فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.... حالم خوبه باتو... 🤍🥲
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
• 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
سلام عزیرایه دلم خوبین صبحتون بخیر وشادی
سه تا الهی به رقیه میگین برام خیلی احتیاج دارم 🥺🙏
"💛🚌"
زندگـﮯ مجموعہایِ از معجزھ هایِ
ڪوچیکھ ^ـ^ !'
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
• 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
"🧡☁️"
ایدھبراۍ #نقاشـے هایِقشنگترفیق✨ !
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
• 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
یھ عآلمِ روزایقشنگـ پیش
روتهـ بنویس بزن رو دیوار
اتاقت مهربون😌🧡˘˘ ! '
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
• 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
یھ عآلمِ روزایقشنگـ پیش روتهـ بنویس بزن رو دیوار اتاقت مهربون😌🧡˘˘ ! ' ⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ • 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@p
"🤍🚂"
تو چمدونِ جادوییت فقط رویاهات و
جا بدھ و غم غصہها رو بریز دور ᵕ.ᵕ
" #انگیزشی | #انگیزه_رو_قورت_بده😌🌱
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
• 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
محبوبـم!
منزائریادهایتـوأم.
شمعهارادردلمروشنمیکنم،
بهپنجرهییادتودخیلمیبندم؛
اینجاننذرتوستیاصاحبنا♥︎: )
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
• 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
-
حالا که تا اینجا اومدی یه صلوات برای امامزمانت میفرستی رفیق😉🌱؟
-
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
• 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
-چالش یهوییᥫ᭡:)!
ایموجی هایِ : 🪄💕🎢-
بفرستید پیوی : @S8a_کافی3l
جایزه؟لیستِ🌱.
برادریبهتعدادنیستبهوفاداریاست !
یوسفیازدهبرادرداشتوحسینتنهاعباسرا . .
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
• 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
چشم ِمن خیره به عکس ِحرمت بند شده :)
با چه حالی بنویسم که دلم تنگ شده ؟ 💔 ..
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
• 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
-درهیاهوۍزندگۍدلمانگرمبہآمدنتوست..🤍
یاصاحبالزمان'عج'
⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰
• 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝@pezeshk313 🩺✨
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#خریدارعشق💗 پارت12 مریم: بسم الله، چی شده ،جنی شدی سر صبح - اون پسره خودش عاشق یه نفره دیگه اس سهی
#خریدارعشق💗
پارت13
تا غروب کلاس داشتم مریم و سهیلا که کلاسشون ساعت ۳ تمام شد رفتن
منم تنها شدم زمستون هوا خیلی زود تاریک میشد گوشیمو از کیفم درآوردم شماره جواد و گرفتم....
- الو داداش
جواد: سلام خانم بی معرفت...
- سلام کجایی داداش؟
جواد: بازاریم با خانم محمدی...
-عع هنوز بازارین؟
خریدتون تمام نشد
جواد : نه ، چطور؟
- دانشگاهم ،خواستم بگم بیای دنبالم
( همین لحظه احمدی از کنارم رد شد)
جواد:بهار جان، من از دانشگاهتون، خیلی دورم ،ترافیکه تا برسم که زیر پات علف سبز میشه
- باشه داداش یه کاری میکنم...
جواد: بهار آژانس بگیر...
- چشم
جواد: ماشین گرفتی ،خبرم کن
- چشم، به زهرا جون سلام برسون
جواد: چشم ،خدانگهدار
از دانشگاه رفتم بیرون
یه نگاه به اطرافم کردم ،ماشینی نمیدیم که
خیلی خلوت هم بود...
همینجور قدم میزدم تا برم سر جاده اصلی شاید دربست گیرم بیاد که یه ماشین کنارم ایستاد
قلبم وایستاد سرعتمو زیاد کردم
دیدم از ماشین پیاده شد و صدا زد خانم صادقی
برگشتم نگاهش کردم،احمدی بود...
- بله
احمدی: این موقع ماشین پیدا نمیشه، خلوت هم هست درست نیست،بفرمایید تا یه جای میرسونمتون
- خیلی ممنون ،بفرمایید مزاحمتون نمیشم
( پسره پرو، نه اون برخوردش نه این حرفش)
راهمو ادامه دادم که یه دفعه یه موتوری وارد کوچه شد دوتا پسر جوون هیکلی ،چشمشون به من بود خیلی ترسیدم...
