eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سامیار زنگ زد به بقیه و خبر شون کرد. وقتی رسیدیم به بیمارستان دردم شدید تر شد و خداروشکر که سامیار امشب اومده بود تا برسونتم و گرنه چیکار می کردم من! پرستار برام ویلچر اورد و دکتر که اماده رفتن بود با دیدن م فوری گفت اتاق عمل و اماده کنن. با اسم اتاق عمل هم لرز می گرفتم. پرستار داشت لباس میاورد برام و سامیار جلوی پام زانو زد و دستمو توی دست ش گرفت و گفت: - نگران نباش زندگیم سالم می ری و سالم با سه تا کوچولو میای بیرون و تو قوی تر از اونی هستی که فکر شو می کنی. سری با درد تکون دادم و وارد اتاق عمل شدم. نگران به رفتن ش نگاه کردم و یه ربع بعد که به اندازه یه قرن گذشت بقیه رسیدن . زن عمو حسابی نگران بود و گریه می کرد و دعا می خوند. امیر راه می رفت و من از استرس نمی دونستم چیکار کنم. لبه های صندلی رو توی دستم می فشردم و کامیار داشت باهام حرف می زد که به خودم مسلط باشم و اتفاق بدی نمی یوفته. یه ساعت گذشت که سرمو بین دستام گرفتم و فشار دادم بلکه از استرس و سردرد ام کم بشه که صدای در اومد از جا پریدم و پرستار ها سه تا تخت اوردن بیرون و گفتن: - پدر این بچه ها کیه؟اقای سامیار رادمهر کدومتون هستید؟ سریع سمت تخت ها رفتم و گفتم: - خانومم خانومم چی شد؟ پرستار گفت: - ایشون خوبن نگران نباشید. نفس راحتی کشیدم و سجده شکر رفتم خدایا نوکرتم. به بچه ها نگاه کردم که خوابیده بودن و حسابی تپل مپل بودن. پرستار برد شون و کامیار و مامان همراه شون رفتن مراقب بچه ها باشن. بعد از ده دقیقه سارینا رو بیهوش اوردن بیرون بالای سرش رفتم و خم شدم پیشونی شو با عشق بوسیدم. ای کاش پا قدم این بچه ها خیر باشه و منو ببخشه! چشم باز کردم اتاق پر بود از ادم. خسته به همه نگاهی انداختم و سامیار خم شد دست گل رو گذاشت توی بغلم با هدیه و گفت: - خسته نه باشی خانوم خوبی عزیزم؟ سری تکون دادم و گفتم: - بچه هام کو؟ سامیار به کنار تخت اشاره کرد سرمو برگردوندم که دیدم سه تا تخت کوچولو به ردیفه. با کمک مامان نشستم و بقیه برای اینکه راحت باشم رفتن بیرون و فقط مامان و زن عمو و سامیار موندن. سامیار اولی رو اورد گرفت جلوم. با خنده نگاهش کردم. تپل بود و چهره بامزه ای داشت. دستی به صورت ش کشیدم و گفتم: - اقا امیرمهدی. سامیار ابرویی بالا انداخت و گفت: - این دخترمونه نه پسرمون! متعجب بهش نگاه کردم چقدر دخترم شبیهه پسرا بود البته خوب بچه ها اول ش همین طورن. لب زدم: - چون حضرت زینب و خیلی دوست دارم اسم شو می زارم زینب بانو. سامیار لبخندی به روم پاشید و گذاشتش توی تخت ش و بعدی رو اورد که با ذوق گفتم: - اقا امیر مهدی. و خم شدم بوسیدمش. سومی رو هم اورد که بهش نگاه کردم یعنی تو بگو. از نگاه ام خوند و گفت: - به نظرم امیر محمد قشنگه! سری تکون دادم و گفتم: - زینب امیرمهدی امیرمحمد خیلی بهم میان. سری تکون داد و گفت: - همین طوره!