شدیم
لباس خوشکلی که خریدمو پوشیدم
یه لباس خریدم که هم مانتو میشد گفت هست هم پیراهن یه شال سفید هم گذاشتم
یه عطر خوش بو زدم
اهل آرایش کردن نبودم ،
کیف کوچیک مو برداشتم و رفتم پایین
مامان و بابا روی مبل نشسته بودن ومنتظر من بودن - من آمادم بریم
بابا با دیدنم اومد سمتم ،پیشونیمو بوسید : انشاءالله عروسی خودت
مامان: انشاءالله
لباست خیلی قشنگه بهار - خیلی ممنونم ،
همه حرکت کردیم سمت محضر
وارد محضر شدیم مهمونا کم کم اومده بودن
بعد احوالپرسی با مهمونا رفتم سمت جایگاه عروس دوماد...
چند تا عکس از خودم و سفره عقد گرفتم
بعد مدتی زن دایی اومد سمتم
بلند شدم و سلام کردم ( زن دایی بغلم کرد )
زندایی: سلام عزیز دلم، انشاءالله جشن عقد خودت (میدونستم منظورش چیه)
خیلی ممنون
چند باری بود که زنداییم واسه پسرش سعید میاومدن خواستگاری
منم هر بار جواب منفی میدادم
سعید پسره خیلی خوبی بود، ولی نمیدونم چرا هیچ حسی بهش ندارم با صدای صلوات مهمونا متوجه شدم عروس و دوماد اومدن منم یه لبخندی زدمو نشستم روی صندلیشون
بعد مدتی جواد و زهرا اومدن که بشینن که من با لبخند نگاهشون میکردم...
جواد: بهار جان ،اینجا الان جای ماستااا، انشا سری بعد نوبتت شد بیا بشین اینجا
- میدونم ،بلند شدنم از اینجا خرج داره...
( زهرا خندید)
جواد: عع خرج دیگه چیه، بلند نشی بغلت میشینمااا
- بشین ، منم جیغ میکشم آبروی جناب سروان میره...
جواد: الان چی میخوای؟
- دوتا تراول ناقابل...
جواد: چرا دوتا
- نکنه میخوای زهرا پول یکیشو بده ،آخ آخ آخ از همین اول زندگی داری خسیس بازی در میاری؟
جواد: باشه بابا ،بیا بگیر
حالا پاشو دارن نگاهمون میکنن...
- ای قربونت برم من ،بفرمایید
بعد از تمام شدن مراسم ،رفتیم خونه، زهرا هم همراه جواد رفتن دور دور،آخر شب اومدن خونه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت19
صبح زود بیدار شدم
لباسامو پوشیدم رفتم پایین
مشغول صبحانه خوردن بودم که جواد و زهرا هم اومدن - سلام به عروس و دوماد
جواد: سلام بر خانم باج گیر
- عع باج نبود و شیرینی بود
زهرا: سلام - داداش جواد آدرس موسسه رو برات میفرستم حتمن صبح برو ،چون بعد ظهر باید برم اونجا
جواد: باشه
بلند شدم و کیفمو برداشتم و خداحافظی کردم رفتم سمت در - داداش
جواد: جانم - هنوزم خانم محمدیه؟
جواد: بازم آب خنک میخوای؟
خندیدم و خداحافظی کردم
رسیدم دانشگاه ،چشمم به سهیلا و مریم افتاد رفتم پیششون - سلام
سهیلا: به سلام خواهر شوهر عزیز
مریم: سلام خوبی؟ خوش گذشت؟
- اره جاتون خالی
سهیلا: بچه ها بریم داخل دارم قندیل میبندم
رفتم توی کلاس و بعد چند دقیقه احمدی وارد شد ،چشمم بهش خشک شد
مریم زد روشونم : الووو کجایی - جانم
سهیلا: بهار عاشق شدیااا - مگه دیونم
مریم : دیونه مگه شاخ و دم داره...
