eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
:🕊 📝چرا‌به‌این‌معرفت‌نرسیده‌ایم‌ که‌هرحرفی‌می‌زنیم،قبل‌ازاین‌ک‌ما‌بشنویم به‌گوشِ می‌رسد؛ اگراین‌مطلب‌رادرک‌کردیم.. حضوروغیابِ‌حضرت،برای‌مافرقی‌نمی‌کند:) ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
🫧🩷 #پروفـٰآیل_ٺآیـم #دخترونه_طوࢪ ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
بهترین دعا...😍🌱 مردی در مسجد نماز می‌خواند. در قنوتش دعا کرد، خدایا من بهترین چیزی که از تو می‌شود خواست را می‌خواهم.رسول خدا از آنجا رد میشد. فرمودند اگر دعایش مستجاب شود، ... شـــهیــد می‌شود! اَللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ خَیْرَ مَا تُسْأَلُ خدایا من بهترین چیزی که از تو می‌شود خواست را می‌خواهم❤️🌱 عجب دعایی...✨ فراموش نشه امشب این دعا .... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
🪴چقدر این دعا زیباست:😍 {یا مُجیبَ دَعوَهِ المُضطَرِّین} خدایا اجابت کن دعای کسی را که از همه جا ناامید شده است...)💔 دعابرای‌حاجت‌دل‌مولای‌غریب ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه روز طلائی در ماه رجب دختران عزیز کانال از دست ندین و حتماً انجام بدین و التماس دعا دارم و برای بنده حقیرم دعا کنید هر کدامتون سه روز متوالی پنج‌شنبه و جمعه وشنبه را از ماه رجب روزه بدارد حق تعالى براى او ثواب نهصد سال عبادت می نویسه التماس دعا 🥺❤️ ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌
📿 🌹امروز پنجشنبه س، یادی کنیم از شهیدان ، اموات و همه عزیزان آسمانی با ذکـر 💚 📖 و همچنین فاتحه ای به یاد شهدا و اموات میخوانیم:👇 ✨اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَالمُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ. اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ✨ 🌟 یک دعای با‌ فضیلت👌 💚 به یاد پدران ومادران آسمانی و همه درگذشتگان، زیارت اهل قبور به یاد همه شهدا و اموات باشید. ⬅️ هر كس اين زيارتنامه را بخواند،خداوند به او مي‌دهد و گناهان پنجاه سال را از او و پدر و مادرش بيامرزد. 👇 ✨السَّلامُ عَلي اَهْلِ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ مِنْ اَهْلِ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ يا اَهْلَ لا اِلهَ اللهُ بِحَقَّ لااِلهَ اِلَّا اللهُ كَيْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا اِلهَ الَّا اللهُ مِنْ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ يا لااِلهَ اِلَّا الله بِحَقَّ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ اِغْفِرْلِمَنْ قالَ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ وَاحْشُرْنا في زُمْرَهِ منَ قالَ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ مُحَمَّد رَسُولُ اللهِ عَليٌّ وَلِيُّ اللهِ✨ ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝ @chadorane87♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو دنیایی زندگی می‌کنیم ؛ که حرف ها بیشتر از گلوله ها آدم کشتند.. :)! ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
بلند پرواز باش!! به کم قانع نباش سعی کن همیشه بهترین خودت باشی نه بهترین آدم دنیا👤 برای هدفات محدودیت نزار و همیشه قبل خواب رسیدن بهشونو تجسم کن😍 و باور داشته باش بهشون میرسی..:) ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
