eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با دیدن پسری که وارد اتاق شد کم مونده بود چشام از حدقه در بیاد. احسان؟همون پسر خنده رو28 ساله ای که انقدر خنده رو بود و چیزای خنده دار می گفت همه می شناختن ش. زبون خیلی چرب و نرمی داشت و توی ده دقیقه چنان با یه نفر صمیمی می شد که طرف توی سه سوت کل امار شو می زاشت کف دستش! اما با اریکا چیکار داره؟ نگاهش رنگ غم داشت سمت تخت اریکا رفت و نشست دستی به صورت اریکا کشید و گفت: - ای کاش بهم خیانت نمی کردی اریکا!اونوقت نه من اینجا بودم نه تو!میدونم با این دارویی که امشب قراره بفروشم به باند ها جون کلی ادم گرفته می شه اما مصبب ش من نیستم اریکا!مصبب ش تویی که به من خیانت کردی و به خاطر پول رفتی با اون پسره که حتا نمی دونستی خیانتکاره و بعد کشتن ش جا نشین ش شدی!و من داغون کردی و مجبورم کردی برای رقابت باهات و به رخ کشیدن پول م بهت اون دارو رو بسازم!اریکا الان خوشحالی اینجایی؟نه اون پسره عشقت کنارته نه زندگی راحتی داری!اما اگه منو ترک نمی کردی شاید الان داشتیم به فکر به دنیا اومدن بچه امون بودیم!ای کاش راه برگشتی بود تا می بخشیدمت و با پولی که به دست می یومد از این راه می رفتیم کنار هم زندگی می کردیم اما حیف که از چشمم افتادی! هفته ی اخره که پیش همیم اریکا بعد اون قراره بشم رعیس کل مافیا های ایران و از اینجا برم!نمی دونم من مراقبت نباشم چه بلایی بقیه سرت میارن اما باید بفهمی خیانت به من چه تاوانی داره!اریکا دوستت دارم. خشم شد و با دقت به صورت اریکا نگاه کرد اشک هاش از چشم هاش روی صورت اریکا ریخت و بلند شد. شونه هاش می لرزید و دستاشو جلوی صورت ش گرفته بود. نگاه اخر شو به اریکا انداخت و از در زد بیرون. با مکث بلند شدم و از در بیرون زدم و دنبال ش راه افتادم. باورم نمی شد ودکتری که تمام مدت دنبال ش بودیم همین احسان خنده رو بود. همونی که همه بهش می گفتن چون خشن نیستی کلاه ت پس معرکه است! اما همه چه می دونستن در واقعه کسی که سفت کلاه شو چسبیده و کارشو بلده خودشه! از عمارت خارج شد و قسمت پارکینگ رفت. لباس مو جمع کردم با دستم و کفش هامو در اوردم تا صدایی ایجاد نشه. پشت یکی از ماشین ها قایم شدم هر چند ثانیه یه بار برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد. رسید به دیوار پارکینگ اژیر خطر رو زد اما صدایی نیومد بلکه صدای تیکی اومد و یه دریچه کف پارکینگ وا شد و احسان رفت پایین و در بسته شد. خدایا عجب جایی درست کرده بود! سریع برگشتم عمارت و مستقیم رفتم بالا. با شدت در زدم که کامیار درو باز کرد و داخل رفتم نفس عمیقی کشیدم. بهت زده بهم نگاه می کردن کامیار لب زد: - رنگت پریده خوبی؟نکنه بچه اذیتت کرده؟ها؟ خواستم بگم نه اما یه چیزی مانع ام شد. به کاملیا و سامیار دیگه اطمینانی نداشتم و بعید نبود اگر بگم جای محموله ها رو پیدا کردم نرن سر وقت شو کار رو تمام کنن و بعد به اسم خودشون تمام بشه قضیه مخصوصا کاملیا که اصلا احساس خوبی بهش نداشتم. یه جورایی بهش می خورد باند مافیا باشه تا پلیس. پس سری تکون دادم و گفتم: - لگد زد دردم گرفت نمی خواستم کسی بفهمه زود اومدم بالا. کامیار نفس شو فوت کرد و گفت: - بشین یکم بشین. نشستم و برام اب قند اورد. امشب خودم باید کار رو تمام می کردم. با حرف کامیار بهش نگاه کردم: - این دفتر چیه توی دستت؟ به دفتر نگاه کردم وای دفتر اریکا هنوز توی دستم بود لب زدم: - دفتر خاطرات اریکا ست داده بخونم رمانه خودش نوشته منم گرفتم. سری تکون داد و توی اتاق رفتم. دفتر رو باز کردم. چند تا عکس های عاشقانه از اریکا و احسان بود