طُ را از خاطر بردم
کشیدم خیس عرق بود! تازه نیم خیز شده بودم تا برم حوله رو از تنم در بیارم که چشمم به نیما افتاد، هنوز روی زمین
نشسته بود و با چشمایی گشاد شده که شیطنت رو راحت توش می خوندی، با لبخندی پت و پهن به سر و سینه من نگاه
میکرد! همون جورکه داشت با چشم از باال تا پایین منو دید می زد، یهو ثابت موند و با یک جیغ ریز زنونه مخصوص به خودش،
روشو برگردوند با تعجب نگاش کردم!
نگاهش بین من و پارکت در رفت و آمد بود؛ در حالی که گوشه لبش رو گاز می گرفت با صدای زنونه ای گفت:
-وای خدا مرگم بده! مردم چقدر بی حیا شدن! می گن دوره آخر زمونه، راسته واال.
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم؛ یکدفعه از جاش یک متر پرید عقب، عقبکی رفت.
رو به روش ایستادم، با اخم گفتم:
-چته تو؟! چرا همچین میکنی؟ مگه جن دیدی؟
همینجورکه عقب عقب میرفت، دستش رو جلوی من گرفت و با تنی زنانه و جیغ جیغویی گفت:
-جلو نیا، وگرنه به جون مامیم جیغ میکشم؛ دوباره یه نگاه به سر تا پام انداخت و سریع روشو برگردوند. یواش یکی زد به
صورتش ریز گفت:
-وای خدا، آدم چه چیزایی که نمی بینه؛ دسته کمی از جن نداره! یهو ظاهر می شه آدم هول می کنه، نفس کشیدن یادش
میره!
با اخم بهش توپیدم:
-این چرت و پرتا چیه بلغور می کنی؟ باز خل شدی؟
نیما مثل همیشه که بهش شوک وارد می کردی، صداش عوض می شد، تن صداشو تغییر داد و در حالی که به پایین تنه من
اشاره می کرد با صدای کلفت و مردونه ای گفت:
-جمع کن خودتو! بابا عفتتو بر باد دادی رفت؛ باز که منو نگا نگا میکنی، خجالتم خوب چیزیه!
تازه دوزاری کجم افتاد! یه نگاه سریع به خودم انداختم و به سرعت حوله رو که کنار رفته و کمربندش شل شده بود از دو طرف
گرفتم و دور خودم پوشوندم. خندم گرفته بود.
به سمت اتاق خواب رفتم. حوله رو در آوردم. صدای نیما از سالن می یومد که بلند می گفت:
-چه خوش خوشانشم می شه؛ بی حیا!
یه تیشرت جذب مشکی پوشیدم، با یک شلوار مشکی آدیداس، موهامو رو با دست شونه زدم، تقریبا بیشتر وقتا با دست بهشون
حالت میدادم. از شونه در مواقع ضروری استفاده میکردم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم کشیدم خیس عرق بود! تازه نیم خیز شده بودم تا برم حوله رو از تنم در بیارم که چشمم
طُ را از خاطر بردم
نیما رفته بود لباسشو عوض کنه و دوش بگیره. چایی رو دم کردم و اومدم توی سالن تی وی رو روشن کردم، زدم شبکه پی ام
سی، داشت یکی از موزیک ویدیو های مهسا رو پخش میکرد؛ آدم خشک و مقدسی نبودم، اعتقادات خودمو داشتم. نماز و روزم
سرجاش بود، تفریحات و آهنگ گوش دادنم سر جاش. یک لیوان بزرگ چایی خوش رنگ با طعم دارچین برای خودم ریختم و
روی کاناپه نشستم، لیوان چایی داغ و روی میز گذاشتم. سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمام رو بستم، توی حال و هوای
آهنگ بودم. دو تا کار از بهترین خواننده های مورد عالقمو پخش کرد. همراه با خواننده آروم داشتم زمزمه میکردم که صدای
زنگ موبایلم از توی اتاق خواب بلند شد. از جا برخواستم تا قطع نشده جواب بدم. صدای گوشیم از اتاق نیما می اومد! هنوز در
اتاق رو باز نکرده بودم که صدای نیما از توی اتاق بلندشد.
