یادت باشد....
#پارت_سیزدهم
* 。 • ˚ ˚ ˛ ˚ ˛ • 。* 。° 。* 。 •
به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم، وای بازم جا خورده بودم. چیزی به مغزم نمیرسید گفتم؛ دوست دارم شوهرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده، ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکات مون بمونه.
گفت:این که خیلی خوبه ، منم دوست دارم رعایت کنم. بعد پرسید:شما با شغل من مشکلی نداری؟ من نظامیم، ممکنه بعضی روزها ماموریت باشم، شب ها افسر نگهبان وایسم، بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید. گفتم:با شغلتون هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. میدونم شرایط زندگی یه نظامی چجوریه، اتفاقا من شغلتون رو خیلی هم دوست دارم.
بعد گفت:حتما از حقوقمم خبر دارین. دوست ندارم بعدا درمورد این چیزا به مشکل بر بخوریم از حقوق ما چیزی زیادی در نمیاد. گفتم :برای من این چیزا زیاد مهم نیس. من با همین حقوق بزرگ شدم. فک کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم.
همون جا یاد خاطره ایی از شهید همت افتادم و گفتم: من حاظرم تو خونه ایی باشم که دیوار هاش ماه گلی باشه و روشو با ملافه بپوشم ولی زندگی خوب و معنویی داشته باشم. حمید خندید و گفت:حالا که اینجوری شد منم حقوقم رو بهتون میگم تا بازم فکراتو بکنی؛ حقوق من ماهی 650 تومنه که دست مارو میگیره.
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
یادت باشد....
#پات_چهاردهم
* 。 • ˚ ˚ ˛ ˚ ˛ • 。* 。° 。* 。 • ˚
زیاد برام مهم نبود. فقط برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:اون وقت چقدر پس انداز دارین؟ گفت:چیز زیادی نیست حدود 6 میلیون. گفتم:شما با 6 میلیون تومن میخوای زن بگیری؟
داشت میخندید و سرش پایین بود گفت:با توکل به خدا همه چی جور میشه. بعد ادامه داد:بعضی شب ها هییت میرم، ممکنه پیر بیام خونه. گفتم:اشکال نداره، هییت رو میتونید برید, ولی شب رو هر جا هستین برگردید خونه، حتی شده نصف شب!
قبل صحبت کردمون نمیدونستم قراره انقدر موضوع جدی بشه. هر چیزی که حمید میگفت من مشکلی نداشتم و تایید میکردم. پیش خودم گفتم:این طوری که نمیشه، باید یه ایرادی بگیرم حمید بره، با این وضع که داره پیش میره باید کم کم دنبال لباس عروس باشم!
به فکرم زد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم. تا خواستم خرده بگیرم، ته دلم گفتم:خب فرزانه!تو که همین مدلی دوست داری! نگاهم به موهاش افتاد که به یه طرف شونه شده بود، خواستم ایراد بگیرم که باز دلم راضی نشد, چون خودم رو خوب میشناختم؛ این سادگی ها برام خیلی دوست داشتنی بود.
وقتی از حمید نتونستم ایرادی بگیرم، سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یه غول بی شاخ و دم بسازم که حمید از خاستگاری کردم از من کلا پشیمون شه برای همین گفتم:عصبی ام، بداخلاقم، صبرم کمه،ممکنه شما اذیت بشی. حمید که انکار متوجه قصد من شده بود گفت:شما هر چقدرم عصبی باشی من آرومم، خیلی هم صبورم، بعید میدونم با این چیزا جوش بیارم
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
یادت باشد....
#پارت_پانزدهم
* 。 • ˚ ˚ ˛ ˚ ˛ • 。* 。° 。* 。 • ˚
گفتم:اگه یه روزی برم سرکار یا دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم غذا درست کنم. خونه شلوغ باشه, شما ناراحت نمیشی؟
گفت:اشکال نداره، زن مثل کل میمونه، حساسه. شما هر چقدرم کم حوصله باشی, من مدارا میکنم. خلاصه به هر دری زدم حمید روی پله اول موند. از اول تموم تصمیمش رو گرفته بود که جواب بله رو بگیره. محترمانه باج میداد و هر چی میگفتم قبول میکرد!
حال خودمم عجیب بود. حس میکردم جذبش شدم. با لفظ خاصی حرف میزد. وقتی حرف میزد محبت رو از ته دلش توی کلمات حس میکردم. بیشترین چیزی که منو دلبر خودش کرده بود, حیای چشم های حمید بود. یا زمین رو نگاه میکرد یا به نمکدون خیره بود.
با خیال بودن حمید کارش رو به جلو پیش میبرد. انگار قسمتم بود که عاشق چشم هایی بشم که از روی میا به من نگاه میکنه با این چشم های باحیا و پر جذبه میشد به عشق د نگاه اول اعتقاد پیدا کرد. عشقی که اتفاق میوفته و اون وقت یه جفت چشم میشه همه ی زندگی. چشم هایی که تا وقتی میخندیدن باز سرجاشون بودن. از همون روز اول عاشق چشای حمید شدم. آسمون چشم هاش رو دوست داشتم؛ بعضی وقتا خندون و بعضی وقتا خیس و بارونی!
نیم ساعتی از صحبت ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد. حمید حرف میزد و من شنوده بودم یا نهایتا یا ون کلمه کوتاه جواب میدادم، انگار خودش هم متوجه سکوتم شد، پرسید:شما سوالی نداری؟! اگه چیزی براتون مهمه بپرسین.
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
بِسمِ رَبّ مَهدیِ فـٰاطمه.!🌱 سَلـٰام🖐🏻🌱 شُروعِ فَعالیتِ ادِ Hanieh🌱
بِسمِ رَبّ مَهدیِ فـٰاطمه.!🌱
سَلـٰام🖐🏻🌱
شُروعِ فَعالیتِ ادِ Hanieh🌱
بخونیمباهم!
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء؛
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…🍃:)))!
#پروفایل🌿
#امام_زمان
باانتشارافکارصحیحدرفضاےمجازے؛
بہمعناےواقعےکلمہجھادکنید🤝:)))!
[°حضرتآقا°]
#رهبرانه
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』