ساعت ۱۰ بود که جواد زنگ زد که میتونم برم واسه تدریس
از خوشحالی داشتم بال در می آوردم ولی علت خوشحالیمو نمیدونستم چیه
به سهیلا و مریم چیزی نگفتم
و بهونه آوردم که کار دارم تو دانشگاه
بعد کلاس ،یه دربست گرفتم رفتم سمت موسسه
وارد موسسه شدم رفتم سمت دفتر مدیریت در زدم ، رفتم داخل
- سلام
سلام - میتونم کارمو شروع کنم؟
- بله ،برین پیش خانم هاشمی راهنماییتون میکنن
-خیلی ممنون اقایه...
صالحی هستم - بله ،بازم ممنونم
رفتم بیرون ،دنبال خانم هاشمی میگشتم که صدایی شنیدم رفتم دنبال صدا
دیدم احمدی مشغول درس دادن فیزیک بود
هاشمی: خانم صادقی - بله
هاشمی : میتونی برین اتاق شماره ۳ ، بچه ها اومدن - چشم
اتاقم کنار اتاق احمدی بود
درو باز کردم ،تعدادی پسر روی صندلی هاشون نشسته بودن
خودمو معرفی کردمو درسو شروع کردیم
بعد از تمام شدن کلاس رفتم بیرون از موسسه داشتم خارج میشدم که اقای صالحی صدام زد
آقای صالحی: خانم صادقی
- بله
اقای صالحی: امروز چه طور بود - خوب بود
همین لحظه احمدی از اتاق اومدی بیرون وااای گند زدم با دیدنم تعجب کرد
اقای صالحی ،متوجه قیافه هامون شد
آقای صالحی: ببخشید شما همدیگه رو میشناسین؟
- بله با آقا احمدی همکلاسی هستیم
آقا صالحی: چه خوب، سجاد جان چه طور بودن امروز بچه ها
احمدی(با اینکه هنوز تو شوک بود) خوب بودن
- ببخشید من برم دیرم شده
صالحی: به سلامت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت20
قلبم داشت میاومد تو دهنم ،نمیدونستم چیکار کنم که یه دفعه یکی صدام زد برگشتم نگاهش کردم ،احمدی بود آخ آخ آخ
بهار الان پوستتو میکنه
احمدی دوید سمتم
از نگاهش پیدا بود توپش پره پره
ابروهاش تو هم رفته بود
احمدی: میشه بپرسم اینجا چیکار میکنین ؟
- خوب همون کاری که شما میکنین...
احمدی: منو تعقیب کردین ؟ - نه
احمدی: آها پس اتفاقی اومدین اینجا،نمیدونم چرا اینکارا رو انجام میدین ،ولی این کاراتون بیشتر نفرت انگیزه تا ....
لطفا با آبروی من بازی نکنین
من خشک شده بودم که چی بگم بهش، چقدر راحت به من توهین کرد ، من که کاره اشتباهی نکردم
بغض داشت خفم میکرد
باید حرفامو بهش میزدم
به خودم اومدم دیدم رفته
مثل دیونه ها تو خیابون پرسه میزدم
گوشیم زنگ خورد ،مامان بود - جانم مامان
مامان: کجایی بهار ،دیر کردی نگرانت شدم - مامان جان کلاسم تازه تمام شده ،میرم بازار یه کاری دارم بر می گردم
مامان: باشه ،زودتر بیا خونه ،تا هوا تاریک نشده - باشه ،اگه شب شد آژانس میگیرم نگرانم نباش ،خدا نگهدار
تصمیممو گرفتم ،باید میرفتم میدیدمش
اما کجا ،میرم خونشون ،برای آخرین بار حرفامو بهش میزنم
دوتا شاخه گل یاس خریدم و رفتم سمت خونشون
رسیدم دم خونه قلبم تن تن میزد
دستمو روی زنگ فشار دادم
یه دختری چادری درو باز کرد
قلبم ایستاد ،نکنه واقعن این خانومشه &سلام بفرمایید - ببخشید ،منزل آقای احمدی؟
بله بفرمایید
- همسرتون هستن؟
همسر؟
- بله آقا سجاد !
