eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
ٺـو‌گروھ‌خواهر؛ٺـو‌پیوۍ‌دلبر ...!' ‹ترجیح‌ـا‌یڪم‌غیرٺ›🚶🏻‍♂... ج‌ـالب‌ٺر‌از‌اون‌اینڪہ‌ ... آرزوۍ‌شہادٺ‌هم‌میڪنند/:😐👀
بریم برا پارت یک ؟😉
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
بریم برا پارت یک ؟😉
ࢪمآن↯ ﴿ بوقی زدم تا این نگهبان پیر که مثل یک لاکپشت راه می رفت مانع رو بده بالا و رد بشم! کلافه از گرما دستمو روی بوق فشار دادم که بلخره سر و کله اش پیدا شد و عصبی غریدم: - سه ساعته چیکار می کنین؟ پول می گیرین برای چی؟ باز کن دیگه بابا. سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت! مگه می تونست چی بگه؟ اونم به کی من که بابام رعیس دانشگاه ست و اخراج و ورود خروج همه تو دستمه. ماشین مو توی حیاط زیر درخت پارک کردم و پیاده شدم. مانتوی قرمز رنگ خوش دوختم رو صاف کردم و کوله امو روی دوشم انداختم و عینک هامو روی چشام گذاشتم. طبق معمول همه ی نگاه ها روی من بود و بعید نبود! با این همه پولداری و زیبایی معلومه که باید نگاه ها روی من باشه! با دیدن نگاه ها و دهن های باز بقیه احساس قدرت و غرور می کردم. داشتم از دیدن نگاه ها لذت می بردم که شاهرخ پارازیت اومد وسط افکارم! پسر عموی کنه اه. دست دادیم و گفت: - کوله ات سنگینه دختر عمو بده من برات میارم. نگاهی به سر تاپاش انداختم تی شرت جذب مشکی و شلوار زخمی! همچین زخمی هم نبود انگار سگ گازش گرفته بود و نصف شلوار و خورده بود. با اکراء گفتم: - نیازی نیست . خواست چیزی بگه که گفتم: - شاهرخ راه تو بکش و برو اول ظهر حوصله وراجی ندارم. به لحن تند من عادت داشت و دهن کجی کرد و سر تکون داد و رفت. کلافه اخمی کردم که یهو بند کفشم رفت زیر پام و نزدیک بود با صورت برم تو زمین که بین راه یکی بازمو گرفت و نگه م داشت. عینکم و گوشیم از دستم افتاد و صدای ترق خورد شدن شون بلند شد. دست دور بازوم تندی عقب کشیده شد. یکم که از بهت خارج شدم برگشتم ببینم کی بوده که با یه فرد عجیبی روبرو شدم! انگار یه چیزی درونم فرو ریخت و به وضوح صدای فرو ریختن شو حس کردم. اب دهنمو قورت دادم و کنجکاو کل سر و ریخت شو نگاه کردم. یه شلوار معمولی ساده راسته و یه پیراهن که تا بیخ دکمه هاشو بسته بود. خفه نمی شه تو این گرما؟ اصلا به من نگاه نمی کرد و به زمین بود نگاهش. با صدای ملایمی گفت: - ببخشید جسارت کردم بهتون دست زدم امیدوارم منو حلال کنید قصدم فقط کمک بود شرمنده. انتظار هر حرفی رو داشتم بجز این! همه پسرا ارزوشون بود دست منو بگیرن اونوقت این معذرت خواهی می کنه؟ و راه شو کشید و رفت. متعجب از رفتارش خم شدم و عینک و گوشی رو برداشتم هر دو رو توی سطل زباله انداختم و سمت طبقه بالا رفتم. حسابی فکرم درگیر این پسره شده بود. لباساش نگاهش به زمین صورتش حالت چهره اش . روی صندلی اول نشستم و طبق معمول نگاه پسرا روی من زوم بود. بدون اهمیت دادن به هیچ کدوم سعی کردم از فکر اون پسره بیرون بیام و از نگاه هایی که به خاطر زیبایی و مقام و ثروتم بود لذت ببرم. حدود یک ربع بعد استاد رسید و شروع کرد به تدریس کردن! باز هم فرمول ها و مسعله ها اه چقد سخته این پزشکی! یه ۴۵دقیقه گذشته بود که صدای تقه ی دراومد. استاد دست از نوشتن کشید و نگاه همه به سمت در جلب شد. همون پسره بود . نگاهش به استاد بود و گفت: - سلام استاد. استاد با بداخلاقی گفت: - دیر تر می یومدی کجا بودید اقای.. پسره با همون ارامش گفت: - نیک سرشت هستم استاد شرمنده وقت اذان بود و دانشگاه هم جدید طول کشید تا نمازخونه رو پیدا کنم. استاد پوزخندی زد و گفت: - بیرون . بقیه هم نیشخندی زدن . و عبدالی یکی از دانجشو های حاضر جواب صداش در اومد: - عه استاد دلتون میاد بچه امون رفته بود نماز بخونه راش ندین گریه می کنه ها. با اخم نگاهش بهش انداختم و نتونستم ساکت بمونم: - شما حرف نزنی نمی گن لالی به جای ایراد گرفتن یقعه خودتونو ببند ادم فکر می کنه خواین بچه شیر بدین! چند لحضه کلاس ساکت شد و یهو همه ترکیدن از خنده. استاد با داد همه رو ساکت کرد و روبه نیک سرشت که هنوز وایساده بود و فقط گوش می کرد حتا سر بلند نکرد یا به ما نگاه نکرد و حتا از حرف من نخندید گفت: - تو که اینجایی هنوز برو بیرون دیگه! لب زدم: - استاد به خاطر من بزارید بیان. این یعنی اینکه اگه نزاریش بیاد داخل می دم بابام ادب ت کنه. استاد سری فقط تکون داد و حتا این بار هم بهم نگاه نکرد فقط وقتی داشت از کنارم رد می شد با صدای بم و ارومی گفت: - ممنونم خانو.. گفتم: - ترانه هستم. و با لبخند بهش خیره شدم که با حرفش جا خوردم: - من اجازه ندارم شما رو به اسم کوچیک صدا بزنم فامیل شریفتون؟ متعجب گفتم: - کامرانی. سری تکون داد و چشاش دل از سرامیک کف کلاس نمی کند. و گفت: - ممنونم خانوم کامرانی. ‌‌‌💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت1 بوقی زدم تا این نگهبان پیر که مثل یک لاکپشت راه می رف
﴿ و دوتا صندلی عقب تر از من نشست. برگشتم و بهش نگاه کردم. خودشو جمع و جور کرد و باز نگاهم نکرد! همه ارزو داشتن من بهشون یه نگاه بندازم شوهر من بشن! اونوقت این برای من ناز می کنه؟ تقصیر خودمه نباید براش فداکاری می کردم پرو شده. نفس پر حرصی کشیدم و نگاه ازش گرفتم و به تخته دوختم. نگاهم به توضیحات استاد بود که نگاهی رو روی خودم حس کردم. مطمعنم این پسره است. عمرا اگه نگات کنم تا ادب بشی . با لبخند پیروزی به جلو نگاه کردم و ده دقیقه گذشت که تاب نیاوردم و با لبخند برگشتم که متعجب دیدم داره می نویسه و اصلا تو این عالم نیست. هنوز نگاه خیره روم بود و پشت سرشو نگاه کردم دیدم پسر اقای اصغریه! پسر یکی از استاد ها. انگار که یکه ای خورده باشم اخمام به شدت توی هم رفت. و پسره که می خواست چیزی بگه ترسید و نیش شو بست . با عصبانیت بلند شدم و از کلاس بیرون رفتم. واقعا چرا برام مهم شده بود؟ همه برای من سر و دست می شکونن اصلا نگاه بکنه یا نکنه به جهنم! اما فقط داشتم خودمو گول می زدم و نمی دونم چی توی این بشر دیده بودم که انقدر محتاج یه نگاه و توجه ازش بودم. اها فهمیدم چیکار کنم! منتظر موندم کلاس تمام بشه استاد بیرون اومد و سری برای من تکون داد هر چی منتظر موندم کسی بیرون نیومد و سر و صدا از داخل می یومد. داخل رفتم برای لحضه ای صدا قطع شد! صدای خودش بود که داشت حرف می زد و دوباره شروع کرد: - برادر من اعتقادات هر فردی متفاوت خداوند همه موجودات رو به شکل خاصی افریده بهتره ما هم به هم و سلیقه های هم احترام بزاریم. همه خندیدن و یکی گفت: - جون چه لفظ قلمم حرف می زنه پسرمون موادبه. باز خشم توی وجودم شعله کشید و بی اختیار سر پسره داد زدم: - گم میشی می ری بیرون یا خودم پرت ت کنم بیرون پسره ی الدنگ؟ چشای همه گرد شد. به پسره نگاه کردم بلکه یه نگاهی بکنه از من که اینطور طرفداری ش رو می کردم اما هنوزم به جلوی پاش خیره بود کور بشی ایشالله. پسره بلند شد و بی سر و صدا زد بیرون بقیه اشون هم ساکت شدن. با صدایی که سعی در کنترل کردن ش داشتم گفتم: - اقای نیک سرشت می شه چند لحظه وقت تون رو بگیرم؟ بی هیچ حرفی بلند شد و از کلاس خارج شدیم درو بست و گفت: - بفرماید خانوم کامرانی؟ طبق معمول با کمال پروییم گفتم: - واقعا شما قدر نشناس هستید! با لحن متعجبی گفت: - من؟ خدایی نکرده از بنده اسیب ی به شما رسیده؟ نمی دونم چرا هول شده بودم. با من من گفتم: - بعله بعله من به خاطر تو به استاد گفتم بزاره بیای داخل و به خاطر تو با دانشجو ها دعوا کردم اما تو انقدر مغروری که حتا یه نیم نگاه ام به من نمی ندازی! ‌‌‌💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت2 و دوتا صندلی عقب تر از من نشست. برگشتم و بهش نگاه کردم. خودشو جمع و ج
ࢪمآن↯ ﴿ سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. یهو گذاشت رفت. دندون قرچه ای کردم و با خشم به رفتن ش نگاه کردم. با سرعت از دانشگاه خارج شدم که بازوم کشیده شد برگشتم ببینم اینبار کیه که دیدم باباست. منتظر موندم ببینم چیکارم داره و گفت: - چی شده دخترم عصبی به نظر میای کی جرعت کرده عصبیت کنه؟ چطور بود به بابا بگم و یه درس حسابی بهش بدم؟ رو به بابا با اشاره نیک سرشت و بهش نشون دادم و گفتم: - اون یه کاری کرد ناراحت بشم می خوام یکم ادب بشه! بابا گفت: - باشه باباجون حلش می کنم برو. سری تکون دادم و سوار ماشین شدم تا یه دوری بزنم . اما نگران ش بودم نکنه بابا زیاده روی بکنه؟ نکنه بهش اسیب بزنن؟ نمی دونم چقدر این طرف اون طرف گشتم و به خودم اومدم دیدم شب شده. گرسنه ام بود حسابی و فکر این پسره هم که چنان مشغولم کرده بود نرفتم خونه. سمت باغ شبستان راه افتادم تا یه چیزی بخورم. قسمت پارکینگ که یه باغ بود و اطراف ش درخت بود پارک کردم . چه تاریکه یه لامپی چیزی! با ریموت در ماشین و قفل کردم و هنوز دو قدم نرفته بودم که صدای سوت زدن کسی اومد و با اب و تاب گفت: - عجب لیدی زیبایی!هیکل و که نگم! افتخار یه نیم نگاه می دین؟ رو پاشنه پا چرخیدم دوتا پسر با تیپ مجلسی . با اخم سرتا پاشو برانداز کردم و گفتم: - در بانو بودن من و زیبایی م که شکی نیست ،در بی لیاقت بودن شما برای نگاه من هم شکی نیست شیرفهم شدی؟ برگشتم که برم که جنگی به شالم زد و موهامو کشید. جیغی زدم ولی موهام تو دستش بود و گردن م به شدت به عقب خم شده بود جوری که حس می کردم الان می شکنه. از دردش دلم می خواست زمین و زمان و بهم بدوزم اما حتا مجال جیغ زدن هم بهم نمی داد. کوبیدم به بدنه ماشین که دردم بدتر شد . یهو دستش برداشته شد و از خدا سریع صاف شدم و دوتا دستمو دور گردنم حلقه کردم تا از دردش کم بشه. برگشتم ببینم چی شده که ولم کرده ولی.. خودش بود نیک سرشت! اما اینجا؟ توی تاریکی هم کبودی که زیر چشش بود رو می تونستم بببنم با لب خونی شو که متوجه شدم بابا کاری که گفتم و عملی کرده. با اون دوتا درگیر شد و می زد. اصلا بهش نمی خورد خشن باشه! بهت زده مات مونده بودم و اصلا یادم رفته بود بهش کمک کنم. پامو بلند کردم و با پاشنه کفشم محکم کوبیدم توی کمر همونی که موهامو کشیده بود . فریادی از درد کشید و دو زانو افتاد روی خاک. یکی دیگه هم زدم تو گردن ش که افتاد و چشاش بسته شد. نیک سرت بهت زده به پسره خیره بود حتا توی دعوا هم به من نگاه نمی کرد. ای بابا من زدمش بابا به من نگاه کن. حواسش نبود و یهو اون پسره مشت محکمی زد توی صورتش دقیقا جایی که کبود بود چند لحضه گیج شد و چشم ش بسته شد ولی با اون چشم ش که باز بود یه ضربه محکم زد تو دلش و یه طوری زدم تو گردن ش که بیهوش شد. اب دهنمو قورت دادم و زل زدم بهش. درد گردنم داشت دیونه ام می کرد. نشست رو زمین و به در ماشین تیکه داد. یهو دیدم اشکاش ریخت. یعنی انقدر درد داشت؟ ‌‌‌💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
بریم بیرون؟ 💘😔😂
قشنگ ترین مکانی که تابحال رفتممم🥲💘.
ولی ادم به هرکسی نمیگه حالش بده اگر کسی بهتون گفت حالم بده یعنی تو اون کسی هستی که میتونه حالشو یکم بهتر کنه. حواستون باشه! 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شلیک کن طوبی....👀 🤌 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
بیاید به یه حقیقت تلخ اشناتون کنم سوره نسا داریم اما....🤌😂 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
وایبِ‌خوب‌؛🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- تپشِ‌قلبِ‌من‌ازشوقِ‌توجان‌میگیرد🫀 | 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
واقعا توضیح اضافی برا بعضی چیزا اشتباهه رها کنید که به آرامش برسید. 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
+میگم دلبر؟ جانم...💘 +جیران گوزلرین منیم اورییمین بندی ده یعنی چی دیوونه؟😵‍💫 +یعنی چشمای خوشگلت بندِ قلبِ مَنه!🥺
یک روز بی نظیر🤝 یک لبخند از ته دل یک شادی بی دلیل❤️ با هزار آرزوی زیبا تقدیم لحظه‌ هاتون هر روزتون بخیر و زیبا🙂
سلام عسلااامِ🦦 صبحتون بخیرِ💘
شروع فعالیت✨🌱
وَ من..؟ مصمم؛ در سبز زیستن 🌱 در آدمِ بهتری بودن و آدم بهتری شدن! 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°