"وَكَفَىٰ بِرَبِّكَ هَادِيًا وَنَصِيرًا"
برای هدایت و یاری تو
پروردگارت کافی است...🌱💚
#آیہگرافی | #قرآن
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
گرچه آشوبم ولی آرامشِ جان مرا شانه های محکمت حتما کفایت میکند . . !🌚❤️ #عاشقانہمذهبی 💘˹➜˼
دستهایش را گرفتـم ؛🙈❤️🔥
حالا دیگر یک جهان در مُشتِ من بود :)
#عاشقانہمذهبی
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
سیوش کن ' MyArteria' یعنی: شاهرگ من😌🫂
سیوش کن "Tajna sreće" یعنی:
راز خوشحالیِ من، کسی که وجودش حتی تو اوج نا امیدی و ناراحتیت باعث دلگرمیت میشه، همون رازی که بی دلیل خوشحالت میکنه🥺💘
#سیویجات
امیـد صـداے آرامۍ اسٺ ڪه
زمزمـھ مۍ ڪند شایـد،
وقـتۍ همہ ے دنــیـا فـریـاد
مۍ زنـنـد 🔏🖋:)
#تزریقانگیزه
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
و آخر مقصد ما کوفه . . .👩🦯 #روزمرگی
سلام بر آن آقایی ڪه ڪسی جواب سلامش را نمیداد و تمام شد((:🥺💔؛″
#روزمرگی
بعضۍوقـتهابہچشـمهیچکسنمیـاۍ
امـابہچشـمخدامیـایۍ🤏💕
بعضیوقتهابہچشـمهمہمیاۍامـابہ
چشـم
خدانمیـایۍ🙂..
#دنبـاللایکخـداباش🤌
"من دچارتم"
دچار بودنت
دچار اون چشمات
دچار آرامشۍڪہ تنت بهم میده
دچار عشقۍ ڪہ بہ قلبم میدے 🫀✨
#مخاطبخاص
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت100 #ترانه توی ماشین و نگاه کردم و چند تا کیک و کلوچه و
#ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت101
#ترانه
جا خورد و گفت:
- برم وسایل و بیارم.
لب زدم:
- منم میام.
دستمو گرفت و گفت:
- باشه بیا.
سمت ماشین رفت که با ترس به پشت سرش و همون درخت ها نگاه کردم.
که وایساد جلوم و گفت:
- هی چیو نگاه می کنی؟ به خودت ترس وارد می کنی گفتم قران بخون .
سری تکون دادم و تند تند هر چی ایه و سوره بلد بودم شروع کردم به خوندن.
مهدی وسایل و برداشت و راه افتادیم با بقیه.
یه کیلو متر فاصله داشت.
مهدی اروم گفت:
- وقتی جیغ کشیدی قلبم اومد تو دهنم مخصوصا که جیغ هات قطع نمی شد! نمی دونی با چه سرعتی دویدم .
از این همه نگرانی ش به خاطر من و دوست داشتن ش صد بار خداروشکر کردم.
و گفتم:
- گلوم درد می کنه فکر کنم زخم شده!
مهدی برای اینکه جو و عوض کنه گفت:
- هر کی جای تو بود این جیغ ها رو می کشید باید یه تعویض حنجره براش انجام می دادن .
خندیدم و به کلبه رسیدیم.
خوب بود سعید و علی داشتن اتیش روشن می کردن سعید با دیدنم گفت:
- ابجی خوبی؟ چرا جیغ کشیدی؟
لبخندی زدم و هادی براشون تعریف کرد.
سعید اخم هاش توی هم رفت و ناراحت شد و گفت:
- ابجی خودم 13 سالش بود خیلی درس خونه حالا هم بیشتر می خونه توی حیاط مون یه درخت کنار بود وقتی داخل لامپ ها رو خاموش می کردیم نمی تونست بخونه نگران ش بودیم گاهی انقدر می خوند از حال می رفت!
