👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت120
#سارینا
رو به کامیار لب زدم:
- حق من نبود بازیچه اش بشم باید به من می گفت نه قلب منو با بازی ش بشکونه!نه هر شب بساط من اه و گریه باشه!
#۴ماهبعد
چهار ماه دیگه گذشت .
می شه گفت نه من زندگی داشتم نه سامیار و نه بقیه با دیدن ما زندگی داشتن.
همه بسیج شده بودن من سامیار رو ببخشم اما نمی تونستم!
باید به خاطر کاری که باهام کرده بود دروغی که بهم گفته بود توان پس می داد.
توی اداره خونه ی خودم خونه ی اقاجون هر جا که می رفتم بود.
پیام می داد زنگ می زد جواب نمی دادم نامه می نداخت توی حیاط.
اگر می شد حتی به زور منو می برد خونه اش اما چون می ترسید حالم بد بشه اونم الان که پا به ماه بودم سعی می کرد فقط با التماس و نامه کار رو پیش ببره.
امشب می رفتم توی 9 ماه کامل و این حجم از چاقی و سه تا بچه امونم رو بریده بود.
و مشکل اصلی اینجا بود که به دنیا اومدن من 3 تا بچه رو چطور بزرگ کنم؟
اونم منی که بچه های اول ام ن و اصلا تاحالا بچه کوچیک دست نگرفتم.
صدای در اومد.
از مبل گرفتم و بلند شدم نگاه کردم دیدم باز سامیاره.
اشفته تر از همیشه.
خودمم حال خوبی نداشتم اما نمی تونستم ببخشم ش هم.
نفس مو با اه رها کردم و می دونستم تا نیاد تو حرف نزنه نمی ره و دلمم براش سوخت بمونه توی سرما.
دکمه باز کردن درو زدم و برگشتم نشستم روی مبل.
باز درد داشتم با اینکه تمام امروز نشسته بودم اما درد داشتم و تیر های خفیفی می کشید بدن ام.
گاهی انقدر درد داشتم با گریه به بچه ها التماس می کردم اروم باشن.
ولی مگه اون کوچولو های توی شکمم متوجه می شدن؟
در باز شد و سامیار اومد داخل.
نگاه گذارایی بهش انداختم دلم براش تنگ شده بود.
ای کاش بهم دروغ نمی گفتی سامیار ای کاش..
از بس دنبال من بود انگار زن و شوهر بودیم و قهر!
هر جا می رفتم این بشر بود!
گاهی فکر می کردم ردیاب بهم وصل کرده و هر جا برم میاد اما بعد فهمیدم شبا توی ماشین در خونه حتی می خوابه و اصلا نمی ره مگر اینکه بخواد دوشی بگیره.
نشست روبروم و زل زد بهم.
منم تلوزیون رو روشن کردم و سعی کردم بهش توجه نکنم.
اما درد هایی که گاه و بی گاه سراغ ام می یومد طاقت فرسا بود و اخمامو توی هم می برد.
دکتر گفته بود یه هفته ی دیگه وقت دارم.
بعد از نیم ساعت سامیار لب زد:
- لباسات کجاست؟فکر کنم امشب راحت می شی خانومم.
فکر کنم حق با اون بود چون اروم که نمی شدم هیچ هی بیشتر می شد.
به اتاق اشاره می کردم چون واقعا نای بلند شدن نداشتم.
سریع رفت و برگشت.
کمک کرد بلند بشم و واقعا نیاز داشتم به این کمک و چیزی نگفتم.
سوار ماشین ش شدیم و سریع نشست و حرکت کرد.
مدام بهم نگاه می کرد که اخر سر عصبی گفتم:
- جلوتو نگاه کن به کشتن ندی بچه هامو.
سری تکون داد و گفت:
- نگران نباش خانومم .
از لفظ خانومم ش دلم غنچ رفت.
اما به روی خودم نیاوردم و اخم کردم.