eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
وآییـ݂݃᷼یی جـ݂݃᷼یغغ رضـ݂݃᷼آیـ݂݃᷼ت بلـ݂݃᷼وبریـ݂݃᷼مهꞌꞋ ࣪𓂃🫐🥄 از رضـ݂݃᷼آیتـ݂݃᷼ش قلبـ݂݃᷼م شـ݂݃᷼آینـ݂݃᷼ی شـ݂݃᷼وددꞌꞋ ࣪𓂃🫐🥄 همـ݂݃᷼تون بـ݂݃᷼رامـ݂݃᷼ون بـ݂݃᷼مونـ݂݃᷼یدددꞌꞋ ࣪𓂃🫐🥄
پایان چالش ꞌꞋ ࣪𓂃🫐🥄
روتون حساب کردماا💙 ' ! .
بچه ها امشب برا هم دیگ دعا کنین و تا جایی ک میتونین بگین الهی به رقیه میدونین که دعا دیگران در حق آدم بیشتر میگیره به حق همین امشب بیاین قول بدیم برای سلامتی و ظهور امامون دعا کنیم برای کشورمون، رهبرمون برای سلامتی بیماران، خوشبختی جوونا برای همه و همه و همه چیز دعا کنیم و الهی به رقیه بگیم 💕🥺 ¹²⁸ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
@pezeshky_18 تا ۵۰ نشه فعالیتی نمی‌شه بیاین کانال روبیکا اونایی که عاشق پزشکی عاشق رشته‌های تجربی هستند تشریف بیارن اونجا😁❤️
قسـمـت سـے و ســوم _بله؟ _سلام آناهیدجونم چطوری؟ _خوبم رقیب جان توخوبی؟چه خبرا؟هنوز کشتیات رو آبن؟آخه به چه امیدی؟جمع کن بار و بندبلتو دختر. _استپ استپ پیاده شو باهم بریم.اونی که باید بارشو جمع کنه من نیستم جنابعالی هستی. _یعنی چی؟ _یعنی دیگه رقیبی درکار نیست.من بردم. _با کدوم مدرک؟ خندیدم و سرخوشانه رو تختم ولو شدم. _با این مدرکی که صبح بابام گفت قراره بعد جمع و جور شدن کارای کارن بیان خاستگاری من. صدای آناهید لحظاتی قطع شد. _چیه چیشد کم آوردی؟باور نمیکنی خودت زنگ بزن از مادرجون بپرس. _خوشبخت بشی... بوق...بوق...بوق صدای بوق ممتد یعنی قطع کرده بود،یعنی قبول کرده بود که من بردم،یعنی کارن مال من شده بود‌. دستمو جلو دهنم گرفتم و جیغ کوتاهی کشیدم.امروز بهترین روزم بود باید خودمو میرسوندم خونه مادرجون.دلم برای کارن خیلی تنگ شده بود. زود حاضرشدم و گفتم میرم یکم خرید کنم زود برمیگردم. با تاکسی خودمو رسوندم خونه مادرجون.اصلا به اینم فکر نکرده بودم که ممکنه کارن خونه نباشه و رفته باشه شرکت. زنگ رو زدم که پدرجون درو برام باز کرد. _به گل دختربابا.خوش اومدی بیا تو. سریع خودمو تو بغل پدرجون جا دادم وگفتم:سلام پدرجون خوبین شما؟بقیه خوبن؟ _ممنون باباجان خوبم.اتفاقا همین پیش پای تو کارن رفت خونه ببینه از اون طرف هم بره سرکار بیا تو. _ممنون یکم خرید داشتم اومدم فقط حالتونو بپرسم.به مادرجون و عمه سلام برسونین. _باشه عزیزم خدا به همراهت. ازخونه بیرون رفتم و تا سرکوچه به امید دیدن کارن قدم زدم،اما نبود.خدایا پشت و پناهش باش من خیلی دوسش دارم. امروز تو اموزشگاه برای بچه های بی سرپرست کلاس گذاشته بودن منم باید برای تدریس میرفتم. تارسیدم دم در آموزشگاه یک پسر شیش هفت ساله پرید جلوم و مانتوم رو کشید. _خاله جونم تروخدا منو باخودت ببر چون گفتن هنوز نرفتی مدرسه نمیتونی بیای تو.تروخدااا منو ببر بخدا قول میدم شیطونی نکنم یک جا بشینم.خاله جون تروخدا نگاهی به قیافه معصومش کردم و دلم به رحم اومد.دستای کوچولوشو گرفتم و گفتم اسمت چیه خاله؟ _محمدعلی‌. دست کشیدم رو موهای مشکیش و گفتم:بیا بریم خاله جون. وقتی باخودم بردمش کلی ذوق زد و ازم تشکر کرد. دوساعتی رو با بچه ها گذروندم و سعی کردم شادیم رو باهاشون قسمت کنم.کلی باهم حرف زدیم و بهشون درس هم یاددادم.محمدعلی هم از کنار من تکون نمیخورد. موقع رفتن کلی بهونه گرفت اما به زور بردنش. دلم خیلی گرفت و بغضم شکست.کاش میتونستم یک کاری براشون بکنم تااینهمه دل شکسته نبینمشون.خدایا خودت بهشون پناه بده‌. تا‌وسایلامو جمع کردم و رسیدم خونه ساعت۲بعدازظهرشد.منم ازبس گشنه بودم ناهارمو همشو خوردم و بعدم رفتم تو اتاقم استراحت کنم. کپی با ذکر نویسنده جایز است . ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
