eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
امیر در آن زمانم،،اثری از عشقش با معشوقه‌اش را در ذهن می‌گذراند. اما با پاره کردن آن عکس،شاید دیگر برای همیشه میخواست کار را تمام کند. مادر که همانطور به عکس خیره شده بود ناگهان دستی را پشت شانه اش احساس کرد..پسرش بود! ایلیا! مادر رخ به رخ با پسرش شد. چهره جوان و رعنای او دل مادرش را برد. چشمان ایلیا هم عکس پاره شده را دید: +«امیدوارم هیچوقت خوشبخت نشه!» مادرش چشمانش را باز کرد و گازی از لبانش گرفت و گفت: +«عه..!ایلیا مادر چرا نفرین می‌کنی دختر مردم‌رو؟ هر چی خدا میخواد.هر چی خیره! -«دختر مردم‌ دلش هر کاری میخواد بکنه؟ با احساسات یه نفر بازی کنه؟ در ضمن مامان اگه من نفرین نکنم،خدا جای حق نشسته..چوپ خدا صدا نداره» همانطور که موهایش را با حوله خشک می‌کرد از اتاق خارج شد. نسرین عکس را برداشت و لای فرش گذاشت. ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی. لعنتی من به تو چی بگم! تو گوه میخوری منو دوست داشته باشی؛ تو یک خائن بیشتر نیستی؛ حیف اون همه لطفی که پدر سادهی من در حق توی بی همه چیز کرد. ساک رو توی دستم فشردم و با نفرت از در اتاق بیرون رفتم و وارد سالن نشیمن شدم. بهسرعت داشتم به طرف در خروجی میرفتم که به یک باره تیشرتم از پشت کشیده شد. دیگه فراتر از حدم بود داغ کردم و با عصبانیت برگشتم، نفیسه به تیشرتم چنگ زده بود و به پهنای صورت گریه میکرد؛ با التماس گفت: -شهاب، تو رو به ارواح خاک مادرت قسم، درکم کن، منم جوونم، منم دل دارم، من فقط 25 سالمه، ازهمون روز اول که دیدمت شیفتت شدم، رفته رفته اخالقت منو مجذوب خودش کرد؛ تو خیلی مهربون و با محبت بودی از من تعریف میکردی، سلیقمو قبول داشتی و همیشه به من میگفتی دوستم داری. دیگه نذاشتم ادامه بده، با شدت سیلی محکمی به صورتش زدم که صورتش کامل برگشت. با صدای بلندی داد زدم: -خفه شـــــــو، متحیر دستش رو روی لبش کشید؛ گوشه لبش خونی شده بود؛ با ناباوری و بهت به من نگاه میکرد. -دیگه نمی خوام بشنوم، زنیکه آشغال، من خر فکرشم نمیکردم که زن پدرم)!( انقدرعوضی باشه که با چهارتا تعریف های معمولی من، دلباختم بشه! با تاسف سرمو تکون دادم و با صدای آرومتری که این دفعه با بغض همراه بود گفتم: -چقدر ساده بودم که تو خائن عوضی رو نشناختم، با انزجار ادامه دادم: -پدرم عاشق تو بود؛ می دونی لعنتی، وقتی فهمید حامله ای از خوشحالی نمی دونست چکارکنه و شادیشو اون روز بین کارمنداش تقسیم کرد و به همه شیرینی داد. تو چی میفهمی؟ تو فقط خودتو می بینی، واقعا برات متأسفم و برای پدرم و برای خودم که تا االن با یه آشغال تو یک خونه زندگی میکردم. دیگه طاقت نیاوردم قطره اشکی که مصرانه در حال افتادن بود؛ با باال گرفتن سرم مانع ریزشش شدم. یادم میاد آخرین باری که گریه کردم موقع مرگ مادرم بود؛ تو دلم گفتم چقدر زود گذشت و زمزمه کردم: چه روزهای خوبی داشتیم وقتی مامان زنده بود. صورتمو برگردوندم تا ناراحتی و چشمامو نبینه، آدم ضعیفی نبودم، ولی هرکسی ظرفیتی داشت. کفشامو از جا کفشی بیرون آوردم و پرت کردم کف پارکت و باسرعت پام کردم. در ورودی رو باز کردم، دیگه با وجود نفیسه دوست نداشتم به این خونه برگردم، به خونه ای که تک تک خاطراتم در اونجا بود و حاال با وجود نفیسه از این خونه باید میبردم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 #پارت۲ نویسنده:مریم یوسفی. لعنتی من به تو چی بگم! تو گوه میخوری منو دوست داشته