این عادت کرده بود بی سر و صدا بره تو حیاط زیر درخت رو تخت با چراغ مطالعه درس بخونه! یه روز همین بلا سرش اومد و من و دید و رفت تو جلدش دیونه شد خودشو می زد موهاش کشیده می شد جیغ می زد دکتر و اینا فایده نداشت بردیمش پیش یه فرد مومن با قران و دعا از بدن ش کشیدش بیرون البته این موجودات توی بدن افراد باخدا و قران خون نمی تونن ورود کنن تو رو تنها گیر اورده بود ولی رسیدی بهش دور شد ازت یعنی نمی تونه توی بدن ت ورود کنه بلکه فرار می کنه!
ارامشی بهم تزریق شد!
خداروشکری من و مهدی و بقیه گفتیم.
نشستیم و مهدی یه پارچه خیس کرد و گل های خشکیده روی صورت مو پاک می کرد و بعد دست و پاهام رو.
یخ زدیم تا تمیز شدم و برگشتیم تو.
کلبه خیلی گرم بود و دوست داشتم بخوابم اما خوب جا نبود دراز بکشیم!
همین نشسته هم توهم توهم بودیم.
فقط زینب چون واقعا خیلی بهش فشار اومده بود گوشه کلبه دراز کشیده بود و تک پتوی توی کلبه رو انداختیم روش .
منم روبروی اتیش نشسته بودم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت101 #ترانه جا خورد و گفت: - برم وسایل و بیارم. لب زدم:
#ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت102
#ترانه
یهو یه سوال توی مغزم ارور داد نگاهمو به مهدی که روبروم کنار فرمانده اش بود و یه چیزایی بهش می گفت انداختم و صداش زدم:
- مهدی!
حرف شو قطع کرد و سر بلند کرد بهم نگاه کرد و گفت:
- بعله خانوم؟
همه نگاهشون به من بود ببین چی می خوام بگم.
لب تر کردم و گفتم:
- تو مگه معمور مخفی نیستی؟
سری تکون داد و گفت:
- خوب؟
گفتم:
- چیکار کردی که می خوان ما رو بکشن یا اصلا اونا کی ان که تورو می شناسن!
مگه تو معمور مخفی نیستی؟
مهدی تعجب کرده بود از سوالم .
اب دهنشو قورت داد و گفت:
- چرا یهویی این سوال و پرسیدی خانوم؟
سری به عنوان نمی دونم تکون دادم و رو به طاهر گفتم:
- می دونستی یه بار بابا داشت مهدی رو می کشت؟
چشمای طاهر گرد شد!
مهدی با چشمای ریز شده نگاهم کرد و گفت:
- مگه تو خبر داشتی؟از کجا فهمیدی؟
بهت زده گفتم:
- تو می دونستی بابام گفته با ماشین جلوی دانشگاه زیرت بگیرن و به من گفتی نمی دونی؟
مهدی گفت:
- نمی خواستم بری سروقت بابات خانوم اون ادم خطرناکیه!
طاهر گفت:
- واقعا مهدی رو داده بود زیر بگیرن؟
بغض کردم و سر تکون دادم و گفتم:
- تو رو ازم گرفته بود کلی منو مشاوره برد و کاری کرد اسم تو توی خونه ممنوع باشه! می خواست مهدی رو هم ازم بگیره ولی توی دانشگاه حساب شو رسیدم!
طاهر گفت:
- واقعا چیکار کردی؟
براش تعریف کردم توی دانشگاه چی گفتم .
ساعت 2 شب بود تقریبا! همه یا صحبت می کردن یا چرتک می زدن.
فقط زینب خواب بود.
از بس به اتیش نزدیک بودم و هی چوب می نداختم دستام سیاه و کثیف شده بود.
بطری اب ی که توی اتاقک بود و برداشتم و سمت در رفتم که چشای مهدی بهم دوخته شد و با سر پرسید کجا می ری؟
منم با سر به دستام اشاره کردم و چشاشو به معنای باشه باز و بسته کرد.