-سالم از بنده، بابا مشتاق صدات! چطوری شیرین خانوم؟ خانوم خانوما دیگه یادی از ما فقیر بیچاره ها نمیکنی؟
پشت در اتاق ایستادم تا به مکالمش گوش بدم. نیما صحبت نمیکرد، مثل اینکه داشت به مکالمه گوش میداد. بعد از کمی
ادامه داد:
-شهاب از اولشم بی معرفت و بی وفا بود. این که چیز تازه ای نیست! تا دید اسم شما رو گوشی افتاده، تلفن رو گرفت سمت
من، گفت خودت جواب بده، من حوصلشو ندارم؛ منم که فرهـــاد! مشتاق صدای شیرینم بودم، سریع گوشی رو گرفتم.
دیگه داشت شورشو در می آورد. آروم در اتاق رو باز کردم، نیما پشتش به من بود و روی صندلی کامپیوتر نشسته بود. سرمو
کمی خم کردم. صفحه چت رومش باز بود و درحالی که داشت با تلفن صحبت می کرد با شخصی به اسم ترانه دو صفر هم
مشغول چت کردن بود. خیر سرش میخواست بره حمام، فقط لباسشو درآورده بود و با باال تنه برهنه روی صندلی نشسته بود.
نیما: اگه ببینیش به هیچ وجه نمیشناسیش، بس که الغر و ضعیف شده!
دوباره مکث کرد.
-آره، تازه غلط نکنم معتادی چیزی شده باشه! آره به جون خودش؛ بابا دروغم چیه؟! با چشمای خودم دیدم داشت یه چی
تزریق می...
یکدفعه جوش آوردمو با عصبانیت گوشی رو از دستش چنگ زدم. نیما از ترس حرف تو دهنش موند و با صندلی چرخ دار
عقبکی رفت و چسبید به تخت.
با اخم نگاش کردم، به حالت نمایشی آب دهنشو قورت داد. صدای شیرین توی گوشی پیچید که با دلواپسی از نیما می پرسید:
_جدی میگی؟! الــــو نیما، گوشی دستته؟
یه چشم غرهی جانانه نثارش کردم. نیما مظلومانه روی صندلی نشسته بود و مثل بچه های کتک خورده به من زل زده بود.
گوشی رو به گوشم نزدیک کردم گقتم:
-سالم آبجی شیرین، باز این پسرهی احمق، چشم منو دور دیده هر چرت و پرتی دلش خواسته به تو
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم نیما رفته بود لباسشو عوض کنه و دوش بگیره. چایی رو دم کردم و اومدم توی سالن تی وی
طُ را از خاطر بردم
حرفم رو قطع کرد و لحن نگرانی گفت:
-شهاب خودتی! داداشی تو رو خدا بگو چت شده؟ نیما چی داره میگه؟
نذاشتم ادامه بده، اومدم توحرفش گفتم:
-چرت و پرت گفته؛ هنوز این آفتاب پرست و نشناختی شیطون و درس میده؛ تازه خبر نداری، االن که داشت با تو صحبت می
کرد تو چت خصوصی یه دختره بود، داشتن تازه با هم آشنا می شدن.
یه چشم و ابرو برای نیما اومدم که نیما به طرف گوشیم حمله کرد. در حالی که تقال می کرد تا گوشی رو از دستم بیرون بکشه،
صداشو بلند کرده بود.
-شیرین خانوم به جون عمه کوچیکم داره دروغ میگه، حرف یه معتاد پی زوری رو باور نکنین.
نیمارو با دست آزادم به طرف در هولش دادم. صدای شیرین از پشت خط میومد که با کالفگی داد میزد )هیچ معلوم هست
اونجا چه خبره؟(
باالخره به زور نیما رو از اتاق انداختم بیرون و در و از تو قفل کردم. صدای جیغ های شیرین لحظه ای قطع نمیشد.
همین که موبایلمو به گوشم نزدیک کردم، صدای جیغ و دادهای شیرین گوشموکر کرد.
-ای خدا، یکی جواب این گوشی بی صاحب و بده، الـــو...شهـــــــاب...نیمــــآ.
