eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
ایام ِاربعین نیازتون میشه : ))❤️‍🩹 https://eitaa.com/hobbol_hooseyn/27472
به گروه گپ دخترونم مون بپیوندید🗣 این کانال گپ مخصوص دختران حیدری هست 🔥 کلی صحبت میکنیم❤️؛ حیفه نیایی☺️🫀 گروه خیلی خوبیه تا پاک نشده بیاین😉 https://eitaa.com/joinchat/1902248805Cc546affff0
میشه دعام کنید؟
هیچوقت انتظار نداشته باش اون چیزی و یا حسیو که میدی بهت برگردونن، همه قلبشون مثل تو نیست. ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
+خوندن کتاب میتونه ذهنِتو نجات بده" ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
پارت داریمم👀
یادت باشد.... * 。 • ˚ ˚ ˛ ˚ ˛ • 。* 。° 。* 。 • از روی خجالت نمیتونستم درباره تون روز و صحبت هایی که با حمید داشتم به مامانم و بابام بگم. این طور موقعه ها حرف هام رو به داداش علی ام میزدم. توی ماجرا های مختلفی که برای من پیش میومد، مشاور خصوصی من بود. با اینکه یه سال از من کوچیک تر بود ولی نظر های خیلی خوبی میداد. باشگاه بود. وقتی به خونه میرسید، هنوز ساکش رو روی زمین نذاشت که ماجرای حمید رو براش تعریف کردم و نظرش رو پرسیدم گفت:کار خوبی کردی صحبت کردی! حمید پسر خیلی خوبیه. من از همه نظر تاییدش میکنم. مهر حمید از همون اول به دلم نشسته بود. یاد عهدی که با خدا بسته بودن افتادم؛ درست روز بیستم حمید برای خاستگاری من اومد.تصورشم نمیکردم توسل به ائمه این جوری دلم گرمم کنه و اطمینان بخش قلبم باشه. حس عجیب و غریبی داشتم. همه ی اون ترس ها و اضطراب ها جای خودشون رو به یک اطمینان قلبی داده بودن. تکیه گاه مطمینم رو پیدا کرده بودم. احساس میکردم با خیال راحت میتونم به حمید تکیه کنم، به خودم گفتم:حمید همون کسی هست که میشه تا اخر دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد. سه روزی از این ماجرا گذشته بود. مشغول آب دادن به گل ها بودم که مامانم غیر مستقیم چند باری نظرم رو راجب حمید پرسیده بود. از حال و روزش معلوم بود خیلی خوشحاله، از اول به حمید علاقه ی مادرانه داشت. ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
یادت باشد... * 。 • ˚ ˚ ˛ ˚ ˛ • 。* 。° 。* 。 • در حال صحبت بودیم که صدای تلفن خونه به زنگ اومد. مامانم گوشی ور برداشت. با همون سلام اول شصتم خبر دار شد که احتمالا عمه برای جواب گرفتن زنگ زده. در حین احوال پرسی مامانم با اشاره بهم گفت که به عمه چه جوابی بدم. اومدم بگم که هنوز یه هفته نشده، چرا انقدر عجله دارین؟ بعد پیش خودم گفتم و حساب کردم که جواب من معلومه چیه؛ چه امروز، چه چند روز بعد. شانه هام رو بالا دادم. دست آخر دلم رو به درد زدم و گفتم:جوابم مثبته، ولی چون ما فامیل هستیم، اول باید بریم برای ازمایش ژنتیک تا یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد. تا جواب ازمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنید. علت این که عمه انقدر زود زنگ زده بود حرف های حمید بود. به مامانش گفته بود:من فرزانه خانوم رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمین باش جواب بله رو میگیریم. از پشت شیشه سی سی یو بیمارستان در حال شفای همه مریض ها و مادربزرگم بودم. دو، سه روزی بود که ننه رو به خاطر مشکل قبلی بستری کرده بودن خیلی نگرانش بودم. تو حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش رو چرخوند جلوشم های من و سلام داد. حمید بود. هنوز جرعت نکرده بودم به چشم هاش نگاه کنم؛ حتی تا اون روز نمیدونستم چشم هاش چه رنگی هست! گفت:نگران نباش، حال ننه خوب میشه, راستی! دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم. ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
یادت باشد... * 。 • ˚ ˚ ˛ ˚ ˛ • 。* 。° 。* 。 • ˚ نوبتمون که شد، مامانم رو هم با خودمون بردیم، من و مامانم جلو تر میرفتیم و حمید پشت سرمون میومد. وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مامانم جلو رفت و از منشی که یه مرد جوان بود پرسید:دکتر هست یانه؟ من شب جواب داد:برای دکتر مشکلی پیش اومده نمیاد. نوبتتون به سه شنبه موکول شد. مامانم پیش ما که برگشت. حمید گفت :زندایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفته بعد هماهنگ میکنم، شما همینجا بشینید. حمید که جلو رفت، مامانم خیلی آروم و با خنده گفت:فرزانه! این از بابای توهم بد تره! فقط لبخند زدم. خجالتی تر از این، این بود که به مامانم بگم:خوبه دیگه، رو همسر ایندش حساسه! از مطب که بیرون اومدیم، حمید خیلی اصرار کرد تا مارو تا یه جایی برسونه، ولی ما چون برای خرید وسایل نیاز مامانم میخواستیم بریم بازار از همون جا از حمید جدا شدیم. ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
³پارت تقدیمتون👀