بیرون اومدم و خواستم دستمو بشورم اما اب از لای در داخل می رفت پشت کلبه رفتم و خم شدم دستمو بشورم که صداهایی به گوشم خورد.
سر بلند کردم دور تر یه ماشین هایی وایساد.
حتما اینا هم گم شدن دقیق شدم که دیدم یه سری افراد با لباس سیاه و صورت پوشیده پیاده شدن و از این دور هم اصلحه توی دست هاشونو می دیدم.
شک نداشتم اونی که داشت دستور می داد و حرف می زد باباست.
اما چطور پیدامون کرد؟
اگر اتیش کلبه رو خاموش کنیم نور توی کلبه رو نمی بینن و مطمعنن دیر تر پیدامون می کنن.
سریع همون جور خمیده رفتم و سریع درو باز کردم رفتم داخل و اب روی اتیش خالی کردم و پتو رو از روی زینب برداشتم و انداختم روش دود ش بلند نشه!
همه متعجب نگاهم کردن و وحشت زده گفتم:
- مهدی بابام اینجاست با یه افرادی اومده خودم اصلحه رو دیدم توروخدا پاشید فرار کنید.
چند نفر سریع بیرون رفتن اوضاع رو چک کنن.
سریع با کمک طاهر زینب و بلند کردم و گفتم:
- تو زن ت بارداره نباید به خاطر من اسیبی ببینه توروخدا در برید شما زود تر برید چادرمو سریع با چادر زینب عوض کردم و گفتم:
- این چادر ردیاب داره هر جا باشید زود پیداتون می کنن و کمک تون می کنن برید.
و ردیاب و همون طور که مهدی یادم داد فعال کردم.
طاهر نمی تونست کاری بکنه و سریع با زینب راه افتادن.
زینب با چشای گریون بهم نگاه کرد و رفتن
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت102 #ترانه یهو یه سوال توی مغزم ارور داد نگاهمو به مهد
#ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت103
#ترانه
چند تا از مرد ها رو سریع با خانوما فرستادن جلو تر حرکت کنن.
مهدی بهم نگاه کرد و سریع گفت:
- سریع زود باش برو زود .
نه ای گفتم که شکه برگشت:
- اون دنبال منه صد در صد اگه من برم سریع می ره سمت ما و ممکنه به بقیه اسیب برسه ما اخرین نفر می ریم یا..
مهدی با اخمای درهم نگاهم کرد و گفتم:
- یا می خوای من برم تا شما بقیه رو فراری بدید؟
هادی گفت:
- انقدر ما بی ناموس ایم؟ جون مو نو بدیم ناموس مونو نمی دیم می خوای بمونی کنار شوهرت بمون حرفی نیست ولی ما رو هم بزدل حساب نکن لطفا!
انقدر عصبی بور نمی فهمید چی می گفت!
مهدی به شدت اخم هاش در هم بود و هیچی نمی گفت.
مچ دستمو محکم گرفت و زدیم بیرون.
داشتن اطراف و می گشتن و هنوز ۲۰ قدم نرفته بودیم کلبه رو پیدا کردن!
از کجا منو پیدا کرده؟
برای چی شم؟
چرا دستگیرش نکردن؟
بابا اصلحه داره!
خدایا دارم دیونه می شم!
خدایا هر بلایی می خوایی سر من بیاری بیار اما بقیه ومهدی نه خدا!
داشتن نزدیک تر می شدن و رد پاهامون که روی گل مونده بودن و پیدا کرده بودن!
با شمارش مهدی 6 نفرمون شروع کردیم به دویدن.
و اونا هم همین طور .
توی جنگل تاریک متفرق شدیم و تا که جون داشتیم می دویدم.
تن م از سرما سر شده بود و انقدر ترسیده بودم و وحشت کرده بودم و حیرون مونده بودم کوبیده شدنم به بدن درخت ها و شاخه هایی که تو طول مسیر بهم می خورد و حس نمی کردم!