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی. -شهاب اگه بری جواب پدرتو چی بدم؟ در رو به شدت به هم کوبیدم و بقیه جملشو نشنیدم، یعنی برام مهم نبود شنیدنش. به حالت دو به سمت ماشین زانتیای دودی رنگم که گوشه حیاط ویالیی خونمون پارک بود رفتم؛ با ریموت درماشینو بازکردم و ساک دستی رو پرت کردم صندلی عقب، پشت فرمون نشستم و با تمام قدرت پامو روی پدال گاز فشار دادم که ماشین با صدای قـیـــــژ بلندی که ناشی از کشیده شدن الستیک ها بود به حرکت در اومد. مسیر سنگ ریزه های سفید رنگ حیاط رو با سرعت رد کردم و مقابل در بزرگ آهنی و سیاه رنگ باغ خونه نگه داشتم و دستمو روی بوق گذاشتم، با صدای بوق های پیدرپی ماشین، مش رحیم از سمت راست باغ که خونهی کوچکی قرار داشت به حالت دو بیرون اومد و به سمت درآهنی بزرگ رفت، ارادت خاصی به این پیرمرد داشتم؛ از وقتی یادم می یومد توی این خونه به عنوان سرایدار با زنش زندگی میکرد؛ خونمون بزرگ و قدیمی بود. از بچگی زنش رو دایه حلیمه صدا می زدم و مثل مادرم دوستش داشتم، از زمانی که مادرم ما رو تنها گذاشت و رفت، دایه حلیمه تو نبودش انقدر به من و شیرین می رسید که نبود مامان رو برام کمی پرکرده بود، مثل یک مادر به ما محبت می کرد تا مبادا احساس کمبود کنیم، به یاد ندارم که هوس غذایی کرده باشیم و دایه حلیمه در کوتاه ترین زمان ممکن اون غذا رو برامون فراهم نکرده باشه. ولی حاال باید به خاطره یک زن از این خونه می رفتم! ازخونه ای که روزهای زیادی رو با نیما و شیرین توی باغ بزرگش بازی میکردیم و گوشه گوشه این باغ برامون تداعی خاطراتی زیبا بود، کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم. توی حال و هوای خودم بودم که کسی به شیشه بغل دستم زد، برگشتم و با اخم هایی درهم به مش رحیم که کاله به دست سرشو خم کرده بود و با نگرانی به من زل زده بود نگاه کردم. شیشه رو پایین دادم و سعی کردم کمی گره ابرو هامو باز کنم و لبخند بزنم. -سالم مش رحیم، چیزی شده؟ کاری داشتی؟ مش رحیم که تا اون موقع از اخمای در هم من جرئت حرف زدن نداشت، با کمی تأمل گفت: -نه پسرم چیزی نیست، راستش دیدم پنج دقیقست در روبراتون باز کردم ولی شما حرکت نمیکنید نگران شدم، گفتم شاید خدایی نکرده طوریتون شده باشه. چقدر این مرد نازنین بود. کاش اخالق پدرم مثل این مرد بود. با اینکه اجاق زنش کور بود و هیچ وقت خدا بهشون بچه نداد ولی با هم با عشق زندگی میکردن و توی این همه سال تجدید فراش نکرد و به پای عشقش موند و همیشه همسرشو تاج سرم خطاب میکرد. واقعا نمونه یک مرد کامل بود. با مهربونی توی عمق چشمای بی شیل پیلش نگاه کردم.