گوشی روکمی فاصله دادم و بلند گفتم:
-شیرین چه خبرته؟! گوشم کر شد.
هنوز صداش با ته مایعی ای از جیغ همراه بود.
-شهاب چرا جواب منو درست و حسابی نمیدی؟ نیما میگه تو معتاد شدی! تو رو ارواح خاک مامان آرزو، راسته؟ ای خدا، آخه
دردت چی بود؟
بعد با هق هق گریه گفت:
-بی پول بودی؟! نکنه عاشق شدی؟! جیغ بنفشی کشید وگفت:
-چه مرگت بود که رفتی معتاد شدی، هـــان؟
با عصبانیت داد کشیدم:
-یک دقیقه خفه خون بگیر؟!
صداش به یک باره قطع شد. نفس راحتی کشیدم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم حرفم رو قطع کرد و لحن نگرانی گفت: -شهاب خودتی! داداشی تو رو خدا بگو چت شده؟ نی
طُ را از خاطر بردم
چه خبرته؟ معتاد کجا بود؟ اصال به منی که بیست و چهار ساعت ورزش میکنم، می خوره معتاد باشم؟ خوبه هفته پیش
تهران بودی، منو دیدی و میگی معتاد شدی! می خوام بدونم، آخه یک هفته ای کی هم معتاد تزریقی شده و الغرمردنی که
من دومیش باشم؟ هان بگو دیگه؟
شیرین با صدای آرومی که با اشک و تردید همراه بود گفت:
-جون آبجی راست می گی؟ پس... پس نیما چی می گفت؟
-حساب نیما با من، تو یا داداشتو نشناختی یا این پسر موزمار رو، این بشر یه روده راست تو شکمش نیست.
تا این حرف و زدم یک ضربه محکم به در خورد؛ چون تکیمو به در داده بودم، یک دفعه از جام پریدم عقب. صدای نیما از پشت
در بلندشد.
نیما: دستت درد نکنه داش شهاب، بشکنه این دست که نمک نداره؛ این رسمشه؟ حاال دیگه ما دروغگو شدیم، زیر آب ما رو
پیش شیرینمون میزنی؟ همین امثال شما ها هستین که باعث جدایی شیرین از فرهاد کوه کن می شین. خدا ذلیلتون کنه.
بعد میگن چرا عشقای این دوره زمونه کشکی شده؟!
دوباره یه ضربه محکم به درکوبید و گفت:
-اصال تلفنو رد کن بیاد، می خوام دو کلوم حرف عاشقونه و خصوصی با شیرین جونم بزنم، تو حرف حسابت چیه این وسط؟!
اخمام رفت تو هم، مکالمه رو با گفتن بعدا باهات تماس می گیرم، نیمه تمام گذاشتم. سریع کلید رو توی قفل چرخوندم و با
یک حرکت در اتاق رو باز کردم. نیما پشت در بود. همین که منو دید هل شد و سیخ سرجاش ایستاد.
آروم آروم به طرفش رفتم، نیما روش به من بود و عقب عقب می رفت، می دونست سر شیرین شوخی ندارم. چون داداشم بود
چیزی بهش نمیگفتم وگرنه ...
چشمامو ریز کردم و با اخمی مالیم گفتم:
-داشتی درباره خواهر من چی بلغور می کردی؟ می خوام یک بار دیگه بشنوم.
نیما با ترسی مصنوعی در حالی که عقب عقب می رفت گفت:
-کی؟ من؟ من غلط بکنم درباره آبجی گرام شما صحبت کنم، من شیرین قصه ها رو می گفتم، سوء تفاهم شده!
انگشت اشارمو به طرفش به حالت تهدید تکون دادم.
-دفعه آخرت باشه درباره خواهر من این حرفارو بزنی، من سیب زمینی نیستم، وایستم اینجا نگات کنم گفته باشم، نگی نگفتی.
نیما دستاشو به حالت تسلیم باال آور
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم چه خبرته؟ معتاد کجا بود؟ اصال به منی که بیست و چهار ساعت ورزش میکنم، می خوره مع
-باشه بابا چرا می زنی؟! اعصاب نداری ها؟!
