👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت121
#سارینا
سامیار زنگ زد به بقیه و خبر شون کرد.
وقتی رسیدیم به بیمارستان دردم شدید تر شد و خداروشکر که سامیار امشب اومده بود تا برسونتم و گرنه چیکار می کردم من!
پرستار برام ویلچر اورد و دکتر که اماده رفتن بود با دیدن م فوری گفت اتاق عمل و اماده کنن.
با اسم اتاق عمل هم لرز می گرفتم.
پرستار داشت لباس میاورد برام و سامیار جلوی پام زانو زد و دستمو توی دست ش گرفت و گفت:
- نگران نباش زندگیم سالم می ری و سالم با سه تا کوچولو میای بیرون و تو قوی تر از اونی هستی که فکر شو می کنی.
سری با درد تکون دادم و وارد اتاق عمل شدم.
#سامیار
نگران به رفتن ش نگاه کردم و یه ربع بعد که به اندازه یه قرن گذشت بقیه رسیدن .
زن عمو حسابی نگران بود و گریه می کرد و دعا می خوند.
امیر راه می رفت و من از استرس نمی دونستم چیکار کنم.
لبه های صندلی رو توی دستم می فشردم و کامیار داشت باهام حرف می زد که به خودم مسلط باشم و اتفاق بدی نمی یوفته.
یه ساعت گذشت که سرمو بین دستام گرفتم و فشار دادم بلکه از استرس و سردرد ام کم بشه که صدای در اومد از جا پریدم و پرستار ها سه تا تخت اوردن بیرون و گفتن:
- پدر این بچه ها کیه؟اقای سامیار رادمهر کدومتون هستید؟
سریع سمت تخت ها رفتم و گفتم:
- خانومم خانومم چی شد؟
پرستار گفت:
- ایشون خوبن نگران نباشید.
نفس راحتی کشیدم و سجده شکر رفتم خدایا نوکرتم.
به بچه ها نگاه کردم که خوابیده بودن و حسابی تپل مپل بودن.
پرستار برد شون و کامیار و مامان همراه شون رفتن مراقب بچه ها باشن.
بعد از ده دقیقه سارینا رو بیهوش اوردن بیرون بالای سرش رفتم و خم شدم پیشونی شو با عشق بوسیدم.
ای کاش پا قدم این بچه ها خیر باشه و منو ببخشه!
#سارینا
چشم باز کردم اتاق پر بود از ادم.
خسته به همه نگاهی انداختم و سامیار خم شد دست گل رو گذاشت توی بغلم با هدیه و گفت:
- خسته نه باشی خانوم خوبی عزیزم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بچه هام کو؟
سامیار به کنار تخت اشاره کرد سرمو برگردوندم که دیدم سه تا تخت کوچولو به ردیفه.
با کمک مامان نشستم و بقیه برای اینکه راحت باشم رفتن بیرون و فقط مامان و زن عمو و سامیار موندن.
سامیار اولی رو اورد گرفت جلوم.
با خنده نگاهش کردم.
تپل بود و چهره بامزه ای داشت.
دستی به صورت ش کشیدم و گفتم:
- اقا امیرمهدی.
سامیار ابرویی بالا انداخت و گفت:
- این دخترمونه نه پسرمون!
متعجب بهش نگاه کردم چقدر دخترم شبیهه پسرا بود البته خوب بچه ها اول ش همین طورن.
لب زدم:
- چون حضرت زینب و خیلی دوست دارم اسم شو می زارم زینب بانو.
سامیار لبخندی به روم پاشید و گذاشتش توی تخت ش و بعدی رو اورد که با ذوق گفتم:
- اقا امیر مهدی.
و خم شدم بوسیدمش.
سومی رو هم اورد که بهش نگاه کردم یعنی تو بگو.
از نگاه ام خوند و گفت:
- به نظرم امیر محمد قشنگه!
سری تکون دادم و گفتم:
- زینب امیرمهدی امیرمحمد خیلی بهم میان.
سری تکون داد و گفت:
- همین طوره!