eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.9هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
پایان ناشناس✅ ‌‌⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ • 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
*چالش یهویی* هر کی زودتر فرستاد(💚🍃🥬📗) به همه جایزه میدم🎁 ولی جایزه نفر اول یک چیز دیگه است😊 آیدی : @تماممم
نیازمندِ‌الهی‌به‌رقیه .
لیست میفرستم انتخاب کنید❤️
الهی به امید تو😘 پایان فعالیت
‌(◍•ᴗ•◍)❤⁩به نام خدا‌(◍•ᴗ•◍)❤⁩ شروع فعالیت اد بنت الحسین✨🤍
پلک بر هم زدی و عشق به جریان افتاد. . . :))) صدوده‌پنجرهاعجازگشودی‌آقا. . . ! 🧡|🍭https://eitaa.com/pezeshk313
<🩷🌸> |💚 ••گوش دادنت به حرفامون، وقت گذاشتنت برامون ، با این همه غصه های بزرگ تری که داری زیباترین لطف خدا در حق ما بوده🪴(: https://eitaa.com/pezeshk313
مشترک گرامی : بسته سی روزه شما رو به اتمام است . . پس از پایان حجم باقی‌مانده عبادات شما با نرخ عادی محاسبه می‌شود . دیگر قرائت یک آیه قرآن ، برابر با ختم قرآن نخواهد بود ، دیگر نفس هایتان تسبیح پروردگار محاسبه نمیشود ، دیگر خوابتان عبادت شمرده نمیشود . تمدید این بسته تا سال دیگر امکان پذیر نیست ! < از فرصت باقیمانده استفاده کنید و هرگز ناامید نباشید > هیچکس تنها نیست ، همراه اول و آخر ،‌ خدا
آخرین روز ماه رمضون؛🥲 چه حس و حالی دارید ؟ دلتنگ این ماه نمیشید ! دوباره دلتون حال و هوای این ماه رو نمیخاد ؟ رفقا التماس دعا؛:)❤️‍🩹
حقیقتا دلم میخواد دوباره برگردیم به اولین روزِ ماه رمضان 🥲❤️‍🩹
مراسم ازدواج را اشکار برگزار کنید وخواستگاری را پنهان! ‌‌⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ • 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
قبوول دارید آیاا😂🦦
سلامی از اینجا🥲❤️‍🩹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت11 یه هفته ای میشد که نرفته بودم حسینیه چهارم محرم بود و من بیتاب بی تابه رفتن به حسینیه ،بیتابه شور و شوق محرم ،توی این مدت خانم موسوی خیلی تماس گرفت که برم حسینیه ولی من هر بار یه بهونه ای می اوردم دلم نمیخواست محیطی که من عاشقش بودم به گناه آلوده بشه دانشگاه هم هر موقع مراسم یا جلسه ای برای بسیج میزاشتن ،اگه اقای زمانی داخل اون مراسم بود نمیرفتم یا به محض ورودش ،از جلسه خارج میشدم ولی باز هم حالم خوب نبود باز هم فکرم درگیر بود شب و روزم فقط استغفار میکردم و از خدا طلب آمرزش میکردم یه روز زهرا اومد و گفت قراره معراج سه تا شهید بیارن داشتم دیونه میشدم یه دلم میگفت برو یه دلم میگفت نرو ولی تصمیمو گرفتم که برم توکل کردم به خدا و از همون شهدا خواستم کمکم کنن صبح با صدای زهرا بیدار شدم زهرا: نرگس پاشو دیر میشه - تو برو من خودم میام ‌ زهرا: بیایییااااا،باز قسمتت نمیشه شهدا رو ببینی - باشه زهرا که رفت ،تا یه ساعت داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باید برم ،دیگه مهم نبود که اقای زمانی هست اونجا یا نه مهم اون شهدا بودن که من باید برم ببینمشون و ازشون بخوام کمکم کنن بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم و رفتم توی راه سه تا گل نرگس خریدم وقتی رسیدم رفتم یه گوشه ای ایستادم و نگاه میکردم صدای مداحی ،به گوشم میرسید باشنیدنش اشک از چشمام جاری شد شهادتون مبارک ،به آرزوتون رسیدین یه دفعه چشمم به اقای زمانی افتاد یه چپیه رو گذاشت روی صورتشو گریه میکرد شونه های لرزانشو از دور میتونستم ببینم بعد از اینکه آقایون وداعشون تمام شد خانما رفتن سمت شهدا منم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمتشون رسیدم به تابوت هاا گلا رو گذاشتم روی هر تابوت به عکسای روی تابون نگاه میکردم که چقدر جووون بودن ،چه طور تونستن از آرزوهاشون،بگذرن و برن شاید شهادت هم از آرزو هاشون بوده زانو هام سست شد و نشستم روی زمین سرمو گذاشتم روی تابوت ،بغض گلمو