دستاشو انداخت پایین آروم زیرلب گفت:
-حاال انگار خواهرش چه تحفه ای هست؟ خیلی هم دلت بخواد!
-نیمــــــا.
نیما با خنده گفت:
-نظرت چیه من اصال هیچی نگم، برم ناهارو سفارش بدم؟
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
-باشه بابا چرا می زنی؟! اعصاب نداری ها؟! دستاشو انداخت پایین آروم زیرلب گفت: -حاال انگار خواهرش چه
فصل دوم: *نازنین*
به ساعت مچی صورتی رنگم نگاه کردم. اه لعنتی، ساعت پنج رو نشون میداد، خیلی دیرم شده بود؛ با مشت کوبوندم روی
فرمون، سرمو از توی شیشه ماشین بیرون آوردم و صدامو انداختم پشت کلم و با داد گفتم:
-آقا تو رو جون عزیزت بزن کنار، بذار مردم رد شن، خدارو خوش نمی یاد؛ ماشینت که چیزیش نشده، راه بندون کردی. آخه
مسلمون، مردم کارو زندگی دارن.
به تبعیت از حرف من همه صداشون بلند شد. هرکسی یه چیزی میگفت. مردی که پژو 405 داشت و مقصر بود گفت:
-راست میگن بندگان خدا، ماشین من بیمه داره؛ بزن کنار تا افسر بیاد، ترافیک درست کردی آقای محترم!
مرد میانسال که ماشین عهد دقیانوسش خسارت دیده بود با لودگی گفت:
-بنده کوتاه بیا نیستم، تا افسر نیاد و کروکی نکشه، این ماشین از جاش تکون نمی خوره.
خالصه بعد از بیست دقیقه )که توی شیراز عادی بود( با آمدن افسر، ترافیک باز شد و من بعد از اینکه فک و فامیل و جد و آباد
طرف و با فحش های آبدارم خوب مستفیضشون کردم، با آخرین سرعت به طرف خونه حرکت کردم. البته آخرین سرعت
منظورم هفتاد تاست، چون رنوی دسته دوم بنده از این بیشتر زور نداشت. اگه روش فشار می آوردم، موتور پیاده میکرد و می
رفت یک راست قبرستون ماشینا و فـــاتحه. با اینکه مدلش قدیمی بود، ولی خیلی دوستش داشتم چون هدیه قبولیم توی
دانشگاه بود که بابا دوسال پیش از یکی از دوستاش برام خریده بود.
ماشینم رو جلوی خونه پارک کردم و سریع پیاده شدم. با کلید دررو باز کردم. وارد حیاط نقلی و با صفای خونه شدم. حیاط
آبپاشی شده و تر و تمیز بود. تمام گلدونای دور تا دور ایوان آب داده شده بود. یک نفس عمیق کشیدم و هوای تازه رو وارد ریه
هام کردم. کفشامو از پام کندم و با سه تا پله خودمو به ایوان خونه رسوندم. فرش کرده و پشتی شده، آماده و مرتب بود. در
آلمینیومی راهرو باز کردم و وارد خونه شدم. صدای صحبت کردن مامان از آشپزخونه میومد. در ورودی رو یواش بستم و به
سمت آشپزخونه رفتم.
مامان: ای خدا، از دست این دختر آخر سر من دق می کنم. ساعت شش شد، االن مهمونا هر جا باشن سر می رسن؛ هنوز خانم
نیومده این موبایل وا موندم که هیچ وقت خدا جواب نمیده.
وارد آشپزخونه شدم. مامان پشتش به من بود و مشغول صحبت با نسرین که رو به روی من به کابینت تکیه داده بود.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۲۶🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 آن شب را خانه عمه یاسمینشان خوابیدند. صبح آن
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۳🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
در طی آن یک سالی که به شمال نرفته بودند،،کسی نبوده که کلبه را تمیز کند.
دخترها،،لباسشان را پوشیدند.مادر شالی را دور سرش بست.
و با یک بسم الله،،شروع کردند.
زینب طی را از این ور خانه به آن ور میبرد.
مهدیا پنجره ها را با روزنامه تمیز میکرد.
مادر با جارویی خانهی همه عنکبوت ها را خراب کرد...
