جاهلیت به سبڪ مدرن؛///🐾⚰
تباهی تا کجا🫤
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」
اینم کیک خوشمزه کیک کشمشی توسط سرآشپز کربلایی سارا🤏💓😁
#روزمرگی
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
اینم کیک خوشمزه کیک کشمشی توسط سرآشپز کربلایی سارا🤏💓😁 #روزمرگی ┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezesh
بهبه کربلایی جان ماشاالله استاد نوش جان👀🫀
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
اینم کیک خوشمزه کیک کشمشی توسط سرآشپز کربلایی سارا🤏💓😁 #روزمرگی ┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezesh
به به معلومه خیلی خوشمزس🤍
ماشالله سارا خانوم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ما در پناه خدا هستیم آنچه باید بشود، میشود...
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه من به روایت تصویر:
کاری که با بچه آینده ام انجام میدم😍😂
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حق🤣🤣
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」
هدایت شده از روزمرگی های فاطمه💕🫶🏻
ببینم کیا اینجا فیلم یا انیمیشن های خیلی خوب و جدید میشناسن🙃؟
اگر انیمشین و فیلم های خوب میشناسین بهم بگید👇🏼💕
@Admen_tb
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی با صدای باز شدن در ماشین نگاهمو از رو به رو گرفتم، نگار روی
طُ را از خاطر بردم🤍
نویسنده:مریم یوسفی
تو شرکت بابام، تو کجایی بانو؟
سریع گفتم:
-من با نگار بیرونم، چه ساعتی کارت تموم می شه؟
-ساعت چهار، چهار و نیم، واسه چی میپرسی عزیزم؟ کاری داشتی؟
فسم در رفت. گفتم:
-با نگار اومده بودیم بیرون که ماشینم خاموش کرد و دیگه روشن نمی شه!
با نگرانی گفت:
-دقیقا کجایی؟ آدرس بده االن سریع خودمو می رسونم.
ذوق مرگ شدم و گفتم:
-ممنون، زحمت می شه، تو به کارت برس، به پدرم خبر می دم بیاد دنبالمون.
با دلخوری گفت:
-مگه من مردم، دیگه ما غریبه شدیم؟ االن خودمو می رسونم، به پدرتم خودم خبر می دم که با منی.
آدرسو بهش دادم و با خوشحالی گفتم:
-پس من منتظرتم. خداحافظ
-میبینمت خانومی.
یه ربعی تو ماشین منتظر شدیم تا آرسام اومد. ماشینشوکنار ماشین ابوقراضه من نگه داشت و از ماشین پیاده شد. ماشین
بیچاره من در مطابق مزدا تری مشکی آرسام، مثل تشابه دستمال ابریشمی با دستمال توالت بود!
من و نگار هم سریع از ماشین پیاده شدیم، با لبخند به طرف آرسام رفتم و خیلی ریلکس باهاش دست دادم و با لبخند سالم
کردم. آرسام در حال احوال پرسی با نگار بود. وای خدا چه خوش تیپ شده بود بچم! یه تی شرت جذب آبی نفتی یقه دیپلمات
تنش بود، یه شلوار جین سرمهای تیره، ست کرده بود. کت اسپورت خاکستری رنگی هم روی تی شرت پوشیده بود.
موهاشم به طرز زیبایی رو به باال شونه زده بود و یک دسته از موهاش روی پیشونی بلندش خودنمایی میکرد. هر سه سوار
ماشین آرسام شدیم و ماشین خودم چون مشکل فنی داشت، همونجا گذاشتیم.
من صندلی جلو نشستم و نگار صندلی عقب، آرسام هم با پرستیژ خاصی پشت فرمون نشسته بود و خیلی ریلکس و رَوون
رانندگی میکرد. ماشینش خیلی شیک و راحت بود، یه لحظه از رنوی دست دوم خودم خجالت کشیدم. آرسام پیشنهاد داد
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی تو شرکت بابام، تو کجایی بانو؟ سریع گفتم: -من با نگار بیرون
طُ را از خاطر بردم🤍
نویسنده:مریم یوسفی
از شنیدن صداشون انرژی گرفته بودم. هنوز ماشین و روشن نکرده بودم که با صدای نگار از ترس یه وجب تو جام پریدم و
چسبیدم به پشتی صندلی.
