👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت10
#سارینا
با وای بلند امیر ترسیده نگاهش کردم و زیر چشمم خیلی درد می کرد.
محمد رو به سامیار که عقب وایساده بود و نگاه می کرد داد زد:
- چیکار می کنی چشم ش اسیب می دید چی؟ لج کردی با یه بچه؟
محسن نوه بزرگه گفت:
- این شکلی بره تو که زن عمو سکته می کنه خیلی کبوده.
ترسیده گفتم:
- وای مامان نه امیر می ری قایمکی یخ بیاری؟
امیر گفت:
- برم صد درصد شک می کنه و حتما میاد بهت سر بزنه فایده نداره بلاخره می فهمه باید بریم داخل زود یخ بزاری تا کبود تر نشده پای چشت شده بادمجون.
رضا گفت:
- راست می گه امیر ببرش تو.
بلند شدم و گفتم:
- نمی رم می خوام بازی کنم.
امیر بازمو کشید و گفت:
- یه نگاه به خودت بکن دستاتو نگاه کن خون مردگی جمع شده زیر پوستت .
یه دنده گفتم:
- یه سرویس دیگه بیشتر نمونده می خوام بازی کنم .
امیر هوووفی کرد و گفت:
- تو از اون کله شق تری یالا شروع کنید.
سامیار شروع کرد و دیگه سمت من نمی زد ولی بچه ها به من پاس می دادن و من می زدم و بلاخره بردیمشون.
با بچه ها زدم قدش .
همه برگشتیم داخل.
مامان پشتش بهم بود و داشت با زن عمو حرف می زد که زن عمو با دیدن م هینی کشید.
مامان برگشت و با دیدنم چشماش گرد شد.
کوبید به صورت خودش و یا خدایی گفت.
ترسیده گفتم:
- به خدا هیچیم نیست.
اشکای مامان شروع شد و نشست جلوم دست زد به پایین چشم که ایی گفتم و عقب رفتم.
بلند داد زد:
- علییی وای علیییی بچه ام از دست رفت.
بهت زده گفتم:
- من که سالمم.
بابا سریع از سالن طبقه بالا اومد و با دیدن م نفس راحتی کشید و گفت:
- مهلا سکته کردم .
مامان با گریه گفت:
- نگاهش کن ببین پای چش م شو.
بابا روی پاش نشوندم و گفت:
- اروم باش خانوم حتما تو بازی خورده یخ می زارم روش خوب می شه.
مامان پافر مو از تنم در اورد و داشت غر می زد و گریه می کرد که یهو گفت:
- وای اینا چیه؟ کی زده تو رو؟ علی دستاشو ببین.
بابا دستامو نگاه کرد و گفتم:
- کسی نزدتم که مامان تو بازی بلد نبودم درست بزنم با اینجاهای دستم می زدم خون مردگی جمع شد.
مامان روی پای خودش می زد گریه می کرد.
بابا گفت:
- مهلا عزیزم اروم باش به خدا چیزیش نیست این بچه که سالم وایساده جلوت .
مامان رو به امیر و بقیه گفت:
- اخه چرا گذاشتید بازی کنه؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- مامان مگه من بچم هیچیم نیست مردی شدم برای خودم.
مامان فین فینی کرد و گفت:
- ساکت باش بچه.
به بابا نگاه کردم که منو هل داد سمت مامان و گفت:
- ببین دخترم مثل شیره بلند شو خانوم که تا شپش نزده به اون موهای خاکی ش باید ببریش حمام خودت موهاشو بشوری با این دستای کبود نمی تونه.
مامان بلند شد و بالا رفتیم.
#سامیار
عذاب وجدان گرفتم که اون طور زدمش دیدم اشک توی چشماش جمع شده بود اما گریه نکرد! فکر می کردم الان می ره باز خودشو لوس می کنه تو چشم مامان و باباش و می گه کار من بود اما در تعجب ام اصلا چیزی نگفت!
من نمی دونم چرا انقدر روی این بچه حساس ان و لوس ش می کنن چیزی نشده بود که!
بعد یک ساعت زن عمو پایین اومد و گفت سارینا خواب ش برده امشب بمونن بیدار نشه!
خانوم کلا تو پر قو بزرگ شده بود .
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت9 مثل همین جوجه ادرک ها که پشت سر مامان شون راه می یوفت
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت10
بی توجه به سلام علیک دخترا وارد اتاق شدم و درو قفل کردم پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم.
خودمو روی تخت انداختم که حس کردم استخون هام خورد شد.
یادم رفته بود تخت خوابگاه و تخت خودم نیست .
تخت نبود سنگ بود اه.
اخر کتاب و نگاه کردم حدود ۳۰۰ یا ۴۰۰ صفحه بود.
چقدر زیاده اخه!
تو می تونی ترانه برای دیدن نیک سرشت هم که شده می تونی دیدی که گفت بهت جایزه می ده!
صفحه اول رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.
نمی دونم چقدر گذشته بود اما دیگه زمان و مکان از دستم در رفته.
حالا دیگه نمی خوندم که شب بتونم برم پیش نیک سرشت بلکه می خوندم چون همه وجودم شده بود خوندن و بیشتر دونستن از شهید ابراهیم هادی!
سوال ها مو تک به تک توی یه ورقه می نوشتم تا نیک سرشت به همه اش جواب بده.
ولی یه چیز بزرگ و فهمیده بودم.
که ادم های بزرگ زندگی ما این بازیگر های پولدار و مدل های خوشکل و یا اونایی که زیاد فالور دارن نیستن!
اصلا اونا ادم های بزرگی نیستن!
اون همه از دورن خالی ان فقط از بیرون خاص و قشنگن .
اونا خودشون اینطوری خودشون رو جلو دادن و خودنمایی می کنن تا به چشم بیان.
کوچیک ترین کارهاشون رو به ترفند هایی خیلی بزرگ جلوه می دن و از خودشون برای ما یا ما خودمون از اونا برای خودمون از کاه کوه ساختیم ولی در واقعه اونا مشتی خاک هم نیستن!
هیچی نیستن!
یه مشت افراد با ظاهر زیبا و یک دنیا دروغ و دغل و هزاران چهره!
از بیرون که بهشون نگاه می کنی شاید چیزای مثبت ببینی اما از دورن که بهشون نگاه کنی جز سیاهی چشم ت هیچی نمی بینه!
سیاهی که دنیای خیلی بجز اونا رو هم می تونه سیاه کنه اما براشون اصلا اهمیت نداره و فقط فکر مال و منفعت خودشونن!
ادم باید بخونه برسی کنه تا که بفهمه ادم های واقعی کیا هستن!
ادم واقعی اونه که نمیاد بگه من خوبم من معروفم من پولدارم.
اصلا ادم واقعی نیازی نداره که بیاد بگه!
کسی که خوب باشه خوبه اینو همه می فهمن.
اما کسی که بخواد خوب خودشو جلوه بده هزار تا نقاب روی صورت ش می زاره با هر ترفندی میاد جلو تا خودشو خوب جلوه بده و ذات شو پنهان کنه.
شاید مشکل ما اینکه ادم های واقعی رو فراموش کردیم یا ازشون گذشتیم یا هم که گول ظاهر ادم هایی که ادعا می کنن ادم واقعی هستن رو خوردیم.
خیلی زود شروع کردم به کتاب دوم و همین طور سوم.
عزیز درونه ستار کامرانی بعد از مدت ها گریه کرده بود!
اونقدر گریه کرده بود که امار و ساعت ش از دستش در رفته بود
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°