قسـمـت سـے و چهـارم "کارن" از اتاقم بیرون اومدم و ناخودآگاه صدای مامان و مادرجون رو شنیدم و حس کنجکاویم تحریک شد. ایستادم پشت در و گوش دادم به حرفاشون. مامان گفت:یعنی چی مامان خودتون بریدین و دوختین؟برای چی زنگ زدین به شهروز و گفتین واسه کارن میایم خاستگاری؟چرا منو درجریان نذاشتین؟ مادرجون با عصبانیت گفت:هییسسس من با کارن حرف زدم.اون که مادر به فکری نداره لااقل مادربزرگش به فکرش باشه. مامان بلندشد وگفت:واقعا که مامان. اومد بیاد بیرون که مادرجون دستشو گرفت و گفت:وایستا ببینم.مگه دروغ میگم؟دست پسره رو گرفتی اومدی ایران که بدون پدر اینجوری بزرگش کنی؟نه زنی،نه شغلی،نه خونه ای.این کارشم اگه من دنبالشو نمیگرفتم که پیدا نمیکرد.چرا انقدر خودسری شیرین؟یکم به فکر بچه ات باش.اگه‌نمیخواستیش چرا باخودت آوردیش اینجا آواره اش کردی؟ _مگه میشه من جگرگوشمو نخوام؟ –پس جلو این وصلت رو نگیر.کسی بهتر و‌خانوم تر از لیدا پیدا نمیشه برای کارن. مامان با اخم کمی این پا و اون پا کرد و بعدش گفت:من دیگه نمیدونم.توهیچ چیزم دخالت نمیکنم اما میدونم کارن مرد زن گرفتن نیست. بعد اومد سمت در و منم از در فاصله گرفتم تا نفهمن گوش وایستادم. مامان که منو دید سری تکون داد و بعد رفت تو اتاقش. مادرجونم پشت سرش اومد بیرون و منو دید. فکرکنم فهمید حرفاشون رو شنیدم چون با غم نگاهم کرد.اما برای من هیچکدوم از حرفای مامان مهم نبود.اصلا من چیزی به عنوان مادر و‌پدر نداشتم.صرفا اسمشون فقط توشناسنامه ام وول میخورد. برای ازدواج با لیدا هم خودم موافقت کردم که روش فکر کنم و کارم راه بیفته چون برای خونه دار شدن مجبور بودم ازدواج کنم.نه عشقی به لیدا داشتم نه هیچی اما باید ازدواج میکردم تا بتونم مستقل شم و از مادرم جدابشم. لیدا دخترخوبی بود.درسته زیادی سیریش بود اما حس بدی هم نسبت بهش نداشتم. شاید اگه ازدواج کنم ازاینهمه کلافگی و سردرگمی دربیام. رفتم تو حیاط یکم قدم بزنم که خان سالار اومد پیشم.اصلا حوصله نصیحت هاش رو نداشتم اما اهل بی احترامی هم نبودم. _صبح لیدا اومده بود به بهونه خبر گرفتن از ما اما میدونستم اومده بود تو رو ببینه.حس میکنم دوست داره، تو نظرت چیه دربارش؟ همونطور که دستامو پشت کمرم قلاب میکردم گفتم:حس خاصی ندارم.فقط بخاطر مستقل شدنم دارم روش فکر میکنم. خان سالار ایستاد و گفت:میخوای از اینجا بری؟بهت سخت میگذره؟ ساکت شدم و شونه بالا انداختم. _این جواب من نیست کارن.با من مشکلی داری؟ _با قوانینتون مشکل دارم. _کدوم قوانین؟ _اینکه تا شما از سر سفره بلندنشی،کسی نباید بلند بشه.اینکه کسی حق نداره موقع غذاخوردن حرف بزنه،اینکه شما تصمیم آخرو میگیری،اینکه... _خیلی خب بسه فهمیدم..تو دیگه تو این خونه آزادی خیالت راحت. بعد هم رفت.با اعصاب خوردی سنگ جلو پام رو پرت کردم.واقعا اعصابم خورد بود. آدم گاهی حرفایی میزنه و کارایی میکنه که خودش پشیمون میشه. کپی با ذکر نویسنده جایز است . ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
قسـمـت سـے و پنجـم کاش میتونستم جلو خودمو بگیرم و اون حرفا رو نزنم.نمیتونستم خودمو کنترل کنم وقتی عصبی میشدم. به استخر نگاهی کردم و هوس آب تنی به سرم زد.سریع تیشرتمو درآوردم و پریدم تو استخر.سرمو فرو کردم زیر آب و نفسمو حبس کردم. اومدم رو آب و موهامو عقب فرستادم.انگار بدنم سبک شده بود و حس خوبی داشتم. یکم دیگه شنا کردم و بعدم نشستم لب استخر.پاهامو گذاشتم تو آب و چشامو بستم. زود بلندشدم و حوله پیچیدم دور خودم و رفتم تو. یکم استراحت کردم و شب هم واسه شام بیرون نرفتم.