یه نفس می دویدیم و باد سرد نفس کشیدن رو برامون سخت و طاقت فرسا کرده بود.
دعا دعا می کردم بقیه خیلی ازمون دور شده باشن! و اتفاقی براشون نیوفته.
مهدی هم انگار نگران همین موضوع بود که مستقیم نرفت و سمت چپ می دوید می خواست منحرف شون کنه!
چند بار هم صدای تیر بلند شد اما دور بودن .
هر با که صدای شلیک می یومد قلب من دیونه وار می کوبید!
کم کم گمون کردن و تونستیم وایسیم و نفس بکشیم!
هنوز ۳۰ ثانیه شد مهدی دستمو گرفت و دوباره شروع کرد به دویدن.
توی جنگل حیرون مونده بودیم و هر لحضه ممکن بود هر اتفاقی بیفته!
انگار این جنگل نمی خواست تمام کنه! تا شاید به جایی برسیم!
تاریکی اطراف بیشتر منو می ترسوند و منتظر بودم از توی تاریکی یکی از هر طرف با اصلحه برسه بالای سرمون!
خدایا ما تازه ازدواج کردیم یه روز هم نشده! خودت هوامونو داشته باش!
بلایی سر مهدی نیاد من بی مهدی نمی تونم زندگی کنم خدایا !
اشکام صورتمو خیس کرد!
نمی دونم چقدر گذشته بود اما خیلی گذشته بود!
شاید1 تا 2 ساعت .
بدترین ساعات عمرم بود!
نه از بقیه و سلامتی شون خبر داشتم و نه می دونستم عاقبت خودمون چی می شه!
که یهو مهدی وایساد و اگر دستمو نگرفته بود با صورت توی درخت می رفتم.
نفس نفس زدم و به روبروم چشم دوختم.
دیدم تار بود پلکی زدم که اشکام ریخت و دیدم واضح شد!
نه!
گرگ!
سه تا گرگ
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت103 #ترانه چند تا از مرد ها رو سریع با خانوما فرستادن ج
#ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت104
#ترانه
فقط همین رو کم داشتیم!
چیکار می کردیم؟
به کدوم ور فرار می کردیم؟
مهدی عقب عقب اومد که اونا دهن شون وا شد و اب از دهن شون ریخت که ته دلم خالی شد!
سمت راست مهدی با شمارش سه شروع کرد به دویدن با تمام توان می دویدم و اونا هم همین طور!
از ترس اختیارم و از دست دادم و جیغ بلندی کشیدم .
که مهدی داد کشید:
- جیغ نزن جیغ نزن پیدامون می کنن!
هقی زدم که یهو صدای تیر اندازی اومد و پام سوخت.
اخ پر درد من توی صدای تیر گم شد و محکم خوردم زمین.
که مهدی سریع دستمو کشید تا بلندم کنه که تیر بعدی خورد تو پای خودش.
اما هنوز متوجه تیر توی پای من نشده بود!
چشاشو بست و اخم هاش از شدت درد توی هم رفته بود.
بلند شد و بلندم کرد سمت درخت هلم داد و با گریه پشت درخت پناه گرفتم.
خم شدم و نگاه کردم خودش بود!
نامردین ترین ادم زندگیم!
همون که دندون تیز کرده بود عزیزامو جدا کنه ازم!
بابام!
هقی زدم و به پام نگاه کردم که تیر چادر و شلوار مو سوراخ کرده بود و به پام خورده بود و خون م قطره قطره روی زمین چکه می کرد!
از درد نمی دونستم به کدوم اسمون ریسمون چنگ بزنم .و از ترس صدام توی گلوم خفه شده بود.
مهدی سعی می کرد صاف بایسته!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت104 #ترانه فقط همین رو کم داشتیم! چیکار می کردیم؟ به ک
#ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت105
#ترانه
صدای منحوس بابا پیچید:
- اول بابات و حالا خودت پسر جون اره؟
از روز اول هم چهره ات برام اشنا بود!
شما خیلی چیزا به ما بدهکارید!
اون پدرت و مادرت که با خون شون تقاص پس دادن و حالا تو..
مهدی خشک شده بود و گیج شده بود.
با بهت گفت:
- تو پدر و مادر مو می شناسی؟
بابا خنده ای کرد که حس کردم صدای خنده شیطان به گوشم خورد :
- اوه بعله خبر نداری حالا که اخرای زندگیته بزار برات تعریف کنم! تو دختره ی خیر سر توهم گوش بده اولین نفری که فهمید نفوذی هستم از کشور دیگه توی کشور ایران و سعی دارم کشور و به اشوب بکشم و منافع مو بالا ببرم تا این نظام منحوس و از کار افتاده رو از بین ببرم زن م بود! حواسم بهش نبود تا سر گردندم دیدم از بسیج و این مزخرفات که مال 1000 سال پیشه سر دراورد! فهمید! اسناد و مدارکی دید شروع کرد برای من فاز اخوندی برداشت و حلال و حروم کرد کارش که به جایی نرسید دوسش داشتما وقتی اون یه تیکه پارچه مشکی و انداخت رو سرش و ابرومو جلوی دوستام برد از چشم افتاد! خفه اش کردم توی خواب! نفر بعدی پسرم بود! افتاده بود با چند تا بچه بسیجی و با فرمانده های پایگاه اون بچه ها رفیق شد! بابات و بود و یکی دیگه! خیلی بچه بودین! دستور دادم بکشنتون اما اون احمقی که بهش سپردم دل رحم بود و ولتون کرد توی خیابون اون فرمانده رو که پسرم بهش امار می داد رو خودم زیر گرفتم ولی بابات قرار بود کاریش نداشته باشم خیلی داشت موی دماغ می شت و به یه چیزایی پی برده بود مجبور شدم صحنه سازی کنم! فقط دست بردم تو ماشین شون و با مامانت شوت شدن توی دره مرگ باحالی بود مثل فیلم ها! راستش می دونی سوختن! اصلا چیزی نموند که قبری براشون بزنن! فقط مجلس گرفتن!
تا دیدمت فهمیدم چقدر شبیهه باباتی! تا تحقیق کردم و دیدم بعله! شاخ شمشاد شو سر به نیست نکرده بودن! شاید هم قسمت بوده دخترمم ببینم که به پدرش خیانت کرده و دوتایی تونو بکشم! و بگن رفتن بودن ماه عسل شب توی جنگل گم شدن و وقتی با ماشین توی پرتگاه افتادن پیداشون کردن هووم؟
باورم نمی شد بابا انقدر بی رحم باشه!
هم مادرم هم برادرم هم فرمانده پایگاه هم پدر و مادر مهدی و ..
مهدی از خشم می لرزید.
نمی تونستم تحمل کنم.
باید یه بلایی سرش میاوردم.
باید این شیطان و از زمین محو می کردم!
یه سنگ برداشتم و با خشم از پشت درخت بیرون اومدم با خشم سمت ش رفتم و داد زدم:
- خودم می کشمت خودم انتقام مامان مو ازت می گیرم تو..
فریاد مهدی با صدای تیر یکی شد!
روی دو زانو روی زمین افتادم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت105 #ترانه صدای منحوس بابا پیچید: - اول بابات و حالا خ
#ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت106
#ترانه
درد فجیهی توی شونه ام پیچید !
دوتا تیر یه جا خورده بود فریادی از دلم کشیدم و شونه امو چنگ زدم که دستم خونی شد.
مهدی دوید سمتم و با وحشت نگاهم کرد.
چشای خیس و دردناکمو بهش دوختم و دوباره صدای شلیک بالا رفت.
چند قطره خون پاچید روی صورتم.
تو کتف مهدی زده بود!
شکه نگاهش کردم از درد چند لحضه خشک ش زد و من از پر پر شدن عشقم جلوی چشم هام!
داشت تیر می زاشت و گفت:
- صحنه های اخره خوب همو نگاه کنید اما اون دنی..
