تنها افرادی که رنج نمیکشند
و ناراحت نمیشوند
مردهها هستند...
زنده بودن یعنی گاهی
آسیب دیدن، شکست خوردن،
دچار استرس شدن ، اشتباه کردن
و همچنان ادامه دادن...!
#دلی
سلام رفقاا حالتون چطوره 🥺💓 ؟
من لبابه هستم ادمین ِجدید 🤍 .
ادمین ِروزمرگی هستم ! .
همتون عشقای من هستید 😭💕 .
انشاءالله کنار هم خاطره های خوبی بسازیم 💜 .
کاری داشتید پیوی در خدمتم گیلاس های ِمننن 🥺🍒 .
- @mashkat_313
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت43 وسایل مهدی رو جمع کردم و مونده بود لباس هاش که گفت م
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت44
مهدی و سوار ماشین کردن و صندلی جلو رو کامل خم کردیم که پای گچ گرفته اش جا بشه.
منم کنارش نشستم و فاطمه هم کنار من اقا محسن هم پشت فرمون.
سعی می کردم به مهدی نچسبم تا دست زخمی ش درد نگیره .
برای همین مدام جا به جا می شدم و صندلی جلو رو سفت گرفته بودم تا روی مانع ها و ترمز کردن ها به مهدی نخورم.
مهدی یکم خودشو جا به جا کرد و گفت:
- خانوم راحت بشین اذیت می شی چرا اینجوری نشستی؟
چرخیدم سمت ش و گفتم:
- بازوت زخمه ممکنه بخورم بهش راحتم من می رسیم الان.
سعی کرد خودشو تکون بده و به در بچسبه اون بازو شو گرفتم و نگهش داشتم:
- چیکار می کنی تکون نخور ببینم می تونی یه جا بشینی گفتم من جام خوبه.
عین پسر بچه های مظلوم نگاهم کرد و فاطمه گفت:
- نه بابا این بتونه اروم یه جا بشینه؟ این شره .
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- تا پاش خوب نشه حق نداره پاشه دست و پاشو می بندم.
فاطمه و محسن خندیدن و محسن گفت:
- ای ای بکش اقا مهدی بکش زمان ی که من مریض بودم فاطمه پرستاری می کرد به من می خندیدی می گفتی سوسول حالا توبت خودته بچه ننه.
مهدی اه کشید و گفت:
- اره دیگه به تو خندیدم سر خودم اومد.
همه خندیدیم.
وقتی رسیدیم برادر محسن هم اومد کمک و مهدی و بردن داخل.
سریع جا پهن کردم گوشه اتاق و مهدی و روش خابوندن دوتا بالشت پشت کمرش گذاشتم و تکیه داد با نگرانی گفتم:
- خوبی درد نداری؟ انگار ناراحتی چیزی شده؟ دردت گرفته؟
سری به عنوان نه تکون داد و گفت:
- نه خوبم ناراحتم انقدر به زحمت افتادی اونم توی دوران نامزدی مون جبران می کنم برات به خدا.
اخمی کردم و یکی زدم تو کله اش یه چشم غره هم بهش رفتم و گفتم:
- حرف اضافه بزنی می زنمت فهمیدی؟ می رم دور ناهار چیزی خواستی صدام کن.
با خنده گفت:
- اگه قول بدی نزنی منو باشه.
خندیدم و با همون لباسا و چادر رفتم دور ناهار.
خداروشکر فاطمه کمکم بود و شروع کردیم تا ساعت ۲ اصلا بیکار نشدم و خونه رو تمیز کردم.
واقعا متاهلی هم سخت بودا.
سفره پهن کردیم و برای خودم و مهدی توی سینی چیدم.
بقیه نشستن و سینی رو کنار مهدی گذاشتم و نشستم.
اروم گفت:
- خسته نه باشی خانوم.
با یه جمله اش خستگی از تنم در رفت.
دیس غذا رو که برای دونفرمون گذاشته بودم توی دستم گرفتم.
چون اذیت می شد یه دیس اوردم برای دوتامون تا من بگیرم و اون بتونه راحت بخوره.
با بسم الله مهدی شروع کردیم و بهش چشم دوختم سر بلند کرد و با سر پرسید چیه با استرس گفتم:
- خوشمزه است؟
با اب و تاب چشمکی زد.
خیالم راحت شد و ناهار مونو خوردیم.
فاطمه و شوهرش برای کار هاشون و سر زدن به مهدی اومده بودن و مرخصی شون ۳ روزه بود و حالا می خواستن برگردن.
