eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 که گفتم: - خودت برگه رو گرفتی مگه جواب و ندیدی؟ دستی به موهاش کشید و گفت: - نه ندیدم گفتم هیجان ش بیشتره. خندیدم و سر تکون دادم. برگه رو باز کردم و با دیدن جواب چشام گرد شد. ناباور به امیر نگاه کردم. لبخند از لب ش پاک شد و ترسیده گفت: - چی شده؟ناقصه؟ سری به عنوان منفی تکون دادم که مامان نشست رو مبل و گفت: - سکته کردم چی شده مامان جانم. بهت زده گفتم: - من من.. کامیار داد زد: - بگو دیگه جونمون به لبمون رسید. ناباور گفتم: - 3 قلو باردارم. کامیار ناباور گفت: - چی!یه بار دیگه بگو. نگاهمو بهش دوختم و شکه گفتم: - سه قلو باردارم!من من سه تا بچه دارم. کامیار خودشو بهم رسوند و برگه رو از دستم گرفت شروع کرد به خوندن ناباور گفت: - درسته یه قلو بارداری 2 تاش پسره یکیش هم دختره. فشارم افتاد و داشتم می یوفتادم که امیر گرفتمم و روی صندلی نشستم. زدم زیر گریه که زن عمو بغلم کرد و گفت: - چی شد باز الان جای اینکه خوشحال باشی باز داری گریه می کنی! با گریه گفتم: - وای من دارم مامان3 تا بچه می شم زن عمو باورت می شه؟ اشکای از شوق شو پاک کرد و گفت: - قربونت برم من عزیز دل من مبارکت باشه مبارک باشه. اقا بزرگ سمتم اومد و سرمو بوسید و گفت: - مبارک باشه دخترم. دست شو بوسیدم و ممنونی گفتم. همه دور سارینا بودن و باهاش حرف می زدن تا بلکه یکم از احساس تنها بودن ش کم بشه! اما می دیدم که لبخند های فیک می زد تا بقیه رو ناراحت نکنه. هم سامیار داشت اب می شد از غم هم سارینا. به سامیار نگاه کردم سرش پایین بود و با غم به زمین نگاه می کرد. چقدر حسرت می خورد توی این وعضیت که نمی تونست کنار سارینا باشه دوتایی از ته دل خوشحالی کنن. بهش پیام دادم: - بیا بریم اتاقم. خوند و سر بلند کرد بهم نگاه کرد. بلند شد و سمتم اومد کاملیا با نگاهش بدرقه اش کرد و بالا رفتیم. نگاهی انداختم خداروشکر نیومد کاملیا. در اتاق سارینا رو باز کردم و گفتم: - فکر کنم یکم اتاق ش و عطرش بتونه حال تو بهتر کنه. مدیون نگاهم کرد ورفت داخل. همون اطراف موندم تا باز کاملیا سر نرسه. بعد نیم ساعت سامیار اومد بیرون و پایین رفتیم.