که اخ ش بلند شد.
و نقش بر زمین شد.
نگاه بی رمق مو به هادی و امیر سعید و علی دوختم که رسیده بودن و با سنگ تو سرش زده بودن.
خدایا برامون کمک فرستاده بود.
انگار نمی خواست زندگی ما مثل پدر و مادر مهدی و مادر من تمام بشه!
با کمک علی و سعید و هادی و امیر بلند شدیم.
توی این سرما نفس هام به شماره افتاده بود.
چشام مدام روی هم می رفت و هر بار مهدی با دردی که توی صداش بود التماس م می کرد نخوابم.
نمی تونستم امون م بریده بود .
درد و سرما تا مغز استخون م رسیده بود.
نمی دونم کجا بودیم که دیگه چیزی نفهمیدم و به عالم بی خبری رفتم.
1هفته بعد*
با صدای چک چک سرم چشم هامو باز کردم.
اولین چیزی که دیدم سقف سفید بود و پچ پچ پرستار ها.
چند بار پلک زدم که پرستاری روی صورتم خم شد و با لبخند گفت:
- چه عجب بیدار شدی عروس خانوم؟ خسته نشدی این همه خابیدی؟ بابا این شوهرت کشت ما رو که.
نور توی چشم بود دستمو خواستم بلند کنم روی چشام بگیرم که دردم گرفت.
به دستم نگاه کردم باند پیچی بود راستی تیر خورده بودم!
مهدی! نکنه چیزیش شده ! اما پرستار گفت دیونه اشون کرده پس سالمه.
خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم دوباره به پرستار که منتظر نگاهم می کرد نگاه کردم و گفتم:
- مهدی!
خندید و گفت:
- ای جانم اونم تا بهوش اومد گفت ترانه تا باشه از این عشق ها واقعا که عشق این بچه مذهبی ها یه چیز دیگه است هر کی بعد عمل و تصادف و هر چی بیدار می شه یا هوار می کشه یا ناله می کنه یا اب می خواد ولی شما به فکر همید.
لبخندی زدم.
و رو به اون پرستار گفت:
- برو به اون اقای مجنون بگو لیلی ت بهوش اومده .
پرستار با خنده بیرون رفت و دستمو گرفت و یه کیسه خون بهم وصل کرد و گفت:
- چقدر کم خونی تو دختر جون این پنجمین کیسه است بهت وصل کردیم .
لب زدم:
- ممنون دستتون درد نکنه.
لبخندی زد و با اومدن مهدی چشمکی زد و رفت بیرون.
لنگ زنان اومد سمتم.
نگاهم سمت پاش رفت.
نگران نگاهش کردم که با خنده گفت:
- خوبم خانوم دیگه جانباز نبودیم که لطف خدا شامل حالمون شد و هر دو جانباز هم شدیم خانوم.
خندیدم و نشست و دستمو توی دست ش گرفت و گفت:
- هر سری بنده رو باید جون به لب کنی تا بهوش بیای اره؟ هر چی تو وقتی عاشق من شدی افتادی دنبالم من همه رو هر وقت راهی بیمارستان شدیم پس دادم.
خندیدم و گفتم:
- بعله دیگه .
به کتف ش که بسته بود نگاه کردم دستمو روی باند کشیدم و گفتم:
- درد می کنه؟
سرشو کج کرد و مثل پسر بچه های لوس گفت:
- اولش اره ولی وقتی گفتن حالت خوبه و بهوش میای یهو درد یادم رفت.
با لبخند بهش چشم دوختم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت106 #ترانه درد فجیهی توی شونه ام پیچید ! دوتا تیر یه جا
#ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت107
#ترانه
با لبخند بهش چشم دوخته بودم که با ذوق گفت:
- میدونستی داداشت بابا شده؟ یه جوجه تپل مپل بور گیرش اومده یه لپ هایی داره که نگو ولی از تو خوشکل تر نیستا!
