👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت110
#سارینا
برگشتم سمت کامیار و گفتم:
- هستی؟
سری تکون داد و گفت:
- هستم نگران نباش نمی زارم واسه تو و کوچولو مشکلی پیش بیاد.
سری تکون دادم و گفتم:
- از طبقه های بالا شروع می کنن دو واحد دیگه پایین ان اماده شو ما هم بریم فکر کنن خالیه وسط مهمونی که مطمعن شدیم کامل دوربین گذاشتن کار مونو شروع می کنیم.
کامیار گفت:
- توی پرونده حتما می نویسم کل کار ها و اطلاعات و تو به دست اوردی اگر این پرونده حل بشه و با موفقیت بگردیم سرگرد می شی و اگر حل نشه با کار هایی که انجام دادی سروان می شی!
سری تکون دادم و گفتم:
- اینا مهم نیست فقط می خوام زود تر تمام بشه و اسیبی به بچه ام نرسه!
سری تکون داد و گفت:
- مراقب دوتاتون هستم .
ممنونی گفتم و سمت اتاق رفتم.
چقدر همه چیز برعکس شده بود.
وقتی سامیار دزدیدم با کامیار مدام دعوا می کردم و سامیار عاشقم بود و حالا سامیار انداختمم دور و کامیار مراقبمه!
هه چقدر زمین گرده!
نماز مغرب و عشاء رو خوندم و و اماده شدم.
از اتاق بیرون اومدم و کامیار گفت:
- بیا شام بخور.
صندلی کنار شو عقب کشیدم و همین که بوی غذا بهم خورد حالت تهوع بهم دست داد و سریع جلوی دهن مو گرفتم عقب رفتم.
کامیار نگران پاشد و گفت:
- چی شد!
لب زدم:
- حالم بهم خورد من می رم پایین.
جلومو گرفت و گفت:
- هیچی نخوردی نه صبحونه نه ناهار اینم از شام تو نمی خوری اون بچه غذا می خواد .
ازش گذشتم و گفتم:
- پایین یه چیزی می خورم.
و درو باز کردم بیرون اومدم.
در واقعه حالم بهم نخورده بود تحمل نداشتم سامیار و کاملیا رو روی یه میز بیینم!
و نمی خواستم رسوا بشم جلوشون.
کنار دخترا موندم و مدام این ور و اون ور می رفتم تا بلکه یه چیزای دستم بیاد!