#پروف‌🙂🌱. ‌‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
•• ☁️🌊 از قوی ترین بهونه ت قوی تر باش🙃♥️ ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
«🧡🌿» +ولآتحزن‌اِن‌َّالله‌مـعنــٰا‌‌🌱 -غمگین‌نشو‌‌من‌ڪنارتم🌚✨ ❤️ ‌‌⊱·–·–·❁·–·–·–⊰ 𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
پیش آقا امام زمان بودم... آقا داشت کارامو... گناهمو.... میدید وگریه میکرد....😭 گفتم :آقا..... گفت :جان آقا....:) به من نگو آقا بگو بابا!!!.... سرمو انداختم پایین و گفتم :)↯ بابا شرمندم از گناه....😔 آقا گفت:)↯ نبینم سرت پایین باشه ها...! عیب نداره بچه هر کاری کنه،... پای باباش مینویسن...💔 میفهمےیعنےچے...؟ امروز برای مهربون تر از پدر و مادرت چه کرده ای؟؟
مواظب چشمات باش... نکنه به چیزے نگاه کنے که اون دنیا بگے اے کاش کور بودم :)
سلـام💗😊 قراره که رمان جدید واستون بگذارم
و اما بخش جذاب تبلیغات ارزان و با صرفه ما !😍 1کا ویو =25T🔮 1,5کا ویو = 30T🔮 2کا ویو =35T🔮 جهت هماهنگی 👇 @Motaharreee
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
سلـام💗😊 قراره که رمان جدید واستون بگذارم #ادمین‌ماهک
نام‌رمان:طـعـم‌سـیـب🍎 نویسنده:مـریـم‌سـرخـه‌ای روز‌های‌پارت‌گذاری:هروز و روزی³پارت💚🌱
بریم‌واسه‌پارتگذاری✏️🌸
💗رمـــان‌طعـــم‌سـیـب💗 قسمت:اول کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم عمیق توی فکرم!!! دلم حال و هوای بچگی رو کرده همون وقتها که با زینب دور حیاط میدویدیم و سر به سر پدر بزرگ میذاشتیم...خدارحمتش کنه...عجب مرد خوبی بود!! تو فکر بودم که یهو صدای در حیاط اومد!بلند شدم چادمو سرم کردم صدامو صاف کردم و گفتم : -کیه؟؟ یه صدای آشنا از پشت در گفت: -نذری آوردم. رفتم سمت در یواش درو باز کردم یک دفعه میخ کوب شدم. دو طرف سرمون رو انداختیم پایین.ته لبخندی زدم و گفتم: -سلام علی آقا...شمایین... سینی آش هارو توی دستش جابه کردو گفت: -بله حال شما؟؟ گفتم: -الحمدلله...نذری بابت؟؟ -سال پدربزرگم هست... -آخی...خدارحمتشون کنه.روحشون شاد... -خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه. بعد کاسه ی آشو گرفت روبه روی من و گفت: - بفرمایین. از روی سینی کاسه آشو برداشتمو گفتم: -متشکرم. -نوش جان. سرمو آوردم بالا دیدم بنده خدا سرش هنوز پایینه خندم گرفته بود.باتشکر مجدد درو بستم.همین که برگشتم مادربزرگ رو روبه روم دیدم!دستشو گذاشت روی کمرش گفت: -کی بود مادر؟؟؟ شونه هامو انداختم بالاو گفتم: -هیچی نذری آورده بودن. عینکشو جابه جاکردو گفت: -پسر مهناز خانم بود؟؟ سرموانداختم پایین گفتم: -بله پسر مهناز خانم... مادر بزرگ تا دید سرمو انداختم پایین برگشت گفت: -حالا چرا ایستادی بیا داخل که حسابی هوس آش کردم... رفتیم داخل و مادربزرگ که مشغول کارش بود شروع کرد تند تند از علی تعریف کردن!!!منم توی آشپز خونه بودم و مشغول ریختن آش ها توی بشقاب... مادر بزرگ داد زد: -زهرا جان!!این پسر مهناز خانمو که یادته از اول آقا بود...خیلیییی پسر گلیه... جوری وانمود کردم که انگار چیزی نشنیدم گفتم: -مادرجون!!این لیوان گل دار هارو تازه خریدی؟ -آره مادرجون قشنگه؟؟؟ -آره خیلی قشنگه. -اینارو پسر مهناز خانم از بازار برم گرفته! یه نفس عمیق کشیدم و مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن راجع به ادامه ی حرف هاش... -خیلی آقاست.همیشه کارهای منو انجام میده. باز خواستم بحثو عوض کنم گفتم: -مادر جون یادش بخیر.پدرجون خیلی آش رشته دوست داشت. -آره مادر خدارحمت کنه پدربزرگتو. دست مهناز خانم و پسرش درد نکنه.کارشون خیلی درسته. دندون هامو محکم فشار دادم رو هم و ظرف هارو گذاشتم توی سینی و رفتم پیش مادر بزرگ... ادامه‌دارد...🌱