فاطمه با شرمندگی گفت:
- ببخشید تو روخدا نمی تونم بمونم کمکت.
پوفی کشیدم و گفتم:
- شما خواهر و برادر چرا اینطورین کاری با من می کنید احساس غریبگی می کنم اخه این چه حرفیه!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت44 مهدی و سوار ماشین کردن و صندلی جلو رو کامل خم کردیم
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت45
فاطمه محکم بغلم کرد و گفت:
- ببخشید قشنگم نمی خواستم ناراحتت کنم.
مهدی از همون تو حال خداحافظ ی کرد و من تا دم در بدرقه اشون کردم.
وقتی برگشتم مهدی مدام خمیازه می کشید و معلوم بود خسته است.
سمت ش رفتم بالشت های پشت سرشو برداشتم و یه بالشت نرم گذاشتم و به شونه هاش فشار اوردم و خابوندمش .
پتو رو روش مرتب کردم و گفتم:
- بگیر بخواب خسته شدی.
با غم گفت:
- من کاری نکردم که همه کار ها رو تو کردی خانوم عمری خدا بده همه رو جبران می کنم برات..
دستمو روی دهن ش گذاشتم و مجبور شد ساکت بشه و گفتم:
- شما بهتره سکوت کنی و بخوابی پر حرفی خوب نیست.
با خنده نگاهش کردم.
دستمو برداشتم و مهدی زود خواب ش برد.
خونه رو جمع و جور کردم و حوصله ام سر رفته بود.
نمی دونم چرا از کار خونه خوشم اومده بود و حس می کردم بزرگ شدم خانوم شدم.
حالا که مهدی خونه بود باید حسابی بهش برسم.
از توی اینترنت دستور انواع شیرینی رو در اوردم و شروع کردم به پختن.
با دردی که توی کمرم وول می خورد کش قوی به بدنم دادم ۵ ساعتی گذشته بود و کلی شرینی درست کرده بودم .
سینی اخر رو هم از فر در اوردم و توی ظرف ریختم تا شکلاتی شون کنم.
شام هم فلافل بود.
همه چیز اماده بود سری به مهدی زدم هنوز خواب بود و گاهی توی خواب از درد اخم می کرد.
کرم ی که دکتر برای ترک ها و زخم های سطحی و خشکی پوست ش بود و برداشتم و کنارش نشستم.
اروم دستشو روی پام گذاشتم و شروع کردم به کرم زدن .
چون روی اسفالت افتاده بود بعضی جاها از پوست ش ریش ریش و سابیده شده بود.
خم شده بود و داشتم صورت شو می زدم که زنگ در زده شد و چشمای مهدی هم باز شد.
خابالود نگاهم بلند شدم و چادرمو زدم فاصله حیاط تا در و طی کردم درو باز کردم که چند تا پسر دیدم.
چند تایی شونو توی دانشگاه با مهدی دیده بودم.
سلام ی کردم که گفتن:
- سلام ابجی خوبید؟ داداش مهدی کجاست؟ بیمارستانه؟
سری به عنوان نه تکون دادم و گفتم:
- مننون نه خونه است امروز مرخص شد بفرماید.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت45 فاطمه محکم بغلم کرد و گفت: - ببخشید قشنگم نمی خواستم
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت46
با اجازه ای گفتن وداخل اومد.
درو بستم و داخل رفتیم.
با سر و صدا و یالله گویان اومدن و مهدی با دیدن شون خوشحال شد.
یکی شون یا خنده گفت:
- ای بابا نمی دونم چه قسمتیه هر بار این مهدی چلاغ می شه ما میایم خونه اش .
بقیه اشون خندیدن.
دوباره همون ادامه داد :
- اون دفعه اون پاش بود این دفعه این پاش نوبتیه.
دوره اش کردن و شوخی و خنده هاشون بالا گرفته بود.
شربت و شرینی اوردم یکی شون بلد شد و ازم گرفت و گفت:
- ممنون ابجی خیلی زحمت کشیدید شرمنده مزاحم شدیم .
اروم گفتم:
- نه چه زحمتی مهدی هم خوشحال شد خوش اومدید.
یکم متعجب شدن که مهدی صداش کردم.
مهدی با تک خنده ای گفت:
- نامزد کردیم.
همه رفتن تو شک.
یهو ریختن سر مهدی و تبریک.