آها ،داداش و میگین نه نیستن،کاری داشتین باهاش؟ ( یه نفس راحتی کشیدم )
- یه کاری داشتم باهاشون بفرمایید داخل ،الاناست که پیداش بشه - نه خیلی ممنونم ،میرم یه روز دیگه میام ( دستمو کشید و داخل حیاط برد)
بیا عزیزم ،چرا اینقدر خجالت میکشی
یه دفعه در خونه رو باز کرد ،مشخص بود مادر احمدی باشه فاطمه جان کیه ؟
فاطمه: یه خانومیه ،با داداش کار داره
مادر آقای احمدی اومد داخل حیاط: خیلی خوش اومدی دخترم ،بیا اینجا بشین تا سجاد بیاد - خیلی ممنون
گوشه حیاط یه میز چوبی بود که روش یه فرش پهن بود
رفتم نشستم ،داشتم از خجالت آب میشدم
فاطمه: ببخشید اسمتونو میگین؟
- بهار
فاطمه: چه اسم قشنگی
- خیلی ممنونم
فاطمه: شما داداشو از کجا میشناسین ؟
- هم دانشگاهی هستیم
فاطمه : عع ،چه خوب، باورم نمیشه داداش سجاد با یه دختر صحبت کنه...
مادر آقای احمدی:
فاطمه جان برو یه چایی واسه بهار جان بیار
فاطمه: چشم
بعد رفتن فاطمه
مادر احمدی یه نگاه به گل انداخت : از کجا میدونین که سجاد گل یاس دوست داره
سرمو پایین آوردم و چیزی نگفتم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
نمازمون تلخ نشه رفقا💚 .
ما هنوز ۳۰ دقیقه داریم تا اذان 🌿♥️
بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸
محفل داریم چه محفلی🎈
موضوع :آرزوی کربلا
ببینید آرزوی بیشتر افراد مذهبی سفر به کرب و بلا هست 🖤
کربلا یه مکان آرام بخش و انگار بهشت زمینی هست به قول اون مداحیه که می گفت اسم زمینی بهشته کربلا قلبمو بشکافی نوشته ..❤️🩹
بعضیا هستن سال ها آرزو به دل هستن تا برن مشایر یا همون کربلا ولی هنوز نشده فردی بود ۴۰ و خرده ای سنش بود و هنوز نرفته بود کربلا ولی پارسال رفت .ماباید برای کربلا رفتن تلاش کنیم راز و نیاز کنیم گناهان رو از خودمون دور کنیم من درباره دوری از گناه در محفلات قبل توضیح دادم ولی اگه هنوز یادتون نیست سنجاق هستن برید بخونید دوباره الان نزدیک ماه محرمه خیلیا دلشون کربلا میخواد میخوان الان برن بیاین از امروز گناهان رو از خودمون دور کنیم و قرآن بخونیم ،زیارت عاشورا و... بخونید با خدا راز و نیاز کنید و بدونید اگه امسال قسمت نشد سال دیگه صبر پنید تا یه نکته مهم بگم خوب توجه کنید ❗️
نکته ی مهم:پسر امام رضا یعنی امام جواد علیه السلام می فرمایند :قبر امام حسین را همه راهمه زیارت میکنند ولی قبر پدر من را تعداد خاصی از شیعیان زیارت می کنند🤍
از فردا صبحا اول فعالیت صبح شروع کانال درخواست دارم هرکی تونست زیارت عاشورا را بزاره تا باهم بخونیم و انشالله راهی کربلا شیم البته گناهان رو باید از خودمون دور کنیم و توبه کنیم یه جمله بگم و محفلو تموم کنیم تو یه مداحی هست بدبخت اونی که کربلاتو ندیده بد بخت تر اون که کربلاتو دیده 💔
اگه راهی کربلا شدید برام حل مشکل منم و خودم دعا کنید... وقتی میرسیم بین الحرمین چشا تار میشه آدم بغضش میگیره اون لحظه خیلی برام دعا کنین ❤️🩹
انشالله از این محفل لذت و استفاده کاملو برده باشید صلوات 🩹
خود نویسه و کپیش حرامه🥺
هدایت شده از مَجنون .