با خنده بهش چشم دوختم یهو یادم اومد زینب هنوز ۲ ماه دیگه مونده بود متعجب گفتم:
- زینب که 7 ماهش بود!
مهدی سر تکون داد و گفت:
- بعله ولی چون دویدن باعث زایمان زود رس ش ولی خداروشکر حال هر دو خوبه همچین این کاکل پسرشون برای به دنیا اومدن عجله داشت .
سری تکون دادم و گفتم:
- خداروشکر سالمن ما چطور رسیدیم بیمارستان؟
مهدی اه کشید و گفت:
- فقط لطف خدا یکی از روستایی ها داشته می رفته تهران ما رو دید کارت هامونو نشون دادیم بنده خدا رسوندمون مردم و زنده شدم توهم به هوش نمی یومدی.
ناراحت گفتم:
- ببخشید اقا!
لبخندی زد و گفت:
- پدرت و دستگیر کردن قطعا حکم ش اعدامه خیلی از همدست ها شو لو داده .
با نفرت گفتم:
- نمی دونم با این همه کار هایی که انجام داد چطور انقدر راحت زندگی می کرد! خود شیطان بود!
مهدی لبخند غمگینی زد با لبخند تلخی گفتم:
- از من بدت نمیاد؟
با تعجب گفت:
- چرا؟
اشکام از گوشه چشم هام سر خوردو گفتم:
- من دختر قاتل خانواده اتم!
و زدم زیر گریه!
اشک هامو پاک کرد و گفت:
- تو مثل معجزه اومدی وسط زندگیم قشنگ ترین اتفاق زندگی منی! بانو جان!
دلم مثل همیشه با حرف هاش قرص شد .
و گفتم:
- و توهم بهترین و زیباترین عشق زندگی منی! باعث شدی من اگاه بشم و به کمال و سعادت برسم! تا اخر عمر به تو و عشق ت مدیونم عزیزم!
مهدی با شیطنت گفت:
- می دونی عشق چطوری شروع شد؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چطوری؟
با خنده گفت:
- با یک شرط!
متعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
- شرط؟
سر تکون داد و با هیجان گفت:
- شرط مذهبی شدن تو! اگه یکی یه روزی بخواد زندگی من و تو رو بنویسه بهش می گم اسم داستان مونو بزاره عشق به یک شرط!
توی چشم های نافذ و معصوم و مهربون ش خیره شدم و گفتم:
- عاشق این شرط م همیشه به این شرط که منو به سعادت و تو رسوند فکر می کنم و عمل می کنم دوست دارم اقا!
مهدی گفت:
- منم تا ابد روی شرط م با تو هستم درزم من بیشتر دوست دارم خانوم!
#پایان
<<پایان رمان عشق به یک شَرط 🥺🫀
امیدارم که راضی باشین برای سلامتی من و رفیقم و خانواده هامون صلوات بفرستین >>
زمان درست، مکان درست؛
دقیقا مثل حضور بعضی از آدما توی زندگیمون❤️🤌
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
یه جایی خوندم نوشته بود
ترجیح میدهم
به ذوق خویش
دیوانه باشم
تا به میل دیگران عاقل
زندگی یعنی همین🪐🫧
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
بهیهِسنیرسیدم
کهدیگهِگفتنحرفهایقشنگرومتاثیریندارهِ فقطجذبرفتارآدمامیشم🌚🐾
#دلنویس
روياها ، رويا باقی ميمونن تا وقتی بيدار شی و اونارو به واقعيتتبديلکنی🌸🐋 .
پ.ن:امروزمون اینگونه گذشت🍂
#روزمرگی | کپی ؟ اصلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامش، هنرِ نپرداختن به
مسائلی است که حل کردنش سهم خداست🌱
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
نگاهتون به بالا باشه
تا دلتون از ادم های
این پایین نگیره..
#دلی
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
نوشته بود
پناه، تورا قشنگ تر میکند، چه باشی
برای کسی، چه کسی باشد برای تو.🤏
#دلنویس