با خنده نگاهشون کردم و یکیش داد زد:
- من شرینی می خوام گفته باشم.
توی اشپزخونه برگشتم و ظرف ها رو شستم.
حدود یه ساعتی موندن و بعد رفتن.
با صدا کردن های مهدی توی پذیرایی رفتم و کنارش نشستم که گفت:
- کجایی خسته شدی بگیر یکم بخواب نمی خواد این همه کار کنی خانوم.
سری تکون دادم واقا خسته شده بودم.
خسته امون جا دراز کشیدم مهدی گفت:
- رو زمین کمرت درد می گیره یه دشک ی چیزی پهن کن خانومم.
بی حال گفتم:
- مهدی خسته ام همین جور خوبه.
دیگه متوجه نشدم چی گفت و زود خوابم برد.
با صدای بلند و یهویی تلوزیون عین فنر تو جام نشستم.
اب دهنمو قورت دادم و به تلوزیون نگاه کردم سریال بود و یکی افتاده بود دمبال دختر بچه اونم جیغ می کشید.
ترسیده به مهدی نگاه کردم که خودشو مظلوم کرد و گفت:
- حوصله ام سر رفته بود روشن کردم صداش زیاد بود.
دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
- سکته کردم مهدی.
با چاپلوسی گفت:
- شرمنده خانوم.
به ساعت نگاه کردم و با تعجب دیدم ساعت 11 شبه.
بهت زده گفتم:
- چرا بیدارم نکردی؟ گرسنته ؟ الان زود حاضر می شه.
با لحن تو دل برویی گفت:
- اخه خیلی خسته بودی دلم نیومد.
با هول و ولا بلند شدم و زود فلافل ها رو سرخ کردم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت46 با اجازه ای گفتن وداخل اومد. درو بستم و داخل رفتیم.
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت47
زود زود مشغول سرخ کردن شدم و صدای نگران مهدی بلند ش:
- ترانه مراقب باش نسوزونی خودتو.
چشم بلندی گفتم و اخرای سرخ کردن بودن دو سه تا نمونده بود که فلافل از دستم در رفت و افتاد تو دروغن محکم و روغن پاچید زود دستمو جلوی دورتم گرفتم که سوختم.
جیغی از ترس کشیدم و خم شدم روی زمین.
با سوزش ی که توی دستم پیچید زدم زیر گریه.
انقدر شکه شده بودم و همه چی سریع اتفاق افتاد که حتا نمی دونستم باید چیکار کنم.
با صدای مهدی سرمو بلند کردم انقدر ترسیده بود کشون کشون اومده بود تا اشپزخونه.
ترسیدم حالش بد بشه یا اتفاقی بیفته براش سمت ش رفتم و کنارش نشستم با نگرانی نگاهم می کرد و تند تند چک ام می کرد:
- چی شد چرا گریه می کنی واسه چی جیغ زدی؟ چت شد؟ سالمی؟
دستمو بهش نشون دادم که نفس راحتی کشید و گفت:
- نترس اروم باش خانومم اروم باش چیزی نیست چند تا نیم قطره کوچیکه الان خوب می شی اروم باش ترسیدی.
حالم با حرفا ش بهتر شده بود خداروشکر.
گهگاهی سکسه ای می کردم و مهدی ناراحت نگاهم می کرد .
به حرف اومد و گفت:
- اخه عزیز من چرا انقدر هول می کنی؟ حالا دوساعت شام دیر تر حاضر بشه مگه چی می شه؟ ببین چیکار کردی با خودت.
لبام برچیده شده بود و اماده گریه بودم.
اخم کرد و گفت:
- گریه کنی من می دونم با تو ها.
برای اینکه بحث و عوض کنه گفت:
- چی شد این فلافل های خوشمزه؟ بوش که خیلی خوبه.
بلند شدم وسایل و بردم توی پذیرایی و سفره رو پهن کردم.
سمت مهدی رفتم و گفتم:
- بیا کمکت کنم برگردی سر جات.
متعجب گفت:
- نمی دونم چطوری اومدم.
خنده ام گرفت.
یه دسته اشو دور شونه ام گذاشت و یه دست شو به دیوار گرفت تا رسید به رخت خواب و اروم نشست.
کلا وارد بود انقدر که پاش به قول خواهر و رفیق هاش شکسته بود می دونست چطور رفتار کنه یا راه بره.
براش ساندویچ گرفتم و دست ش دادم.
با نگرانی گفت:
- خوبی؟ درد نداری؟
سری به عنوان نه تکون دادم.
که زنگ در زده شد.
متعجب به مهدی نگاهم کردم و گفتم:
- کیه الان؟
بلند شدم و چادرمو زدم.
فاصله حیاط تا در و طی کردم و درو باز کردم.
کسی جلوی در نبود که!
یه قدم بیرون اومدم و خم شدم ببینم کیه که دستی دور دهن و بینی م حلقه شد و دستمالی به صورتم محکم فشار داده شد.
حس می کردم بینی م الان خورد می شه و نتونستم دوم بیارم و دست و پا زدنم فایده ای نداشت و بیهوش شدم.
چشم که باز کردم سرم سنگین شده بود و حس می کردم گیج م.
چشام مدام تار می دید و حتا نمی دونستم کجام!
یه اتاق بود یه کمد فلزی گوشه اش سقف ش گچ ش باد کرده بود و یه دست می زدی می ریخت.
یه پنجره و جا کولری حتا قالی هم کف زمین ش نداشت.
نشستم و به دیوار تکیه دادم.
سردرد بدی توی سرم پیچ می خورد.
هیچ صدایی از بیرون نمی یومد و این بیشتر منو می ترسوند.
انقدر سرم درد می کرد که رگای سرم نبظ می زد و این به خاطر داروی بیهوشی روی دستمال بود که روی دهنم فشار داده بودن.
یعنی منو دزدیدن؟ کی؟
نفر اول بابام توی ذهنم بود .
دختر ترسویی نبودم و خیلی قلدر بودم اما از وقتی مهدی اومد تو زندگیم نمی دونم چرا انگار به اون وابسته و اگر نباشه انگار بی پناه ام!
دوباره روی زمین سرد و گچی دراز کشیدم دوست داشتم تمام این گچ ها بریزه روم بلکه یکم گرمم کنه.
چشام کمی بعد گرم شد و خوابم برد اما بدترین خواب بود.
بین خواب و بیداری بودم و سرما دیونه ام می کرد.
هیچکسی نبود که بیاد بهم سر بزنه!
اصلا اونایی که منو دزدیدن رحم نداشتن یه جرعه اب به من بدن؟
روز گذشت و شب اومد.
معده درد و سردرد وحشتناک بدجور حالمو گرفته بود.
ولی سرما بدتر از همش بود.
باید یه کاری می کردم.
به سختی از جام بلند شدم و سمت کمد رفتم در شو باز کردم و به داخل ش نگاه کردم.
باید نشسته می خابیدم ولی بهتر از بیرون بود.
خودمو توی کمد جا کردم و درو بستم.
یکم گرما به بدن ام تزریق شد و از شدت لرزش دندون هام که بهم می خورد کم می کرد.
سوز معده ام داشت روانی م می کرد و تیر های خفیفی می کشید.
دوست داشتم بالا بیارم ولی هیچی تو معده ام نبود.
متوجه نمی شدم کی زمان می گذره و اصلا چه مدته که اینجام.
تب و معده درد و سردرد و گرسنگی از پا درم اورده بود و حتا نای حرکت کردن نداشتم.
گردن م خشک شده بود از درد ولی نمی تونستم تکون بخورم.
تن م از گرمی و تب خیس شده بود توی این سرما.
کم کم هوشیاری مو از دست دادم و هیچی نفهمیدم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت47 زود زود مشغول سرخ کردن شدم و صدای نگران مهدی بلند ش:
ࢪمآن↯
﴿#رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت48
توی اداره راه می رفتم و نمی دونستم باید چیکار بکنم.
فقط منتظر یه خبر از طرف بچه ها بودم.
خبری که ۳ روزه منتظرشم!
ترانه ام کجاست؟ تو چه حالیه؟ سالمه؟
حتا نمی تونستم بشینم عصا زیر بغل اول تا اخر اداره رو متر می کردم.
بلخره جواد بدو بدو رسید از دور داد زد:
- مهدییی مهدیی اعتراف کرد اعتراف کرد داریم می ریم جایی که گفته.
از خوشحالی پام سست شد و نزدیک بود پخش زمین بشم که جواد گرفتمم.
سریع یه سری از بچه ها رو اعزام کردن به محل.
اول برسی ش کردن تا تله نباشه.
دل تو دل ام نبود تا زود تر بریم توی اون خونه.
وقتی اجازه ورود دادن دل تو دلم نبود.
بچه ها سریع ورود کردن و منم دمبال شون.