طُ را از خاطر بردم نویسنده:مریم‌یوسفی مقابل واحد نیما ایستادم؛ تازه یادم اومد کلید ندارم! برگشتم و به سمت واحد رو به رویی رفتم، نفسمو با فوت دادم بیرون و زنگ رو زدم. طولی نکشیدکه در مقابلم باز شد. کیمیا با تیپ خاصی و لبخند به لب در چهارچوب در نمایان شد. شوکه شده بودم و خیره خیره نگاش میکردم. لباس نا مناسبی به تن داشت که منو معذب میکرد. شرح حال پوشش پایین تنش قابل وصف نبود. سفیدی تاپش با رنگ برنز بدنش تضاد وحشتناکی رو ایجاد کرده بود! قیافه ی کامال معمولی داشت؛ موهای رنگ شده کوتاهشو پشت گوشش زده بود و با لبخندی بزرگی به من نگاه میکرد. تازه موقعیتم رو پیدا کردم و سریع سرمو پایین انداختم. حسابی جا خوردم! اصال حواسم نبود نیم ساعته زل زده بودم و قد و باالش رو ارزیابی میکردم. با صدای پر عشوه ی کیمیا به خودم اومدم. -سالم شهاب خان، حالتون چطوره؟ بابا، مشتاق دیدار! چه عجب از این ورا؟ همین طورکه سرم پایین بود با صدای جدی و تندی گفتم: -سالم، ببخشید مزاحم شدم؛ کلید واحد نیما رو می خواستم؟ -مزاحمت چیه؟ مگه اینکه شما کار داشته باشین یادی از ما بکنین! حاال بفرمایید داخل دم در که بده، خوشحال میشم از دوست عزیز نیما پذیرایی کنم! -نه خیلی ممنون، کار دارم، می خوام یکم استراحتم کنم، بعدا سر فرصت با نیما جان خدمت می رسیم. -خوب چکاریه! نیما که االن خونه نیست، شما هم تنهایی! می تونی همین جا استراحت کنی؛ کسی خونه نیست خودم تنهام، می تونی راحت باشی! کم مونده بود دهانم اندازه غار باز بشه! آخه چه دوره زمونه ای شده بودکه دخترا نخ میدادن البته گاهی از نخم گذشته بود تازگی ها تبدیل به طناب شده بود. با کالفگی دستی توی موهام کشیدم، چه گیری داده بود؛ از اون دخترای اپن بود! حاال روم نمی شد بهش نگاه کنم، بس که حجابش خوب بود! به ناچار به دروغ متوسل شدم. -استراحت تنها نیست؛ دارو های مادربزرگم خونه نیماست باید زودتر بهش برسونم. انگار متوجه شد دارم می پیچونمش، آخه دروغ از این تابلوتر! داروهای ننه بزرگ من خونه نیما چکار می کنه! با کمی تأمل گفت: -باشه مشکلی نیست، هر جور راحتین، من زیاد اصرارتون نمیکنم پس چند لحظه صبرکنید تا من کلیدارو بیارم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم #پارت۴ نویسنده:مریم‌یوسفی مقابل واحد نیما ایستادم؛ تازه یادم اومد کلید ندارم! بر
طُ را از خاطر بردم نویسنده: مریم یوسفی به محض اینکه داخل رفت نفسمو با فوت یک جا دادم بیرون. زیر لب داشتم میگفتم: _این دیگه چه دختر سمجی بود که با صدای سالمی از پشت سرم تو جام تکون خوردم و سرمو به طرف صدا برگردوندم. با تعجب به دخترکه دقیقا تو دو قدمیم ایستاده بودن گاه کردم. آرایش بسیار غلیظی روی صورتش داشت، انقدرکه تشخیص چهره واقعیش ممکن نبود! همه اجزای صورتشم به قول نیما مصنوعی بود. از رنگ چشماش که تابلو لنز بود تا بینی عروسکی عمل کردش تا برسه به گونه و چونه و لب! از این جور دخترا بدم میومد، برا جلب توجه توی کار خدا هم دخالت میکردن. لب های پروتز شدش رو که با رژ قرمز برجسته ترکرده بود به حالت زننده ای جمع کرد و با چشمایی که به قول نیماتوش سگ بسته بودن به من بیچاره نگاه میکرد. آب دهنمو به زحمت قورت دادم! بابا مملکت چی شده؟! کویتی شده برای خودش! ایندفعه با حالت تأسف سرمو انداختم پایین و جواب سالمشو با صدای آرومی دادم. وقتی خوب با چشاش درسته قورتم داد با صدای پرعشوه و نازکی گفت: -شما باید آقا شهاب باشین؟! تعریف شما رو از نیما جون خیلی شنیدم. دستشو جلو آورد گفت: -من عسل، دخترخاله ی کیمیا جونم. با تعجب به دست دراز شدهی عسل نگاه کردم که باعث شد سریع دستشو عقب بکشه. با خنده ای پرعشوه گفت: -ببخشید فراموش کردم، نیما گفته بود شما خیلی خشک و مقدسین و روی این جور چیزا حساسین. وای من یکی که عاشق مردای اینجوریم. اخمام رفت تو هم، خدا بگم چکارت کنه نیما، معلوم نیست چه اراجیفی به اینا گفته که به من میگن خشک و مقدس. با غروری که ذاتاً تو وجودم بود با اخمی مالیم رو بهش گفتم: -جالبه همه اینجا منو میشناسن با اینکه من هنوز یک بارم ندیدمشون. با همون خنده هایی که جزو الینفک صورتش بودگفت: