eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 1ماه بعد نگاهمو مثل بقیه روزا ها به صفحه گوشی دوختم اما دو روزی بود سامیار جواب پیام مو نداده بود . نه به روز های اول این یک ماه که24 ساعت چت می کردم نه به این 15 روز که در روز دو سه بار جواب مو می داد بعدش هم شد تهش یه باشه و حالا هم که دو روزه جواب نداده بود و هر وقت گلایه می کردم می گفت سرش شلوغه. با اعصاب خوردی زل زدم به صفحه گوشی و بی طاقت دستمو روی تماس زدم و منتظر شدم تا جواب بده. انقدر بوق خورد قطع شد و جواب نداد. بار دومم همین طور. دلم شور می زد و حسابی نگران ش شده بودم که جواب داد و نفس راحتی کشیدم: - چته سارینا چته انقدر زنگ می زنی؟حواست هست کجاییم؟وقتی پیام می دی جواب نمی دم یعنی کار دارم بفهم بگو چته؟ بغض کردم اخیرا خیلی دل نازک شده بودم و مدام گریه می کردم. کامیار خیلی دلداری م می داد که گرفتاره و عملیات سخته اما خوب دست خودم نبود. بابا من بعد دو سال بهش رسیده بودم تازه 5 ماهه عقد کردیم و 1 ماهه هم که دورم ازش باشه عملیات سخته ولی جواب یه پیام و می تونه بده که. لب زدم: - سلام نگرانت شده بودم . با عصبانیت بیشتری گفت: - مگه بچه ام انقدر زنگ نزن بیینم اخر گند می زنی یا نه با اینکارت بس که بچه بازی رو یکم جدی باش مراعات کن باید برم کار دارم باز زنگ نزنی! و قطع کرد. قطع کردم و سرمو روی زانو هام گذاشتم زدم زیر گریه. در اتاق وا شد و کامیار اومد داخل. روی تخت نشست و گفت: - وای خدا باز که تو داری گریه می کنی سارینا ببینمت باز چی شده؟بازم سامیار جواب تو نداده؟ سر بلند کردم که سوتی زد و گفت: - نگاه کن چشماشو الان بریم پایین فکر می کنن من زدمت! هق زدم و گفتم: - باهام بد رفتاری می کنه چون فقط نگران ش شده بودم و بهش زنگ زدم. و از گریه هق هق کردم و به سکسکه افتادم. کامیار یه طوری نگاهم کرد یه طوری که انگار می گفت اروم باش تازه اولشه برعکس چشاش لبخند زد و گفت: - اینطور نیست ولی خبر خوب برات دارم دلیل اینکه مدت مدام بالا میاوردی اینکه شما بارداری و خبر خوش دوم اینکه شب قراره بریم عمارت اصلی و سامیار رو ببینی. شکه سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم. با خنده گفت: - تو 4 ماهه بارداری سارینا خانوم!داری یه نی نی برای خودت و سامیار میاری باید زود تر این موضوع رو تمام کنیم و برگردین تا این نی نی به دنیا نیومده ازدواج کنید اخ خدا دارم عمو می شم. و بلند خندید. هنوز ناباور داشتم بهش نگاه می کردم که بلند تر خندید و گفت: - قیافه اشو باورت نمی شه،؟ برگه رو گرفت سمتم و گرفتم ازش راست می گفت من باردار بودم. حتما سامیار بفهمه بال در میاره از خوشی. با گریه خندیدم و از همه خوب تر این بود که داشتم می رفتم پیش سامیار. نمی دونم چطور وسایل مو جمع می کردم و مثل بچه ها مدام می گفتم کی می ریم دیگه کامیار. جلوی اینه وایسادم و به خودم نگاه کردم اصلا معلوم نبود من باردارم! البته خوب لاغر بودم و فقط یکم تپل شده بودم و معلومه که معلوم نبود. یعنی من به این زودی دارم مادر می شم؟ 4 ماهه باردارم یعنی 1 ماه بعد از عقدمون. حتما مامان اینا خوشحآل می شن و اقا بزرگ قراره نتیجه اشو ببینه! با صدا کردن های کامیار سریع چمدون رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم که جلو اومد و ازم گرفت و گفت: - واسه چی بلند کردی باید مراقب باشی تو سن ت کمه ضعیف هم هستی حالا باید مراقب دونفر باشی بهتره کسی نفهمه تا امنیت بچه بیشتر باشه خوب؟ سری تکون دادم و راه افتادیم. با چند تا ماشین های اتوبوسی شکل مدل بالای خارجی حرکت کردیم. با همون چند تا دختری که اون روز روی میز شون نشستم جور شده بودم و یه جورایی اطلاعات ازشون به دست میاوردم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 1ماه بعد نگاهمو مثل بقیه روزا ها به صفحه گوشی دوختم اما دو روزی بود سامیار جواب پیام مو نداده بود . نه به روز های اول این یک ماه که24 ساعت چت می کردم نه به این 15 روز که در روز دو سه بار جواب مو می داد بعدش هم شد تهش یه باشه و حالا هم که دو روزه جواب نداده بود و هر وقت گلایه می کردم می گفت سرش شلوغه. با اعصاب خوردی زل زدم به صفحه گوشی و بی طاقت دستمو روی تماس زدم و منتظر شدم تا جواب بده. انقدر بوق خورد قطع شد و جواب نداد. بار دومم همین طور. دلم شور می زد و حسابی نگران ش شده بودم که جواب داد و نفس راحتی کشیدم: - چته سارینا چته انقدر زنگ می زنی؟حواست هست کجاییم؟وقتی پیام می دی جواب نمی دم یعنی کار دارم بفهم بگو چته؟ بغض کردم اخیرا خیلی دل نازک شده بودم و مدام گریه می کردم. کامیار خیلی دلداری م می داد که گرفتاره و عملیات سخته اما خوب دست خودم نبود. بابا من بعد دو سال بهش رسیده بودم تازه 5 ماهه عقد کردیم و 1 ماهه هم که دورم ازش باشه عملیات سخته ولی جواب یه پیام و می تونه بده که. لب زدم: - سلام نگرانت شده بودم . با عصبانیت بیشتری گفت: - مگه بچه ام انقدر زنگ نزن بیینم اخر گند می زنی یا نه با اینکارت بس که بچه بازی رو یکم جدی باش مراعات کن باید برم کار دارم باز زنگ نزنی! و قطع کرد. قطع کردم و سرمو روی زانو هام گذاشتم زدم زیر گریه. در اتاق وا شد و کامیار اومد داخل. روی تخت نشست و گفت: - وای خدا باز که تو داری گریه می کنی سارینا ببینمت باز چی شده؟بازم سامیار جواب تو نداده؟ سر بلند کردم که سوتی زد و گفت: - نگاه کن چشماشو الان بریم پایین فکر می کنن من زدمت! هق زدم و گفتم: - باهام بد رفتاری می کنه چون فقط نگران ش شده بودم و بهش زنگ زدم. و از گریه هق هق کردم و به سکسکه افتادم. کامیار یه طوری نگاهم کرد یه طوری که انگار می گفت اروم باش تازه اولشه برعکس چشاش لبخند زد و گفت: - اینطور نیست ولی خبر خوب برات دارم دلیل اینکه مدت مدام بالا میاوردی اینکه شما بارداری و خبر خوش دوم اینکه شب قراره بریم عمارت اصلی و سامیار رو ببینی. شکه سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم. با خنده گفت: - تو 4 ماهه بارداری سارینا خانوم!داری یه نی نی برای خودت و سامیار میاری باید زود تر این موضوع رو تمام کنیم و برگردین تا این نی نی به دنیا نیومده ازدواج کنید اخ خدا دارم عمو می شم. و بلند خندید. هنوز ناباور داشتم بهش نگاه می کردم که بلند تر خندید و گفت: - قیافه اشو باورت نمی شه،؟ برگه رو گرفت سمتم و گرفتم ازش راست می گفت من باردار بودم. حتما سامیار بفهمه بال در میاره از خوشی. با گریه خندیدم و از همه خوب تر این بود که داشتم می رفتم پیش سامیار. نمی دونم چطور وسایل مو جمع می کردم و مثل بچه ها مدام می گفتم کی می ریم دیگه کامیار. جلوی اینه وایسادم و به خودم نگاه کردم اصلا معلوم نبود من باردارم! البته خوب لاغر بودم و فقط یکم تپل شده بودم و معلومه که معلوم نبود. یعنی من به این زودی دارم مادر می شم؟ 4 ماهه باردارم یعنی 1 ماه بعد از عقدمون. حتما مامان اینا خوشحآل می شن و اقا بزرگ قراره نتیجه اشو ببینه! با صدا کردن های کامیار سریع چمدون رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم که جلو اومد و ازم گرفت و گفت: - واسه چی بلند کردی باید مراقب باشی تو سن ت کمه ضعیف هم هستی حالا باید مراقب دونفر باشی بهتره کسی نفهمه تا امنیت بچه بیشتر باشه خوب؟ سری تکون دادم و راه افتادیم. با چند تا ماشین های اتوبوسی شکل مدل بالای خارجی حرکت کردیم. با همون چند تا دختری که اون روز روی میز شون نشستم جور شده بودم و یه جورایی اطلاعات ازشون به دست میاوردم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت105 #ترانه صدای منحوس بابا پیچید: - اول بابات و حالا خ