آزاد کردم توی ایو همه صدا ها ،صدای گریه ی منو کسی نمیشنید سلام شهدا، شما که میدونین من دختر کثیفی نیستم ،کمکم کنین ،کمکم کنین از این منجلاب گناه بیرون بیام دارم داغون میشم بعد از کمی درد و دل کردن بلند شدمو خودمو از جمعیت بیرون کشیدم یه دفعه چشمم به آقای زمانی افتاد در یه قدمی من بود اقای زمانی تا منو دید: سلام خانم اصغری انگار لال شده بودم و چیزی نگفتم و از کنارش رد شدم یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت12 نزدیکای غروب بود که زهرا اومد خونه منم تو پذیرایی نشسته بودم و تلوزیون نگاه میکردم زهرا: سلام مامان: سلام مادر زهرا: خانم خانمااا سلام کردمااا،جواب سلام واجبه! ( یه دفعه یاد سلام آقای زمانی افتادم ،چقدر کار زشتی کردم که جوابشو ندادم) زهرا اومد کنارم زهرا: کجایی خواهر من ،حواست نیستااا،مشخصه عاشق شدی - همینجام زهرا: چرا نیومدی معراج؟ - اومدم زهرا: جدی؟ من چرا ندیدمت - تو اون شلوغی منو چه جوری میخواستی پیدا کنی؟ زهرا: اره راست میگی ،بین اون همه چادری ،تو رو پیدا کردن کار حضرت فیل بود حالا یه خبر خوش بدم ؟ - اره بگو شاید حال این روزامو بهتر کنه زهرا: خانم موسوی گفت بعد محرم ،میخوان چند نفرو ببرن کربلا البته لیست افراد و نوشت گفت قرعه کشی میکنن - من اینقدر گناه دارم که اقا نگام نمیکنه چه برسه ببره منو به حرمش زهرا: ععع نرگس،این حرفا از تو بعیده ،حالا امشب بابا بیاد ببینیم اول اجازه میده یا نه - باشه هر کاری دوست داری انجام بده شب بابا اومد خونه ،موقع شام بود که زهرا موضوع رو گفت بابا: زهرا جان ،من دستم خالیه الان،وگرنه از خدامم بود که بفرستمتون کربلا زهرا: بابا جون پول نمیگیرن که، قرعه کشی میکنن با هزینه خودشون میبرن مامان: جدی چه خوب؟ انشاءالله که اسمتون بیافته بابا: باشه بابا ،میتونین برین - بابا جون ،هنوز معلوم نیست اسممون بیافته یا نه ، زهرا: من که دلم روشنه اسممون میافته بابا: ان شاءالله ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت13 سه روز بعد پاسپورتم اومد که فردای اون روز به همراه بابا رفتیم دانشگاه که مدارک و به خانم موسوی تحویل بدیم در اتاق و باز کردیم فقط خانم موسوی داخل اتاق بود - سلام خانم موسوی با دیدن بابا ،از جاش بلند شد : سلام خیلی خوش اومدین بابا: سلام خیلی ممنون ،اومدیم که مدارک نرگس جان و تحویل بدیم ،بعد اینکه میخواستم سفارش بکنم که خیلی مواظبش باشین خانم موسوی: اول اینکه تبریک میگم به نرگس جون که اسمشون افتاد ،بعد اینکه چشم من خودم مواظبش هستم - ببشخید زمان رفتن کی هست؟ خانم موسوی: آخر همین ماه ،تاریخ دقیقشو چند روز دیگه میگم بهتون بابا: خدا خیرتون بده،خیلی ممنون - باشه پس منتظر میمونم بابا: نرگس جان مدارک و تحویل خانم بده ،بریم - چشم ، بفرمایید خانم موسوی: دستت درد نکنه خدا حافظی کردیم و از اتاق خواستیم بریم بیرون که آقای زمانی جلومون ظاهر شد آقای زمانی به بابا دست داد و سلام و احوال پرسی کردن ،من آروم سلام کردم زمانی: سلام خانم موسوی: آقای اصغری،اقای زمانی از بهترین دانشجوهای این دانشگاه هستن،ایشون هم اسمشون افتاد با گفتن این جمله تمام بدنم خشک شد ای کاش زودتر میفهمیدم ،نمیتونستم الان بگم پشیمون شدم اه لعنت به من خداحافظی کردیم ورفتیم سمت خونه توی راه ،اصلا هیچ فکری به ذهنم نمیرسید توی راه بابا رفت مغازه منم رفتم خونه درو باز کردم ،مامان داخل حیاط بود داشت به گل ها آب میداد - سلام مامان: سلام ،عزیزم، مدارک و دادین؟ - اره رفتم داخل اتاق زهرا داشت درس میخوند زهرا: سلام کربلایی خانم - سلام زهرا: باز چت شده ؟ - زهرا میدونستی که آقای زمانی هم اسمش افتاد؟ زهرا: نه جون مامان، مگه اسم اونم افتاده؟ - اره زهرا: خوب ،چرا تو ناراحتی؟ - هیچی بابا ،بیخیال زهرا: من که میگم همه اینا یه نشونه اس ،حالا تو باور نکن - تو منو کشتی با این نشونه هات ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