💗رمــان طعــم سیب💗 قسمت:دوم تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برای این که بحثو عوض کنم گفتم: -مامان جون تلوزیون خراب شده!!! مادربزرگ با خونسردی گفت: -چیزی نیست مادر.عمرش داره تموم میشه.هر وقتکی که اینطوری میشه پسر مهناز خانم میاد اینجا و درستش میکنه.الانم زنگ میزنم بیاد تا ببینم چش شده باز!!! دستمو مشت کردم محکم فشار دادم که ناخونام فرو رفت توی دستم.مادر بزرگ از جاش بلند شد تا زنگ بزنه به مهناز خانم. سریع از جام بلند شدم و گفتم: -آخ مادر جون!!!من باید میرفتم جایی اصلا حواسم نبود... مادر بزرگ برگشت سمتم گفت: -کجا مادر!!؟؟؟بمون مهمون میاد زشته! چشمامو تنگ کردم و گفتم: -زود برمیگردم مادرجون.دیرم شده!! مادر بزرگ نفسی کشیدو گفت: -باشه مادر برو!ولی... -ولی چی مادر جون؟؟ -داری میری تو راه برو همین روبه رو دم خونه ی مهناز خانم به پسرش بگو بیاد که من دیگه زنگ نزم. چشمامو محکم بستم و بازکردم گفتم: -نه مادر جون واقعا دیرم شده!!! -از دست تو دختر باشه برو خودم زنگ میزنم. آماده شدم چادرمو سرم کردم و یریع از خونه رفتم بیرون. از در که رفتم بیرون یه نگاهی به در خونه ی علی انداختم و سریع راهمو کج کردم و رفتم. سر خیابون مادر بزرگ یه پارک نسبتا بزرگ بود حدودای ده دقیقه تا یک ربع تا اونجا راه بود. پیاده رفتم تا رسیدم. داخل پارک شدم.راه اندکی رو قدم زدم تا رسیدم به یه نیمکت و همونجا نشستم. با خودم فکر کردن که شاید اگر می موندم و علی می اومد بهتر بود!! ولی بعد باخودم گفتم که نه بهتر شد که اومدم بیرون وگرنه از خجالت آب میشدم.شایدم دستو پامو گم میکردم. از مادربزرگم که بعید نیست هر حرفیو بزنه و اون بنده خدا رو هم به خجالت بندازه!!دیگه میشد قوز بالا قوز!!! حالا هم که اومدم بیرون و نمی دونم علی کی میره خونه ی مادربزرگ و کی برمیگرده! تصمیم گرفتم نیم ساعتی توی پارک بشینم... توی همین فکر بودم که یک دفعه متوجه ترمز یه موتور جلوی پام شدم.قلبم ریخت.خودمو سریع جمع و جور کردم. موتور دو ترک بود.ترک پشت موتور با یه لحن نکبت باری گفت: -به به خانم خشگله!اینجا چی کار میکنی. قلبم شروع کرد به تپش!از جام بلند شدم سریع راهم رو کج کردم و رفتم سمت دیگه ای ولی متوجه شدم دارن میان دنبالم!! اومدن طرفم و یکیشون گفت: -منتظر کی بودی؟!خالا کجا با این عجله؟!برسونمت! حرصم گرفته بود و از طرفی پاهام از ترس توان خودشو از دست داده بود!!!یه لحظه دورو بر پارک رو نگاه کردم و زدم توی سر خودم.هیچکس توی پارک نبود! انگار به بن بست خوردم.هیچ راه فراری نداشتم.همینطور که ایستاده بودم و دنبال راه فرار میگشتم... یکی از اون پسرای ولگرد چادرمو از سرم کشید... دیگه هیچ چیزی نفهمیدم. پام پیچ خوردو افتادم روی زمین شروع کردم به جیغ کشیدن و بلند بلند گریه کردن... پوشیم پهش زمین شد... غیر از صدای خنده ی اونا چیزی نمی شنیدم... ادامه‌دارد...🌱
「♥️」 شب رغبت ها... نه آرزوها،اسمش رغبته:) از خدا چیزای بزرگ بزرگ بخواین؛ مثلا یه شب جمعه با آقا کربلا باشیم:)))! شب جمعه‌ست است هوایت نکنم میمیرم...! #اد‌الهه @chadorane87
https://harfeto.timefriend.net/17055869123813 نظرتون رو درباره ی رمان بگیدرمان خوبه؟:))🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا