eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌او.
بلاخره مه آنا اوردم براتون🦦✨🙂
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#مه‌آنا #پارت۲۲ امیر در آن زمانم،،اثری از عشقش با معشوقه‌اش را در ذهن می‌گذراند. اما با پاره کردن آن
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 در مسیر تهران به شمال بودند... طبیعتی که از جلوی چشم خانواده محمدی خیلی سریع می‌گذشت،،خیره کننده بود. مادر چایی ای ریخت و به همسرش داد. لبخندی به روی لبش نشاند و پدر هم بل چشمان مهربانش از او تشکر کرد. در بین آن چند سال،،عشق نسرین و احمد رضا دیدنی بود..به اندازه قلب مملو از عشق هر دویشان. همانطور که می‌رفتند،،مهدیا با صلوات شمارش،ذکر میگفت. حیدر در حال مطالعه کتابش و زینب هم خواب بود. این وسط حوصله ایلیا سر رفته بود. وانگهی شروع به خواندن شیر گیلکی کرد: +«سنگ و آجر ناره هرجا کی بهار بخایه گل و سبزه واکاره می جانَ گیلانَ میان» دست میزد و ترانه می‌خواند +«می جانَ گیلانَ میان» همه قهقهه میزند. با شنیدن نام زیبای گیلان. حتی زینب هم بیدار شد و لبخندی زد. لبخندی که نشان از دلتنگی برای سرزمین مادری می‌داد. ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است ❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَه‌آنا🤍 #قسمت۲۳🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 در مسیر تهران به شمال بودند... طبیعتی که از جلو
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 حیدر به شوخی دستش را به شانه ایلیا زد و گفت: +«تقصیر حاج خانوم نبود دلش تو رو میخواست.بابا نمکدون» ایلیا هم عشوه ای داد و به شوخی پاسخ داد: +«ما دیگه بچه ته تغاری حاج خانومیم!» و سپس خندید. به روستا رسیدند. طبیعت خیره کننده گیلان،،برق را غع چشمانشان نشانده بود‌. حدود یک سالی می‌شد که به گیلان نرفته بودند. عمه یاسمین دوان دوان به سمتشان آمد. +«خوش اومدید نور چشمام» ابتدا برادرش را بوسید و بعد به سمت برادر زاده هایش رفت: +«سلام مهدیا دردت به جونم» -«خدا نکنه عمه یاسمین!خوبی دورت بگردم؟!» و یکدیگر را در آغوش گرفتند. ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَه‌آنا🤍 #قسمت۲۴🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 حیدر به شوخی دستش را به شانه ایلیا زد و گفت:
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 عصر زیبای آن روز به کام همگان بود. چه مهدیا و خانواده اش چه خانواده رده دومش!یعنی عمه اش و عمو هایش. گلسانا دختر عمه یاسمین برایشان چای آورد: +«خوبی گلی؟» -«ممنونم دختر دایی.شما خوب هستین؟» و سپس سرش را پایین انداخت. مهدیا لبخندی به او زد. زینب به گلسانا گفت که بیاید و پیش او بنشیند. حمید شوهر یاسمین شروع به بحث کرد: +«حاج احمدرضا خوبه این برنج کاری هست شما گاهی اوقات یادی از ما فقیر فقرا ها می‌کنید.» حاج احمد رضا تسبحیش را دستش تکان داد و گفت: +«والا تو تهرانم سرمون شلوغه حمید خان» -امیر خان شما چقدر لاغر شدی عمو!» امیر که سرش پایین بود و داشت چایی میخورد پاسخ داد: +«چه عرض کنم! شاید دغدغه ها!» قطعا دغدغه‌اش بهم خوردن پیوند عاشقی اش با معشوقه‌اش بود. این را همه می‌دانستند. و البته نسرینی که خودش عکس عاشقی پسرش با عروسش را زیر فرش خانه پنهان کرده بود ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است ❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَه‌آنا🤍 #قسمت۲۴🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 عصر زیبای آن روز به کام همگان بود. چه مهدیا و خ
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 آن شب را خانه عمه یاسمین‌شان خوابیدند. صبح آن روز دل‌انگیز،،وقتی که نان های تازه پخته شده روی سفره گذاشته شده بود و قوقولی قوقوی خروس ها شنیده می‌شد،،قرار شد که به کلبه خودشان بروند. پدر اصرار داشت که هر چی زود تر کار را انجام بدهند و به تهران بازگردند. عقربه ساعت روی ۸ و نیم صبح در حال استراحت کردن بود که خانواده محمدی به سمت کلبه خودشان حرکت کردند. +«بنده خدا ها مزاحم‌شون شدیم!» ایلیا این حرف برادرش را تایید کرد که زینب برگشت و گفت: +«مگه خونه عمه‌مون نی؟ یه شب هم بمونیم! چی میشه؟ زمین به آسمون که نمی‌رسه!» وقتی که در کلبه را باز کردند وارد شدند. تار های عنکبوت لانه کرده بودند و آن خانه نیاز به تمیزی اساسی داشت. ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
نقد و نظر در مورد رمان مه آنا: @B_U_L_0110 لطفا در غیر این صورت مراجعه نکنید بلامسیر💓✨ *حق‌الناسه*
@pezeshky_18 مارو زیاد کنید مرامی رفقا در روبیگاه❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صورتم شکسته خوب نمیتونم بابا بگم...💔🥲 ما رو فدایی غمت کن خانم سه ساله.💔 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
آدمى‌ست ديگر؛ حتّی در اقيانوس هم زنده مى‌ماند اما گاهى در يک جرعه دلتنگى غرق می‌شود🙂! 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
السلام‌علیک‌یااباعبدالله♥️ شروع فعالیت اد ³¹³ ♥️
مبادازندگی‌رودست‌نخورده‌برای‌مرگ‌بگزاری:)💚 ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
«هُوَالَّذِۍأَنْزَلَ‌السَّکِینَہ‌َفِۍقُلُــ🫀ــوبِ؛» خداوند قلب‌ها ࢪاباقࢪان آࢪام مۍکند :)!🌱“ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
برای پروفِتون جانا🌚💘 ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
آیه گرافی...❤️‍🩹 ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
جهت زیبا سازی کانال🙂❤️ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
نَدیده‍ عاشِقَت‍ شدم،نَدیده‍ هَم‍ مَرا بِخَر‍ (ع) ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313