پای لب تابم ایمیلامو چک کردم و سرچ کردم تو اینترنت چیزایی رو که میخواستم بدونم. نوشتم فلسفه چادر و نوشته هایی که برام اومد باعث شگفتی بود و تعجب. چیزایی که اصلا نمیدونستم و دونستنش هم واجب بود برام. " اصولادین اسلام می خواهد مردان و زنان مسلمان با روح آرام و اعصابی سالم و چشم و گوشی پاک به انجام فعالیتهای روزمره بپردازند : آبرو و حرمت و ارزش افراد بخصوص زنان در اجتماعات حفظ گردد و کانون خانواده از استحکام زیادی بر خوردار باشد و انحرافات جنسی و فساد اخلاق در جوامع به حداقل خود برسد . لذا برای دستیابی به چنین اهدافی موضوع حجاب به عنوان یک حکم واجب از سوی خداوند متعال مطرح گردیده است . مسلما جوامعی که این اصل را رعایت نکرده و نمی کنند , افراد آن دچار بسیار از فسادهای اخلاقی به اشکال گوناگون می باشند, اساس خانواده سست و آمارطلاق بسیار بالااست . چرا که گسترش فساد و فحشاو طلاق و بی بند و باری از آثار شوم بی حجابی و بد حجابی است . هنگامی که زن با آراستگی تمام زیبائیها و زینتها پنهان خویش را آشکار کند و آن را رایگان در معرض دید نامحرمان قرار دهد , مسلما روز به روز تقاضای خود نمایی و آرایش و مد پرستی در میان زنان شایع تر و گسترده خواهد شد و چه سرمایه هاکه از این طریق به هدر نخواهد رفت ." عکس هایی که درباره چادر و‌حجاب هم بود کلی منو شگفت زده کرد.عکس دختران و زنان باحجابی که منو بیشتر مجذوب خودش کرد.متن های قشنگی از چادر و حجاب. کپی با ذکر نویسنده جایز است . ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
قسـمـت سـے و شـشـم "زهرا" از وقتی لیدا بهم گفت که کارن اونو برای ازدواج انتخاب کرده اصلا یه جوری شدم.یک لحظه که کلا انگار دنیا جلو چشام سیاه شد بعدشم نمیدونم چرا بی حوصله بودم و دوست داشتم تو اتاقم بمونم. نمیدونم چه حسی بود اما هرچی بود از بودنش احساس خوبی نداشتم.بدجور به روحیه ام لطمه وارد کرده بود. همش ازخودم میپرسیدم چرا لیدا؟اصلا مگه لیدا میتونه کناربیاد با شرایطش؟درسته نمازنمیخونه و به دین و اسلام پایبند نیست اما مسلمونه.خدارو باور داره. یا باخودم میگفتم کارن و ازدواج؟آخه کارنی که من میشناختم اهل ازدواج نبود و احساس و عاطفه نداشت. یا اینکه چرا عمه قبول کرده؟اون که باخانواده ما مشکل داره.از همه مهم تر،اینکه برای پسرش بهترین دخترا رو انتخاب میکنه.چرا فامیل؟اصلا چرا لیدا؟ این سوالای مسخره بیشتر گیجم میکرد و کلافه میشدم.نمیخواستم به هیچ کدومشون فکر کنم اما وقتی خوشحالی لیدا رو میدیدم دوباره همه چراها میومد تو ذهنم. نمیدونستم چرا اما فکرمو خیلی مشغول کرده بود.دست خودم نبود این حال و روزم. ازحدسایی هم که میومد تو سرم به شدت نفرت داشتم و ازش دوری میکردم. سرنمازام الکی گریه ام میگرفت و نمیدونستم این اشکای لعنتی چرا انقدر اذیتم میکنه. ازخدا میخواستم دلمو آروم کنه و زندگیمو به سابق برگردونه. دو روز بعد از شنیدن خبر از لیدا زنگ خونمون به صدا دراومد و مامان با هول و ولا اومد طرفم و گفت:کارنه مادر اومده با لیدا حرف بزنه برو بگو اماده بشه. دلم هری ریخت اما رفتم و صداش زدم.اونم خوشحال مشغول حاضرشدن،شد. از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم‌.کارن نشسته بود تو پذیرایی و مامانم داشت براش چای میبرد.من هم که اصلا توان رویارویی با کارن رو نداشتم،رفتم تواتاقم و درو بستم. با حالی گرفته نشستم رو تختم و مقاله درسیمو برداشتم تا مطالعه اش کنم اما صدای صحبتای کارن و لیدا که به وضوح از اتاق بقلی شنیده میشد،تمرکز رو ازم گرفت. ناخودآگاه چیزهایی شنیدم. _ببین لیدا من رو مسئله ازدواج باتو خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که باید زودتر اقدام کنم‌.چون با توجه به وضعیتم واقعا احتیاج به یک همراه دارم.اگه هستی که هماهنگ کنم فرداشب بیایمواسه خاستگاری. دیگه نتونستم گوش بدم و سریع از اتاقم رفتم بیرون. باسرعت رفتم سمت دستشویی و صورتمو زیرشیر آب گرفتم. سردی اب پوستمو آروم کرد اما التهابمو نه. من چرا اینجوری میشدم.این رفتارا یعنی چی؟چرا ازشنیدن این حرفا اینهمه آشفته شدم؟ کپی با ذکر نویسنده جایز است . ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