سانت به سانت خونه رو شروع کردیم به جست وجو کردن.
اتاق های زیاد و تو در تویی داشت.
هر اتاقی و باز می کردم و ترانه رو پیدا نمی کردم دنیا روی سرم خراب می شد!
چرا باید به خاطر شغل من این بلا سرش بیاد؟ ای کاش بهش می گم کار من چیه! حالا اگر بلایی سرش بیاد من شرمنده اش می شم.
نمی دونم اتاق چندمی بود ولی به خدا توکل کرده بودم و مطمعن بودم ترانه ام همین جاست.
کل اتاق ها رو گشتیم اما نبود.
بچه ها متعجب شده بودن و زنگ زده بودن دوباره هم بازجویی کردن اما اعتراف کرده بود همین جاست!
بند دلم پاره شده بود و توی دلم هر ذکری بلد بودم به زبون میاوردم و دست به دامان تمام اعمه اطهار شده بودم.
تاب نیاوردم و بلند شدم دوباره کل اتاق ها رو اول گشتن.
جواد پا به پای من می یومد بچه ها دوباره بلند شدن و هر اتاق و چند بار نگاه می کردن.
نمی دونم اتاق چندمی بود نبود اومدم برم بعدی که یهو خشک شدم.
دوباره به اتاق نگاه کردم .
جلو رفتم و در کمد و باز کردم که ترانه افتاد بیرون.
شکه بهش نگاه می کردم.
بچه ها سریع زنگ زدن امبولانس.
تب ش شدید بود و زرد شده بود.
جواد دستمو گرفته بود تا نقش بر زمین نشم.
خدایا ترانه امو به خودت می سپارم.
خدایا من اشتباه کردم که ترانه رو وارد زندگیم کردم اونم با این شغل ام!
خدایا.
پشت در اتاق مراقبت های ویژه نشسته بودم و چهره ی ترانه یک لحضه از جلوی چشمام کنار نمی رفت .
باورم نمی شد سه روز توی اون سرما و اون اتاقک زندانی بود بی اب و غذا.
صد بار خودمو لعنت کرده بودم.
اره باید می رفتم باید ترانه رو ترک می کردم تا در امان باشه!
ترانه با من که باشه همیشه خطر تهدید ش می کنه و من نباید به خاطر عشق م خودخواهی می کردم و جون شو به خطر می نداختم.
کار سختی بود دل کندن ولی برای سلامتی ترانه هم که شده باید این کارو می کردم.
جواد کنارم نشست و موضوع و بهش گفتم.
صورتم خیس از اشک بود جواد گفت:
- این کارو نکن شما همو دوست دارید مهدی ضربه ی بدی به هر دوتاتون وارد می شه شاید اون بتونه با شغل ت کنار بیاد.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- به چه قیمتی؟ به قیمت جونش؟ اون دیگه نمی تونه یه زندگی معمولی داشته باشه! من شرمنده اش می شم! ای کاش بهش می گفتم دیگه نمی تونم بمونم من از اینجا می رم توهم سعی کن این خبر و پخش کنی تا دست از سر ترانه بردارن.
جواد هر چقدر باهام صحبت کرد فایده ای نداشت.
وقتی دکتر بهم گفت خطر رفع شده احساس کردم جون به دست و پاهام برگشت.
وسایل ضروری رو از خونه جمع کردم و اولین دفتر ملک و املاک خونه رو به اسم ترانه زدم.
یه نامه براش نوشتم و برگشتم بیمارستان.
زیر سرم و سوزن هایی که حق ش نبود خابیده بود با رنگی پریده.
سعی کردم خوب نگاه ش کنم تا چهره اش توی خاطرم ثبت بشه.
جواد کشیک وایساده بود و با دیدنم جلو نیومد تا راحت باشم.
زیر لب باهاش صحبت می کردم:
- ترانه خانوم عزیزم من دارم می رم به خدا قسم که خدا خودش می دونه به خاطر تو می رم تو حق ت نیست به خاطر من بسوزی و بسازی ! حق ت نیست اول جونی ت بترسی که هر بار یکی بیاد سراغ ت و مرگ کمین کرده باشه یا برات یا حتا اتفاق های بدتر! مراقب خودت باش خانوم خدانگهدار.
نامه رو دست جواد دادم و گفتم:
- این نامه رو بده بهش خدانگهدار داداش.