میگفتند و میخندیدند.
تعریف میکردند و میخندیدند.
نگاه به هم میکردند میخندیدند.
و خنده چه حالِ خوبی را در بین این دو دختر و مادرشان ایجاد کرده بود.
اما همه میدانستند مهدیا،،خوش خنده تر از همه است...
عصر شده بود.
زینب و مهدیا با تن های خسته در روبروی ساحل نشسته بودند.
جزر و مد صحنه بسیار زیبایی را خلق کرده بود.
زینب سرش را روی شانه خواهرش گذاشت:
+«میدونی خوشبخت ترینِ آدما کیه؟»
مهدیا سرش را به سمت خواهرش برگرداند و گفت:
-«تو بگو!»
زینب نگاهی مهربانانه به چهره زیبا و سفید خواهرش انداخت و گفت:
+«اونی که خواهر داره..»
مهدیا از سر محبت چشمانش را باز و بسته کرد و دست خواهرش را گرفت و روی صورتش گذاشت.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۳🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
زینب ادامه داد:
+«یادت میاد وقتی بچه بودیم،یه بار با هم دعوا کردیم من تل تو رو شکوندم تو هم دفتر منو پاره کردی؟
یادش بخیر.
چه روزگاری بود!!»
مهدیا لب گشود:
-«یادت میاد وقتی بچه بودیم ایلیا و امیر رفته بودن شده بودن یه تیم ما هم یه تیم،با هم مبارزه میکردیم!»
خندید و ادامه داد:
+«به دعوای خواهر و برادری میگفتیم مبارزه!»
زینب تک خنده ای کرد:
+«اونا میگفتن پسرا شیرن مث شمشیرن.دخترا بادبادکن دست میزنی میترکن!ما هم بالعکس اینو میگفتیم و گاهی هم میگفتیم دخترا..»
مهدیا کودک درونش فعال شده بود،،او هم با خواهرش میخواند:
+«دخترا یاسن مثلا الماسن..»
به یاد کودکی قشنگش.
به یاد کودکی پر جنب و جوشش.
لبخندی زد و زیر لب گفت:
+«چه روزگاری بود!»
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
@miss_Author7
آیدی جهت نقد و نظر🌿🥺
در غیر اینصورت با تمامی احترامی که برای تمام ممبر های عزیز قائلم=ریپپپ🦦❌
یه جا نوشته بود :
هیچوقت بیخیال چیزایی که واقعا میخوای نشو،
صبر کردن سخته، اما حسرت خوردن سختتره!
#انگیزشی
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای امامحسینیكبهدل،
عشقِتودرمانِمناست.❤️🩹
#درمان ِمن
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
||روزقـیامـٺ
انگشتاٺشهادٺمیدن 🖐🏻
کدوم سایـٺ را لـمسکردۍ
بہکـدومگروه عضوشدۍ
واردکدومکانالی شدۍ
پیوۍکی رفتی و چیتایپکردی
چهاستورۍگذاشتی
چهپستیگذاشتی و...
همهےِهمهاینهاانگشتاٺشهادٺمیدن||
به خودت بیا .
#تلنگرانه
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
رفیق ناراحت بودی ، بیا نصف نصف .
هروقت ناراحت بودی بیا به من بگو تا با هم بشینیم غصه بخوریم 💗🥺.
میدونی چرا ؟ اخه رفیق ، غصه خوردنم با تو قشنگهه🙈❤️🔥
کسی رو رفیق صدا کردن لیاقت میخواد
تو با لیاقت ترین آدمی بودی که من
میتونستم رفیق صداش کنم 💙:)))
#مخاطبدار
#شایددلی
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
_
داشتم میگفتم :
من خیلی آدم افتضاحیَم ، همه رو رنجوندم ،
هیچکس نمونده واسم ، حتی خودمم خودمو
دوست ندارم دیگه !
گفت :
بهتر ، اینطوری فقط خودم دوسِت دارم = ) 💗
تو اگه درکی از معنی انتظار داشتی
هیچ وقت منو به خاطر یه جواب پیام این قدر منتظر نمیذاشتی . . .
#شایددلی
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』