قسـمـت سـے و هفـتـم من باید الان خوشحال میبودم از ازدواج خواهرم.ازاینکه به کسی که دوسش داشته داره میرسه. اما این رفتارا چیه؟من چرا اینهمه آشفته شدم؟ چرا انقدر دستپاچه شدم و بهم ریختم؟ خدایا نزار پامو اشتباهی بردارم و قدمی کج تر از مسیرت بردارم. نزار منحرف بشم از صراط مستقیمت. خدایا کمکم کن من تو این مواقع فقط تو رو دارم. کمی که آروم شدم و مطمئن شدم که کارن رفته،رفتم بیرون و یک راست رفتم تو اتاقم. سرمو به جزوه و مقاله پرت کردم تاشب که بابا اومد و برای شام همه دور هم جمع شدیم. _لیداجان امروز مادربزرگت زنگ زد و واسه فرداشب قرار خاستگاری گذاشت.مشکلی که نداری؟ لیدا با سرخوشی خندید وگفت:نه بابایی.تشریف بیارن بهش خیره شدم.نمیدونم از روی حسادت بود یا کینه اما هرچی بود ازش متنفربودم.سریع نگاهمو گرفتم و مشغول خوردن بقیه غذام شدم.هرچند لقمه ای از گلوم پایین نرفت. بعد شام ظرفها رو با بی حوصلگی شستم و خشکشون کردم.بعد از شستن ظرف ها،چای ریختم و بردم تو پزیرایی اما کنارشون ننشستم و رفتم تو اتاقم‌. تا در اتاقم رو بستم گوشیم زنگ خورد. _جانم؟ _سلام زهرایی خوبی؟ _سلام آجی خوبم توخوبی؟ _شکر خوبم.چرا نیومدی امروز کلاس؟ _حالم خوب نبود. _خدا بد نده چیشده عزیزم؟ _هیچی یکم بی حوصله ام.چه خبرا از شاه داماد؟ _قراره امشب بیاد دنبالم بریم یکم حرف بزنیم باهم. _خوبه عزیزم خوشبخت بشی. _همچنین گلم توهم همینطور. _حالا فردا میام کلاس خبرا رو ازت میگیرم. _باشه حتما برو استراحت کن صدات گرفته است. _فعلا آتناجان. _خدافظ. گوشیو گذاشتم رو شکمم و دراز کشیدم رو تختم.دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و دوباره چراها اومد تو سرم. سریع افکارمو پس زدم و چشمام رو بستم. نفهمیدم چطور خوابم برد اما وقتی چشامو باز کردم اذان صبح رو گفته بودن. رفتم وضو گرفتم و نشستم سر سجاده. یکم با خدا درد ودل کردم تا آروم شم بعدشم قامت بستم. همیشه نماز آرومم میکرد. بعد سلام هم قران به دست گرفتم و سوره نور رو خوندم. دلم خیلی آروم گرفت و بابت این آرامش خدارو خیلی شکر کردم. تا ساعت۸که کلاس داشتم با آرامش خوابیدم و بعدشم که بیدارشدم سریع حاضرشدم و از خونه زدم بیرون. تو ایستگاه اتوبوس یک لحظه ماشین پسر همسایه رو دیدم برای همین رومو گرفتم که منو نبینه.حوصله یک دردسر دیگه نداشتم. اتوبوس که اومد،سریع سوار شدم و تا دانشگاه زل زدم به بیرون و فکر کردم به این حس عجیبم. آتنا رو‌ تو تریا پیدا کردم و نشستم پیشش.کلی از دیشب تعریف کرد برام که چیا گفتن بهم و چی خوردن. خیلی براش خوشحال بودم و نمیتونستم ابرازش نکنم.کلی بغلش کردم و براش ارزو خوشبختی کردم. تو کلاس کل حواسمو دادم به درس تا خوب بفهمم حرفای استاد رو. بعد کلاسم یکسره رفتم‌خونه. کپی با ذکر نویسنده جایز است . ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