-باالخره صحبتاتون تموم شد؟
همون طورکه دستمو روی قلبم گذاشته بودم گفتم:
-نگار باور کن قلبم افتاد تو پاچم، اصال به کل فراموشم شده بود، فکر کردم تنهام!
نگار یه نگاه عاقل اندر سفیلی بهم انداخت وگفت:
-خوبه به تو بگن برو برای میّت کفن بیار، مردِهِه می پوسه تا تو بخوای براش کفن ببری! تازه اگه فراموش نکنی وگرنه بیچاره
تبدیل به آثار باستانی می شه! د باز که با اون چشمای گربه ایت زل زدی به من؟ روشن کن بریم مردم از گشنگی؟!
استارت زدم.
-ای بابا، دوباره این ماشین بازیش گرفته.
یه بسم اهلل گفتم، دوباره استارت زدم.
-نخیر روشن نمی شه، نگار بپر پایین باید ماشینو هل بدیم تا روشن بشه.
-عمراً اگه من از جام تکون خوردم، همینم مونده بیام ماشین هل بدم، اصال مگه من زورم می رسه؟! بابا نخواستیم، ما از خیر
ناهار گذشتیم. خودم با...
هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد این بار آرسام بود.
با خنده رو به نگار گفتم:
-خاطر خواها رو می بینی؟
بعد جواب دادم.
-الو سالم عزیزم.
نگار پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت ایـــــش.
رومو برگردوندم.
-سالم خانومی، صبحت بخیرگلم.
-صبح تو هم به خیر، کجایی؟
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی از شنیدن صداشون انرژی گرفته بودم. هنوز ماشین و روشن نکرده بو
طُ را از خاطر بردم🤍
نویسنده:مریم یوسفی
تو شرکت بابام، تو کجایی بانو؟
سریع گفتم:
-من با نگار بیرونم، چه ساعتی کارت تموم می شه؟
-ساعت چهار، چهار و نیم، واسه چی میپرسی عزیزم؟ کاری داشتی؟
فسم در رفت. گفتم:
-با نگار اومده بودیم بیرون که ماشینم خاموش کرد و دیگه روشن نمی شه!
با نگرانی گفت:
-دقیقا کجایی؟ آدرس بده االن سریع خودمو می رسونم.
ذوق مرگ شدم و گفتم:
-ممنون، زحمت می شه، تو به کارت برس، به پدرم خبر می دم بیاد دنبالمون.
با دلخوری گفت:
-مگه من مردم، دیگه ما غریبه شدیم؟ االن خودمو می رسونم، به پدرتم خودم خبر می دم که با منی.
آدرسو بهش دادم و با خوشحالی گفتم:
-پس من منتظرتم. خداحافظ
-میبینمت خانومی.
یه ربعی تو ماشین منتظر شدیم تا آرسام اومد. ماشینشوکنار ماشین ابوقراضه من نگه داشت و از ماشین پیاده شد. ماشین
بیچاره من در مطابق مزدا تری مشکی آرسام، مثل تشابه دستمال ابریشمی با دستمال توالت بود!
من و نگار هم سریع از ماشین پیاده شدیم، با لبخند به طرف آرسام رفتم و خیلی ریلکس باهاش دست دادم و با لبخند سالم
کردم. آرسام در حال احوال پرسی با نگار بود. وای خدا چه خوش تیپ شده بود بچم! یه تی شرت جذب آبی نفتی یقه دیپلمات
تنش بود، یه شلوار جین سرمهای تیره، ست کرده بود. کت اسپورت خاکستری رنگی هم روی تی شرت پوشیده بود.
موهاشم به طرز زیبایی رو به باال شونه زده بود و یک دسته از موهاش روی پیشونی بلندش خودنمایی میکرد. هر سه سوار
ماشین آرسام شدیم و ماشین خودم چون مشکل فنی داشت، همونجا گذاشتیم.