ما رو به ۱۰۰ میرسونید؟!
تگ میزارم توی این کانال @mahli_n
آیدیم @Mobtalaa_135
هدایت شده از 🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
بسم الله الرحمن الرحیم به نام خداوند بزرگ مرتبه 🖤
اولا ضمن تبریک و تسلیت شهادت شهدای خدمت .🌿
موضوع محفل ما دو چیزه :گناهانی که می کنیم ورئیس جهبور محترم وشهدای همراه 🕯
ما در روز گناهان زیادی انجام می دهیم بزرگترین منبع گناهان ما فضای مجازی است فضای مجازی باعث شده است دروغ ها و تهت های زیادی بزنیم و بگوییم .
بعضی از انسان ها خودشان را انسان خوبی با دانش و نهنی از منکر زیاد گناه انجام ميدند غیبت می کنند دروغ می گویند قسم الکی می خورند و.....
حتی طلبه ها گناه می کنند .
بنده مینی طلبه ای را دیدم که در ماه رمضان طلبه شد و حرفا و کارهای بدی انجام داد .
دل شکستن که شده کار خیلی از انسان ها دل شکسته مثل کاغذ مچاله شده است هرچقدر صافش کنی صاف نمی شود بهشت را بر خودتان حرام نکنید خواهرا
#گناهان روزانه
#شهدای خدمت
🖤ادمین محب الحسین 🍃
هدایت شده از 🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
به گفتهی آقای دکتر عزیزی اولینش فضای مجازی بیشترین منبع گناهان فضای مجازی هست بعد زندگی ما در فضای غیر مجازی ما گناهان زیادی کردیم همش ثبت میشه گناه نکنید دروغ نگویید خواهرا دخترا گناه بسه توبه کنید .
راه های توبه : نماز توبه- زیارت امامان و توبه کردن درحرمشان و ......
#ترک گناهان
#شهدای خدمت
ادمین محب الحسین
هدایت شده از 🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
به دو نکته ی مهم اشاره کنم.. نکته ی اول :ازتون خواهشمندم یه یک دفعه برید حرم و درخواست از امام رضا نداشته باشید بگید اومدیم خودتان را ببینیم مثل اینکه میریم مهمونی می گوییم اومدیم شما را ببینیم خودتان را به زحمت ندازید.
نکته ی دوم : در خواست دیگری که از شما دارم اینکه وقتی میرید حرم امام رضا اذن دخول را بخوانید توی آیش هست قسم میخوریم امام رضا دارد سخنان ما را میشنود ما را میبیند و هر جای حرم او و ملائکه هستند. 🥀
آقای رئیسی مردمی بودند یک ملت در دستانشان بود ولی خاکی و ساده زندگی کردن ایشون در روز ولادت امام رضا رئیس جمهور شدند و در روز ولادت امام رضا شهید شدن.
ایشون 5 ساله بودن که پدر را از دست دادن. ایشون سختی های زیادی کشیدند که سرانجام 31 اردیبهشت برعکس تاریخ شهادت حاج قاسم که 13 دی بود شهید شدند.
ما باید راهشان را ادامه بدیم ایشون در سن 63 سالی شهید شدند ماها باید ادامه دهنده ی راهشان باشیم.
روحشان شاد. 🖤📿
انشاءالله که به گفته های بنده گوش کنید و بهشت را بر خودتان حرام نکنید صلوات 🛎
#گناهان روزانه
#ترک گناهان
#شهدای خدمت
#ادمین محب الحسین
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 محفل داریم چه محفلی🎈 موضوع :آرزوی کربلا ببینید آرزوی بیشتر افراد مذهبی س
اگه نشد خودتون بخونید زیارت را
https://daigo.ir/seکافی
سلام دخترایِدلبر؛🙂
هستید یکم صحبت کنیم؟
شنوای حرفایِقشنگتون . . .:)💓
مُدیریتِکـٰانـٰالِ دُختَرانِحِیدَري
"فاطمه مدیردوم"