قسـمـت سـے و نـهـم قرارای عقد و محضر خیلی زود گذاشته شد و رفتن. فردا قرار بود برن برای خرید حلقه و آزمایش. محدثه که ازخوشی رو پا بند نبود و هی پای تلفن بود به این و اون زنگ میزد تا خبربهشون بده. از حرص آناهیدم که شده خیلی شوق و ذوق نشون میداد. صبح روز بعد من کلاس داشتم برای همین با مامان رفتن آزمایش و خرید حلقه. من که برگشتم خونه،هنوز نیومده بودن. نزدیک غروب اومدن و محدثه هم با ذوق اومد حلقه سنگینی که خریده بود رو نشونم داد.منم گفتم خیلی قشنگه تادلش خوش باشه. من همیشه تو ذهنم یک حلقه ظریف و ساده بود نه نگین دار و درشت. اصلا دل و جونم به درس خوندن نمیرفت. حالم خیلی گرفته بود.همش ازخدا میخواستم که بهم آرامش بده و این حس بد رو ازم دور کنه. حس بدش رو من فقط درک میکردم چون خواهرم داشت با کسی ازدواج میکرد که حس عجیبی تو قلبم به وجود آورده بود. شاید اگه قول و قراری نبود راحت بااین موضوع کنار میومدم و قبولش میکردم اما الان فقط عذاب بود و عذاب! برای دو روز بعد وقت محضر گرفته بودن و روز بعدشم مراسم کوچیکی گرفتن تا عروس و داماد باهم روبرو بشن. اونم چه روبرو شدنی!نیست که اصلا هم دیگه رو ندیده بودن؟ دو روز مثل برق و باد گذشت و من خودمو تو محضر بالا سر عروس و داماد دیدم. کارن خیلی خوشتیپ شده بود با اون کت و شلوار خوش دوخت شکلاتیش و پیراهن سفید قشنگش‌. آبجیمم چیزی از کارن کم نداشت.مانتو شلوار سفیدی پوشیده بود با حلقه گل لیمویی رو شالش. دسته گلشم پر از گلای سفید و زرد بود. خیلی بهم میومدن.ته دلم یه چیز دیگه میگفت اما با خوندن خطبه عقد،براشون آرزو خوشبختی کردم. نمیخواستم دلم ازشون چرکین باشه. ازخدا خواستم که دلمو باهاشون صاف کنه و کینه ای به دل نداشته باشم. محدثه خیلی خوشحال بود و با شوق ازهمه تشکر میکرد که اومدن برای عقدشون. اما کارن..نمیدونم چرا انقدر تو هم بود و زیاد خوشحال نبود.نگاهی بهش کردم که سریع متوجه شد و اونم نگاهم کرد. نگاهمو دزدیدم و سرمو به عطا گرم کردم که ازم سوال میپرسید. کپی با ذکر نویسنده جایز است . ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
قسـمـت سـے و هـشـتـم تارسیدم خونه مامان و محدثه رو دیدم که مشغول تمیز کارین و منم کشوندن به کار. خونه مثل دسته گل تمیز شده بود. مامان،محدثه رو فرستاد تاحاضر بشه. منم با خستگی رفتم تو اتاقم و حاضرشدم. شلوار لی و پیراهن بلند آبی روشن با شال ابریشمی سفید،آبی. شالمو محکم‌دور سرم بستم و گیره ای بهش زدم که سنجاقک طلایی رنگی ازش آویزون بود. چادر رنگی سفیدمو سرم کردم و تاصدای آیفون اومد رفتم بیرون. سعی کردم طبیعی رفتار کنم و احساس بدم رو بروز ندم. اول آقاجون و مادرجون اومدن تو و بعدم عمه و کارن. با گرمی باهاشون احوال پرسی کردم و رفتم تا چای بیارم. محدثه خانم با ذوق و شوق اومدن بیرون و نشستن پیش مهمونا.منم چای ها رو بردم و نشستم کنار مادرجون. دستمو گرفت و گفت:خوبی عزیزمادر؟ _قربونتون بشم ممنون شماخوبین؟ دستاشو برد بالا و گفت:شکرخوبم. یکم که گذشت ،فضا برای حرفای رسمی آماده شد. پدرجون شروع کرد به حرف زدن:شهروز جان ما که باهم تعارف نداریم ما امشب اومدیم برای خاستگاری.همه چی رو هم راجب به کارن میدونی لازم به توضیح نیست.نظر،نظرخودته و لیداجان. بابا سرفه ای کرد وگفت:راستش باباجان اجازه من که دست شماست.تو این موردم باید لیدا تصمیم بگیره نه من.زندگی اونه و نمیخوام اگه خدایی نکرده اتفاقی براش افتاد منو مقصربدونه. همه نگاها سمت لیدا برگشت. میدونستم جوابش مثبته اما هیچی نگفت و باخجالت سرشو پایین انداخت. پدرجون گفت:خب برین باهم حرفاتونو بزنین به نتیجه که رسیدین بیاین بیرون.برین باباجان. لیدا و کارن بلندشدند و رفتن سمت اتاق لیدا. ازپشت نگاهشون کردم. یک طورایی کارن حیف بود برای لیدا.نمیدونستم چرا دارم مقایسشون میکنم و کارن رو برتر میدونم درحالی که لیداهم از خوشگلی چیزی کم نداشت. با صدای بسته شدن در،صحبت های خانواده ها شروع شد. عمه رو کرد به من وگفت:تو مجلس خاستگاری خواهرت دیگه چرا چادر پوشیدی عمه؟ صاف نشستم و گفتم:چادرم یادگار مادرمه هرطوری بشه درش نمیارم تا نامحرم جلومه. _وا منظورت از نامحرم کارنه؟ به صورت متعجبش نگاه کردم و گفتم:بله عمه جان.