من صندلی جلو نشستم و نگار صندلی عقب، آرسام هم با پرستیژ خاصی پشت فرمون نشسته بود و خیلی ریلکس و رَوون
رانندگی میکرد. ماشینش خیلی شیک و راحت بود، یه لحظه از رنوی دست دوم خودم خجالت کشیدم. آرسام پیشنهاد داد
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی از شنیدن صداشون انرژی گرفته بودم. هنوز ماشین و روشن نکرده بو
طُ را از خاطر بردم🤍
نویسنده:مریم یوسفی
نگاری قهری باهام؟ بعد خودمو لوس کردم و لبامو ورچیدم.
-دلت میـــــاد؟!
چپ چپ نگام کرد، به زور جلوی خودشوگرفته بود که نخنده. صورتشو به طرف پنجره برگردوند. پنجاه درصد قضیه حل شد،
می ریم تو کار خر کردن.
-دیدی خندیدی؟ پس آشتی، آشتی. حاالم به خاطره رفع کدورت و شیرینی قبولی و آشتی کنون، می ریم پیتزا اُرکیده مهمون
من، چطوره؟
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد. از توی کولم گوشیمو بیرون آوردم. عکس نوید روی صفحه گوشی
چشمک میزد. با ذوق جواب دادم.
-سالم داداش گلم.
صدای پر انرژی و مردانه نوید توی گوشی پیچید.
-سالم عرض شد به خواهر ته دیگی خودم، چطوری گربه ملوسه؟ با صدای دلخوری خودمو لوس کردم و گفتم: بدجنس دلت
می یاد به من بگی ته دیگی؟ یا گربه؟
-خوب چی بگم؟ لب شتری خوبه؟
با جیغ گفتم:
-نویـــــــــد، بی ادب لب های من قلوهای نه شتری!
با خنده گفت: دلم برای جیغ جیغات تنگ شده بود خواهر کوچیکه، مامان اینا چطورن؟
-همه خوبیم، ریما چی کار می کنه؟ دیگه احوالی از ما نمی گیره؟ خیلی بی معرفت شدین.
برعکس االن با نریمان جفتشون کنار دستم نشستن، نریمان همش گوشی رو می کشه می خواد باهات صحبت کنه.
با ذوق زدگی گفتم:
-الهی عمه فداش بشه گوشی رو بده بهش.
با نریمان صحبت کردم، از طرز حرف زدنش کلی پشت تلفن خندیدم و ذوق مرگ شدم. هنوز سه سالش کامل نشده بود؛ بعدِ
اون ریما گوشی رو گرفت. ریما عالوه بر اینکه زن نوید بود، دختر داییمم میشد. خیلی باهاش راحت بودم، کلی از اونم گله
کردم. وقتی بهش گفتم قبول شدم خیلی خوشحال شد و خودش و نوید بهم تبریک گفتن. از موضوع خواستگاری و نامزدی
هم خبر داشتن. همهی اطالعات و مامان زودتر از من بهشون داده بود. در آخر قضیه نذر و سفر به مشهد و بهشون گفتم و قول
دادم خیلی زود ببینمشون. خداحافظی کردم و تماسو قطع کردم
°خدایےڪہبہپࢪندگانمسیـࢪࢪا🕊
نشانمےدهد؛انسانࢪانیمہࢪاهࢪهامیکند؟!
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」
آقا؎امامرضا؛
یہ دستمال نمدار روی دلمون بڪش:)🥲❤️🩹
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」
- گوشهدفتـرشنوشــتهبود:
میشودپیڪرماهمنرسـددستڪسی؟!(:☁️🌱'
#شھیدآࢪمانعـلیوࢪﺩے🫀
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」
اگردخترے"حجابش"رارعایٺڪند،ۅ پسرے"غیرتش"راحفظ ڪند،
وهرجوانۍکھ "نمازاولوقت" را درحدتوان شروعڪند؛
اگردستمبرسدسفارششرابھ مولایم امامحسین«؏»خواهمڪردو اورا دعامےکنم
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」
میگفت:
هر وقت⏱خواستی واسه خدا دلبری کنی🥹
یه تسبیح بگیر دستت📿
مدام بگو الهی عبدک بفداک✨
آخدآ الهی بندهت فدات شه💚
من هر جا برم؛✔
بالا برم پایین برم✔
باز بر میگردم سمت خودت🙂
خرابکاری میکنم❗️
☝️🏻ولی بازم تویی که پناهم میدی🌱
تویی که بغلت بازه و پناهم میدی❤️🩹
┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313 」