سمت ماشین احمدی رفتم زد به شیشه
یه نگاهم به موتور سوارا بود
یه نگاه به احمدی
احمدی شیشه رو داد پایین
کاری داشتین؟
- ببخشید اگه میشه تا یه جایی باهاتون بیام
احمدی یه نگاهی به موتور سوارا کرد....
که نگاهشون به ما بود ببینند چه میگیم...
گفت :بفرمایید
- خیلی ممنونم
در عقب ماشین و باز کردم و نشستم
صورتمو کردم سمت خیابون و حرکت کردیم
گوشیم زنگ خورد
اخ داداش رضا بود،یادم رفت بهش خبر بدم
- جانم داداش
جواد: بهار ماشین گرفتی؟
- اره داداش ،یکی از همکلاسیام لطف کردن منو سوار کردن
جواد: باشه، میگم ما بازاریم میتونی بیای اینجا - باشه داداش ،آدرسو بفرست برام میام
جواد : باشه خواهری الان میفرستم،فعلن یا علی
- به سلامت
از این سکوت متنفر بودم...
صدای پیامک اومد ،دیدم جواد آدرسو فرستاد
- ببخشید اگه میشه همینجا نگه دارین من پیاده میشم
احمدی: میرسونمتون...
- نه خیلی ممنون ،مسیرم عوض شده باید برم پیش داداشم
احمدی: مشکلی نیست ،آدرسو بدین میرسونمتون
- خیلی ممنون
آدرسو به احمدی دادم نیم ساعت بعد رسیدیم به پاساژی که جواد آدرسشو فرستاد
- بازم ممنوم که منو رسوندین
احمدی: ( حتی سرشو برنگردوند نگام کنه) گفت خواهش میکنم وظیفه بود و رفت
( وظیفه چی!!¿ )
ادامهدارد..
#خریدارعشق💗
پارت14
وارد پاساژ شدم و شماره جواد و گرفتم
- داداش کجایین
جواد: بهار جان من دارم میبینمت برگرد سمت چپ و نگاه کن...
- عع اره دیدمت
رفتم سمتشون..
- سلام
زهرا: سلام عزیزم خسته نباشی
- خیلی ممنون
جواد: سلام ،همکلاسیت رفت؟
- اره منو رسوند و رفت
جواد: باشه ،بریم؟
- کجا؟
جواد:غذا بخوریم
- مگه نگفتین دارین خرید میکنین
جواد: چرا ،تمام شد...
- ععع ،پس چرا گفتی بیام
زهرا: که باهم غذا بخوریم...
- ولی من اگه جای شما بودم...
تنهایی میرفتم غذا میخوردم
جواد: ععع بیخووود،مگه میزارم...
-واا دادااااش
جواد: بریم که گشنمه خیلی شب خیلی خوبی بود ،بعد از خوردن شام زهرا جون و رسوندیم خونشون بعد رفتیم خونه دو روز دیگه عقدشون بود و من هیچ کاری نکردم....
اصلا خوابم نمیبرد
فکرم درگیره احمدی بود که چقدر فرق داره
یعنی مریم راست میگفت، کسی تو زندگیش نیست!
فقط به خاطر پیچوندن من این حرف زده!
ای خدااا ،خل شدم رفت
بعد از خوندن نماز صبح خوابم برد
با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم
امروز تصمیممو گرفتم ، که سر از کارای این پسره دربیارم
چرا اینقدر برام مهم بود کسی تو زندگش هست خودم نمیدونم ...
لباسامو پوشیدم و رفتم پایین همه درحال صبحانه خوردن بودن
- سلام به همگی
مامان: سلام
جواد:چه عجب زود بیدار شدی
بابا: سلام بابا ،بیا پیش خودم بشین
- چشم،
داداش جواد امروز ماشینت و نیاز نداری؟
جواد: چطور؟
- نیازش دارم !
جواد: کجا میخوای بری؟
- خوب نیاز دارم دیگه، اصلا هیچی بیخیال
جواد : خوبه بابا، قهر نکن ،تا ساعت ۲ برام بیار که باید برم دنبال خانم محمدی،بریم جایی
- بابا داره زنت میشه خانم محمدی چیه مسخره ش در آوردی زهرا جون خیلی سخته زهرا خانم.