جواد داغ دیده بود ولی خانوم ش باهاش مونده بود و یک بار نزدیک بود خانوم شو از دست بده اما فقط بچه ۵ ماهه توی شکم خانوم ش و از دست داده بود.
من نمی خواستم بلایی سر ترانه بیاد چون می دونستم نابود می شم! و هم ترانه نابود می شه.
1 هفته بعد #ترانه
حال و احوال بهتری داشتم هر وقت که چشم باز می کردم چند تا جوون مثل مهدی رو می دیدم که مراقبم هستن ولی هر بار که از مهدی می پرسیدم می گفتن با اون وضعیت پاش راش نمی دن داخل بخش مراقبت های ویژه.
دکتر چک م کرد و گفت:
- خداروشکر حالتون خوبه دیگه.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿#رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت48 توی اداره راه می رفتم و نمی دونستم باید چیکار بکنم. فق
پنج پارت؛
تقدیم ِمیکنم ِبه عاشق ِهای ِ دل خسته ِ🙈💘
عشقرازۍستکہ ،
تنهابہخدابایدگفت ؛
چہسخنهاکہخدابامنتنهادارد💚'🌱
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
برای ادیت های زیباتون❤️🔥
#ابزارادیت
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
امروز بیدار شدی!
ولی ممکن بـود بیدار نشی این نشون میده خدا باز بهت فرصت جبران رو داده!
خواب مثل مرگه آدم شب میمیره و صبح باز خدا بهش وقت میده و زنده میشه؛)🌿
از فرصت هات نهایت استفاده رو ببر و زود توبه کن نزار دیر بشه...💔
#یاالله
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
به انتظار لبخندی
نشسته ایم که عطرش
دنیا را بهشت میکند...💚🥺
.
#امام_زمان
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
| برای همه خوب باش
آن کس که فهمید ، همیشه در کنارت
خواهد ماند و آن کس که نفهمید ،
روزی دلش برای تمام خوبیهایت
تنگ میشود . |
+دخترونہ💙
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
بسم رب🪴 شروع فعالیت اد مجنون الرضا🙈💘
پایان فعالیت اد مجنون الرضا🙈💘
{صلوات محمدی پسند ختم کنید}🪴
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
خب بریم سراغ بافتنی...🧶 بریم ببینیم معلممون بافت ما رو قبول دارن یا نه؟ 🧐 چطور شده؟ البته که کلی کار
اخ دخترا یادتون اینو دیشب فرستادم🥺
به نظرتون چرا اینقدر کوچولو شده؟ 😭❤️🩹
رفتم مدرسه و معلممون گفتن که خیلی بزرگه و مجبور شدم کلش و بشکافم و از اول درست کنم❤️🔥💔
البته که من میتونم و یه چیز عالی درست میکنم😌🤩
باید تلاش کنم🤌💪
#روزمرگی
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ִֶָ ࣪گِداےڪوےِرِضآشـوڪهآناِمـٰامِرَئوف♡🌱..؛
بہسـینہے ِاَحَـدےدَسـٺ ِرَدنَـخـواهَـدزَدシ 🤍🫁 ″..!
#ࡅ̤ߺߺߺߊࡎ߭ߊܩݍ߭ߊߘߺߺވ.. 🌼 ’’
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
⑇ چِـقـَدࢪحـٰال ِقـشـنـگـےسـتمـیـٰانِمـَنوتـو🌱. . ៹
حَـࢪَمـتلـیـلـےومـَندرپـِےآنمـَجـنونـَم ࣫͝ . .🩵🫀››
#آقاےࢪئوف ‹🪻♡-
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
-گـࢪچـهدوࢪازحـࢪم ِڪـࢪبـبـلآيـيـمولـے . . . ২
بـٰازهمشڪࢪڪهخࢪاسـٰانرِضـٰا،نزديڪاست !″🧡🌙
#شـــٰاهخــراســـٰان 🌱•°
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
فکر کردی با شیر کاکائو میتونی منو خر کنی ؟
+ آفرین درست فکر کردی 😂😔
[ عکس بگیرین تو کانالتون ادامش بدید ]
عشقِاوماراگرفتازچنگِدیگردلبران ؛
تنبرونبردیمازاینمیدانولۍجانباختیم🫀'🔏.
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
بہبرگ ِشجرهنامہامنوشتہشدهاست :
حلالزادهغلامۍزدودماننجف🪶'🤎.
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
-ودرتمامکارهاخودرابہخداواگذارکن،
کہاوکاملابراحوالِبندگانبیناست🌷'🩷!
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°