فکر کنم تو ایران پسرعمه نامحرم حساب میشه. به تیکه ای که انداختم محلی نداد وگفت:اوه زهراجان الان دیگه دوران این حرفا گذشته. _اسلام هیچوقت قدیمی نمیشه و دورانش نمیگذره.دین اسلام همیشه زنده است. دید حریفم نمیشه ساکت شد منم پناه آوردم به اتاقم تا از تیکه های عمه در امان باشم.دیگه صدای محدثه و کارن نمیومد. نمیدونستم چی میگفتن اما دلهره داشتم و دست خودمم نبود. ی ساعتی که گذشت صدای دراومد و منم رفتم بیرون. گفتن حرفاشون نتیجه بخش بوده و جواب جفتشون مثبته. کپی با ذکر نویسنده جایز است . ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
قسـمـت سـے و نـهـم قرارای عقد و محضر خیلی زود گذاشته شد و رفتن. فردا قرار بود برن برای خرید حلقه و آزمایش. محدثه که ازخوشی رو پا بند نبود و هی پای تلفن بود به این و اون زنگ میزد تا خبربهشون بده. از حرص آناهیدم که شده خیلی شوق و ذوق نشون میداد. صبح روز بعد من کلاس داشتم برای همین با مامان رفتن آزمایش و خرید حلقه. من که برگشتم خونه،هنوز نیومده بودن. نزدیک غروب اومدن و محدثه هم با ذوق اومد حلقه سنگینی که خریده بود رو نشونم داد.منم گفتم خیلی قشنگه تادلش خوش باشه. من همیشه تو ذهنم یک حلقه ظریف و ساده بود نه نگین دار و درشت. اصلا دل و جونم به درس خوندن نمیرفت. حالم خیلی گرفته بود.همش ازخدا میخواستم که بهم آرامش بده و این حس بد رو ازم دور کنه. حس بدش رو من فقط درک میکردم چون خواهرم داشت با کسی ازدواج میکرد که حس عجیبی تو قلبم به وجود آورده بود. شاید اگه قول و قراری نبود راحت بااین موضوع کنار میومدم و قبولش میکردم اما الان فقط عذاب بود و عذاب! برای دو روز بعد وقت محضر گرفته بودن و روز بعدشم مراسم کوچیکی گرفتن تا عروس و داماد باهم روبرو بشن. اونم چه روبرو شدنی!نیست که اصلا هم دیگه رو ندیده بودن؟ دو روز مثل برق و باد گذشت و من خودمو تو محضر بالا سر عروس و داماد دیدم. کارن خیلی خوشتیپ شده بود با اون کت و شلوار خوش دوخت شکلاتیش و پیراهن سفید قشنگش‌. آبجیمم چیزی از کارن کم نداشت.مانتو شلوار سفیدی پوشیده بود با حلقه گل لیمویی رو شالش. دسته گلشم پر از گلای سفید و زرد بود. خیلی بهم میومدن.ته دلم یه چیز دیگه میگفت اما با خوندن خطبه عقد،براشون آرزو خوشبختی کردم. نمیخواستم دلم ازشون چرکین باشه. ازخدا خواستم که دلمو باهاشون صاف کنه و کینه ای به دل نداشته باشم. محدثه خیلی خوشحال بود و با شوق ازهمه تشکر میکرد که اومدن برای عقدشون. اما کارن..نمیدونم چرا انقدر تو هم بود و زیاد خوشحال نبود.نگاهی بهش کردم که سریع متوجه شد و اونم نگاهم کرد. نگاهمو دزدیدم و سرمو به عطا گرم کردم که ازم سوال میپرسید. کپی با ذکر نویسنده جایز است . ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
قسـمـت چهلـم "کارن" هیچ حسی نسبت به این دختری که کنارم نشسته بود و دیگه حالا همسرم شده بود،نداشتم‌. همش به خودم وعده وعید های الکی میدادم که بعد ازدواج عشقی بینمون به وجود میاد و رابطمون محکم تر میشه اما وقتی خطبه عقد رو هم خوندن بازم هیچی حس نکردم و لیدا همون لیدا بود برام. هیچوقت فکرشو نمیکردم که اینجوری ازدواج کنم! خیلی زود و بدون تصمیم گیری.هرچند امیدوار بودم انتخابم درست بوده باشه و لیدا بتونه همسرخوبی برام باشه. زهرا از روز خاستگاری یک بارم نگاهم نکرده بود و کلا عوض شده بود. دیگه شیطونی ازش ندیدم و خنده ای رو لبش نیومده بود مگر به زور وقتی که اومد جلو بهمون تبریک بگه. تبریکش به دلم نشست. گفت:ان شالله زیرسایه ائمه و اهل بیت زندگی خوبی داشته باشین و روز به روز فاصله بینتون کم تر بشه. یعنی زهراهم فهمید هیچ حسی به خواهرش ندارم و چقدر ازش دورم؟ از ائمه و اهل بیتم چیزایی شنیده بودم اما الان موقع تفتیش نبود. دوست و آشنا یکی یکی اومدن و بهمون تبریک گفتن. تعجب کردم آخه آناهید نیومده بود. حتما شکست خورده تو به دست آوردن من برای همین نیومده محضر. پوزخندی به خودم زدم و به لیداگفتم:چرا این مراسم مزخرف تموم نمیشه‌؟ برگشت سمتم و لبخند قشنگی زد. _تموم میشه عزیزم صبرداشته باش. نیم ساعتی گذشت و مهمونا رفتن منم با لیدا سوار ماشینی که خان سالار بهم هدیه داده،شدم. لیداخیلی خوشحال بود و همش ذوق میکرد و دسته گلشو تکون میداد. خنده ام گرفت از اینهمه شادی‌.آخه برای چی انقدر شاد بود؟ برای منی که احساس ندارم؟ برای منی که بلد نیستم ابراز علاقه کنم؟ برای منی که الان فقط به فکر اینم که چرا ازدواج کردم و دختر مردمو بدبخت کردم؟ به لیدا نگاهی کردم و گفتم:چیه خوشحالی؟ با لبخندی که یک ردیف دندون سفیدش دیده میشد،گفت:مگه تو نیستی؟ازدواج کردیما. لبخند بی حالی رو لبم شکل گرفت که معنیشو نفهمید و ساکت شد. منم به رانندگیم ادامه دادم تارسیدیم به یک رستوران شیک و قشنگ. ساعت۸بود ولی من گشنه بودم. _شام میخوری؟ _با تو هرکاری میکنم. کتمو از عقب برداشتم و پیاده شدم. رفتیم تو رستوران و نشستیم سر یک میز و صندلی دونفره. گارسون اومد و سفارش دو تاپیتزا دادم. _چرا از من نظر نخواستی که چی میخوام؟ _چون میدونم پیتزا رو همه دوست دارن. با عصبانیت،پوست لبشو‌ جوید و خیره شد به میز.میدونستم داره حرص میخوره برای همین لبخندی از رو خوشحالی زدم. حرص خوردنش خوشحالی نداشت ، اذیت کردنش حال میداد. کپی با ذکر نویسنده جایز است . ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
۱٠ پارت از رمان تقدیمِ نگاهتون . . .💙
یه چند تا الهی به رقیه برای ِقلبم. . ؟ :')
شروع فعالیت ادمین مجنون رقیه 🖤✨
ولی من هرچقدر فکر میکنم آرزویی جز تو ندارم ! . شایدم دارم ، ولی تو مهم ترین ِهمه‌شون هستی ((: که بقیه به چشمم نمیان . تو قشنگ ترین آرزوی منی🌿 ، من تورو برای همیشه آرزو کردم ، تویی که بهم بهترین حس هارو میدی ، حالمو خوب میکنی و آرومم میکنی . آرزو میکنم واسه همیشه مال ِخودم بمونی ، داشته باشمت ، تو قلب‌و ذهنم موندگار باشی . آخه تو که نمیدونی بودنت ُموندت چقدر قشنگه🤍 ! . همیشه بمون برام قلبم ، خب ( ( : ؟ . - تولدت مبارک باشه حنان ِقلب ِالتیام >> .
در روضه اباعبدالله الحسین،،به یاد همه ممبرا هستم.🤍 به امید ظهور مهدی موعود💓 کُـپی:راضـی نیستم❌
طُ را از خاطر بردم نویسنده:مریم‌یوسفی مقابل واحد نیما ایستادم؛ تازه یادم اومد کلید ندارم! برگشتم و به سمت واحد رو به رویی رفتم، نفسمو با فوت دادم بیرون و زنگ رو زدم. طولی نکشیدکه در مقابلم باز شد. کیمیا با تیپ خاصی و لبخند به لب در چهارچوب در نمایان شد. شوکه شده بودم و خیره خیره نگاش میکردم. لباس نا مناسبی به تن داشت که منو معذب میکرد. شرح حال پوشش پایین تنش قابل وصف نبود. سفیدی تاپش با رنگ برنز بدنش تضاد وحشتناکی رو ایجاد کرده بود! قیافه ی کامال معمولی داشت؛ موهای رنگ شده کوتاهشو پشت گوشش زده بود و با لبخندی بزرگی به من نگاه میکرد. تازه موقعیتم رو پیدا کردم و سریع سرمو پایین انداختم. حسابی جا خوردم! اصال حواسم نبود نیم ساعته زل زده بودم و قد و باالش رو ارزیابی میکردم. با صدای پر عشوه ی کیمیا به خودم اومدم. -سالم شهاب خان، حالتون چطوره؟ بابا، مشتاق دیدار! چه عجب از این ورا؟ همین طورکه سرم پایین بود با صدای جدی و تندی گفتم: -سالم، ببخشید مزاحم شدم؛ کلید واحد نیما رو می خواستم؟ -مزاحمت چیه؟ مگه اینکه شما کار داشته باشین یادی از ما بکنین! حاال بفرمایید داخل دم در که بده، خوشحال میشم از دوست عزیز نیما پذیرایی کنم! -نه خیلی ممنون، کار دارم، می خوام یکم استراحتم کنم، بعدا سر فرصت با نیما جان خدمت می رسیم. -خوب چکاریه! نیما که االن خونه نیست، شما هم تنهایی! می تونی همین جا استراحت کنی؛ کسی خونه نیست خودم تنهام، می تونی راحت باشی! کم مونده بود دهانم اندازه غار باز بشه! آخه چه دوره زمونه ای شده بودکه دخترا نخ میدادن البته گاهی از نخم گذشته بود تازگی ها تبدیل به طناب شده بود. با کالفگی دستی توی موهام کشیدم، چه گیری داده بود؛ از اون دخترای اپن بود! حاال روم نمی شد بهش نگاه کنم، بس که حجابش خوب بود! به ناچار به دروغ متوسل شدم. -استراحت تنها نیست؛ دارو های مادربزرگم خونه نیماست باید زودتر بهش برسونم. انگار متوجه شد دارم می پیچونمش، آخه دروغ از این تابلوتر! داروهای ننه بزرگ من خونه نیما چکار می کنه! با کمی تأمل گفت: -باشه مشکلی نیست، هر جور راحتین، من زیاد اصرارتون نمیکنم پس چند لحظه صبرکنید تا من کلیدارو بیارم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم #پارت۴ نویسنده:مریم‌یوسفی مقابل واحد نیما ایستادم؛ تازه یادم اومد کلید ندارم! بر
طُ را از خاطر بردم نویسنده: مریم یوسفی به محض اینکه داخل رفت نفسمو با فوت یک جا دادم بیرون. زیر لب داشتم میگفتم: _این دیگه چه دختر سمجی بود که با صدای سالمی از پشت سرم تو جام تکون خوردم و سرمو به طرف صدا برگردوندم. با تعجب به دخترکه دقیقا تو دو قدمیم ایستاده بودن گاه کردم. آرایش بسیار غلیظی روی صورتش داشت، انقدرکه تشخیص چهره واقعیش ممکن نبود! همه اجزای صورتشم به قول نیما مصنوعی بود. از رنگ چشماش که تابلو لنز بود تا بینی عروسکی عمل کردش تا برسه به گونه و چونه و لب! از این جور دخترا بدم میومد، برا جلب توجه توی کار خدا هم دخالت میکردن. لب های پروتز شدش رو که با رژ قرمز برجسته ترکرده بود به حالت زننده ای جمع کرد و با چشمایی که به قول نیماتوش سگ بسته بودن به من بیچاره نگاه میکرد. آب دهنمو به زحمت قورت دادم! بابا مملکت چی شده؟! کویتی شده برای خودش! ایندفعه با حالت تأسف سرمو انداختم پایین و جواب سالمشو با صدای آرومی دادم. وقتی خوب با چشاش درسته قورتم داد با صدای پرعشوه و نازکی گفت: -شما باید آقا شهاب باشین؟! تعریف شما رو از نیما جون خیلی شنیدم. دستشو جلو آورد گفت: -من عسل، دخترخاله ی کیمیا جونم. با تعجب به دست دراز شدهی عسل نگاه کردم که باعث شد سریع دستشو عقب بکشه. با خنده ای پرعشوه گفت: -ببخشید فراموش کردم، نیما گفته بود شما خیلی خشک و مقدسین و روی این جور چیزا حساسین. وای من یکی که عاشق مردای اینجوریم. اخمام رفت تو هم، خدا بگم چکارت کنه نیما، معلوم نیست چه اراجیفی به اینا گفته که به من میگن خشک و مقدس. با غروری که ذاتاً تو وجودم بود با اخمی مالیم رو بهش گفتم: -جالبه همه اینجا منو میشناسن با اینکه من هنوز یک بارم ندیدمشون. با همون خنده هایی که جزو الینفک صورتش بودگفت:
[بسم ࢪب او] شروع‌فعـٰالیت‌🌱
جـ‌وری روی خـ‌ودتـ‌ون کـــ‌ار کــنیـ‌د که اگـ‌ر یه گنـ‌اهم کـ‌ردید ، گـ‌ریـه تون بـ‌گیـ‌ره . 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
خواهران‌؛ سعی کنید‌ سر به‌ زیر‌ باشید اگر با نامحرم‌ زیاد‌ و‌ بی‌دلیل‌ صحبت‌ کنید حیا‌ و‌ عفت‌‌ از‌ دست‌ میرود . - شهید محمد هادی ذوالفقاری . 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
دیت ؟ نه ممنون ما همچین قرار عاشقانه‌ای داریم :) 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
عشق تون به امام حسین وصف ناپذیره❤️‍🔥 این عشق هدیه ی خودِ اربابه تا آقا نخوان ، کسی عاشق شون نمیشه ، کسی براشون اشک نمیریزه ، کسی نوکرشون نمیشه ، کسی سینه زن شون نمیشه ، کسی چایی ریز روضه نمیشه ، کسی . . . 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313