جواد: ععع بهار ،هنوز نامحرمیم...
- ای بابا ,فردا محرم میشین دیگه...
مامان: بهار ،واسه خودت خرید نکردی
- نه ،امروز میرم ،لطفا کارتمو شارژ کنین
بابا: باشه بابا
دارم میرم حجره برات واریز میکنم
جواد: 100 بزنه کافیه بهار
- وااا با 100تومن چی میشه!
بابا: شوخی میکنه بهار جان
- از این شوخیا با من نکنین قلبم وایمیاسته.
مامان: از دست تو ...
سویچ ماشین و گرفتم و حرکت کردم ، امروز روز تعقیب و گریزه ...
توی کلاس احمدی بود چند تا صندلی جلو تر از من نشسته بود...
مریم: ( آروم ) پیس،پیس پیس هووو بهار
نگاهش کردم : چیه
مریم: به کجا خیره شدی؟
- هیچ جا...
سهیلا:واقعن دیگه کاری با احمدی نداری
- نه خیر،گوشیتم مال خودت
مریم: ای خاک بر سرت
- خودت دیونه
استاد: چه خبره اونجا
سهیلا: هیچی استاد، در کیفش باز بود بهش گفتیم درو ببنده...
استاد : تو چکاری داری به کیف اون...
کلاس بهم میزنی...
ببخشید استاد...
ادامهدارد..
#خریدارعشق💗
پارت15
بعد از تمام شدن کلاس ،وسیله هامو جمع کردم
سهیلا: بهار ،حالا که دیگه تموم شده ،با هم بریم خونه...
- ماشین آوردم میخوام بازار
مریم: اخ جوون بازار ،ما هم میایم دیگه
- نه جایی کارم دارم بعد میرم بازار
سهیلا: مشکوک میزنیااا ،بازار واسه چی
- ععع نگفتم بهتون، فردا عقده داداش جواده
مریم: عععع چه خوب،اون خانم خوشبخت کیه
- همکارشه
سهیلا: اوه اوه کل خانواده نظامی شدن...
- فعلن من برم ،دیرم شده
مریم : باشه برو
تن تن از کلاس زدم بیرون که به احمدی برسم
ماشینشو ندیدم ....
اه لعنتی
سوار ماشین شدم اعصابم خورد بود ،ای کاش یه کم زودتر میاومدم بیرون
ماشین و روشن کردم یه دفعه از آینه نگاه کردم ،احمدی سوار موتور شده...
- وااا ماشینش کو پس منم پشت سرش حرکت کردم نزدیکای ظهر بود اول رفت سمت یه مسجد وارد مسجد شد ،صدای اذان و میشنیدم ،فهمیدم که رفته نماز بخونه
منم رفتم یه گوشه ماشین و پارک کردمو رفتم داخل مسجد بعد از خوندن نماز سریع اومدم بیرون ،تا دوباره ناپدید نشه
با دیدن موتورش یه نفس آروم کشیدم
سوار ماشین شدم و منتظر موندم
بعد ده دقیقه اومد بیرون حرکت کرد
از خیابونا گذشتیم وارد یه کوچه شد و ایستاد
موتورشو وپارک کرد و پیاده شد
وارد یه موسسه تدریس خصوصی شد
نیم ساعتی منتظر شدم نیومد
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل موسسه
مثل دزدا سرمو داخل بردم ...
اثری از احمدی نبود
وارد شدم یه دفعه یه خانم پرسید
ببخشید کاری داشتین
- میخواستم ببینم اینجا چه کارایی انجام میدین؟ خوب تدریس دیگه!
- چه درسایی؟
فیزیک،ریاضی، ....
- خوب منم میتونم بیام تدریس کنم؟
چی؟
- همه چی، من ریاضی ، فیزیک، ادبیات ،هنر همه چی،؟ دانشجو هستین؟
- بله
اتفاقن یه مدرس واسه ریاضی پایه متوسطه نیاز داریم ،این فرمو پر کنین برین داخل اون اتاق ،با مدیر آموزشگاه صحبت کنین
- چشم...
ادامهدارد..