↯ ﴿ درد فجیهی توی شونه ام پیچید ! دوتا تیر یه جا خورده بود فریادی از دلم کشیدم و شونه امو چنگ زدم که دستم خونی شد. مهدی دوید سمتم و با وحشت نگاهم کرد. چشای خیس و دردناکمو بهش دوختم و دوباره صدای شلیک بالا رفت. چند قطره خون پاچید روی صورتم. تو کتف مهدی زده بود! شکه نگاهش کردم از درد چند لحضه خشک ش زد و من از پر پر شدن عشقم جلوی چشم هام! داشت تیر می زاشت و گفت: - صحنه های اخره خوب همو نگاه کنید اما اون دنی.. که اخ ش بلند شد. و نقش بر زمین شد. نگاه بی رمق مو به هادی و امیر سعید و علی دوختم که رسیده بودن و با سنگ تو سرش زده بودن. خدایا برامون کمک فرستاده بود. انگار نمی خواست زندگی ما مثل پدر و مادر مهدی و مادر من تمام بشه! با کمک علی و سعید و هادی و امیر بلند شدیم. توی این سرما نفس هام به شماره افتاده بود. چشام مدام روی هم می رفت و هر بار مهدی با دردی که توی صداش بود التماس م می کرد نخوابم. نمی تونستم امون م بریده بود . درد و سرما تا مغز استخون م رسیده بود. نمی دونم کجا بودیم که دیگه چیزی نفهمیدم و به عالم بی خبری رفتم. 1هفته بعد* با صدای چک چک سرم چشم هامو باز کردم. اولین چیزی که دیدم سقف سفید بود و پچ پچ پرستار ها. چند بار پلک زدم که پرستاری روی صورتم خم شد و با لبخند گفت: - چه عجب بیدار شدی عروس خانوم؟ خسته نشدی این همه خابیدی؟ بابا این شوهرت کشت ما رو که. نور توی چشم بود دستمو خواستم بلند کنم روی چشام بگیرم که دردم گرفت. به دستم نگاه کردم باند پیچی بود راستی تیر خورده بودم! مهدی! نکنه چیزیش شده ! اما پرستار گفت دیونه اشون کرده پس سالمه. خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم دوباره به پرستار که منتظر نگاهم می کرد نگاه کردم و گفتم: - مهدی! خندید و گفت: - ای جانم اونم تا بهوش اومد گفت ترانه تا باشه از این عشق ها واقعا که عشق این بچه مذهبی ها یه چیز دیگه است هر کی بعد عمل و تصادف و هر چی بیدار می شه یا هوار می کشه یا ناله می کنه یا اب می خواد ولی شما به فکر همید. لبخندی زدم. و رو به اون پرستار گفت: - برو به اون اقای مجنون بگو لیلی ت بهوش اومده . پرستار با خنده بیرون رفت و دستمو گرفت و یه کیسه خون بهم وصل کرد و گفت: - چقدر کم خونی تو دختر جون این پنجمین کیسه است بهت وصل کردیم . لب زدم: - ممنون دستتون درد نکنه. لبخندی زد و با اومدن مهدی چشمکی زد و رفت بیرون. لنگ زنان اومد سمتم. نگاهم سمت پاش رفت. نگران نگاهش کردم که با خنده گفت: - خوبم خانوم دیگه جانباز نبودیم که لطف خدا شامل حالمون شد و هر دو جانباز هم شدیم خانوم. خندیدم و نشست و دستمو توی دست ش گرفت و گفت: - هر سری بنده رو باید جون به لب کنی تا بهوش بیای اره؟ هر چی تو وقتی عاشق من شدی افتادی دنبالم من همه رو هر وقت راهی بیمارستان شدیم پس دادم. خندیدم و گفتم: - بعله دیگه . به کتف ش که بسته بود نگاه کردم دستمو روی باند کشیدم و گفتم: - درد می کنه؟ سرشو کج کرد و مثل پسر بچه های لوس گفت: - اولش اره ولی وقتی گفتن حالت خوبه و بهوش میای یهو درد یادم رفت. با لبخند بهش چشم دوختم