👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت14
#سارینا
با حرفای خودم خودم خنده ام گرفت و سامیار با حرص گفت:
- بگو ما هم بخندیم.
چپ چپ نگاهش کردم که پوفی کشید و پیش یه بستنی فروشی وایساد.
سامیار و این کار ها؟ عجببببب.
که صدای پیامک گوشیش اومد.
گوشی شو برداشتم پیامک روی صفحه بود از طرف بابا بود:
- سامیار جان مراقب سارینا باش برای اینکه راضی بشه هم براش خوراکی بگیر گفتم بهت که مثل بستنی و پاستیل وقتی هم گرسنه اش نبود بهش بگو که قبول کنه.
اها پس بگو قضیه از کجا اب می خوره!
خوب شد پیام و دیدم اینجوری زود وا نمی دادم.
ای بابای شیطون!
دست دخترت رو پیش این بچه مثبت وا می کنی اره!
سامیار زد به شیشه و شیشه رو دادم پایین سینی بستنی رو دستم داد همه نوع توش بود.
گرفتم و چشام درخشید.
با لذت شروع کردم به خوردن و رفت سوپر مارکت و با دست پر برگشت.
گذاشت تو بغلم و راه افتاد.
هر کدوم کلی می خوردم که وسط های راه سامیار سر حرف و باز کرد:
- می شه برگردی به عملیات؟
نه ای گفتم.
شقیقه هاشو ماساژ داد و گفت:
- این عملیات جون خیلی ها رو نجات می ده ما بهت نیاز داریم.
زورش می یومد خواهش کنه و بگه من بهت نیاز دارم!پرونده که مال اون بود.
پوزخندی زدم و گفتم:
- بهتر نیست یکم غرور مسخره اتو کنار بزاری؟
عصبی شد و گفت:
- بس کن دیگه ادا و اطفار تو.
و ماشین و گوشه ای نگه داشت .
پلاستیک خوراکی ها رو با حرص پرت کردم تو صورت ش و اومدم پیاده بشم که خم شد و در رو گرفت و چشماشو بست و گفت:
- باشه باشه من به کمک تو نیاز دارم خواهش می کنم بهم توی حل این پرونده کمک کن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- باشه .
نفس راحتی کشید و خوراکی هایی که روش ریخته بود و جمع کرد داد بهم.
یکم که دقت کردم داشت می رفت سمت همون ویلا .
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت13 تا دید کسی نیست زنگ در رو زد و زودی برگشت تو ماشین ب
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت14
نیک سرشت گفت:
- خوب حالا شما انتخاب کن امشب و پیش کدوم شهید بگذرونیم!
متعجب و در حالی که مبهوت زیبایی اطراف بودم گفتم:
- اخه من نمی شناسمشون.
نیک سرشت خندید و گفت:
- شما انتخاب کن من معرفیش می کنم براتون.
سری تکون دادم و جلو رفتم.
کمی به مزار ها نگاه کردم و چشم روی یکی موند.
سمتش قدم برداشتم و روبروش وایسادم:
- شهید احمد پلارک.
نشستم و گفتم:
- این شهید.
نیک سرشت با روی خوش و خنده که انگار شهید وایساده جلوش گفت:
- به به داداش احمد امشب هم مهمون خودتیم که! بعد از ۱۳ سال.
بهش چشم دوختم و گفتم:
- چرا بعد از ۱۳ سال؟
خواست چیزی بگه که گفتم:
- وایسا چقد این مزار بودی خوبی میده اومم بوی گلاب می ده عجب بویی هست معلوم نیست چه گلابی ریختن روش که با اینکه خاک گرفته سنگ رو ولی هنوز بوی گلاب می ده.
باز هم نیک سرشت خندید و گفت:
- نه ماجرا داره اول کدومو بگم ۱۳ سال رو یا ماجرا گلاب رو؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- 13 رو بگو.
سری تکون داد و گفت:
- من از ده سالگی مذهبی شدم توسط یکی از رفیق هام بعد منو اورد اینجا گفت انتخاب کن و منم دقیقا همین شهید و انتخاب کردم عجیبه که شما هم دقیقت همین کارو کردید.
بی پروا گفتم:
- اینم می تونه یه نشونه بین ما باشه .
سرش پایین تر رفت که از حرف م پشیمون شدم هنوز زود بود.
برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم:
- حالا چرا بوی گلاب می ده عجب گلاب نابی هم هست.
دستی به روی مزار شهید کشید و شروع کرد به تعریف کردن:
-شهید سید احمد پلارک، اسم اصلیاش منوچهر هست معروف به سید احمد پلارک در۷اردیبهشت سال۱۳۴۴در تبریز به دنیا اومد و اصالتش تبریزیه.
از سیزده سالگی تا بیست و دو سالگی نماز شب می خونداین شهید و شب تا صبح برای امام زمان(عج)گریه میکرد و همیشه در زیارت عاشورا شرکت میکرد و گریه های شدیدی برای حضرت زهرا(س)میکرد. روزی صد تا صلوات میفرستاد و صدبار بنی امیه را لعنت میکرد.اگرکسی درباره حضورش در جبهه سؤال میکرد طفره می رفت و چیزی نمی گفت . فرمانده آرپی جی زنها بود ولی با این وجود بعنوان یک سرباز معمولی همیشه سرویس بهداشتی های پایگاه را نظافت میکرد در حدی که لباسهاش بوی بدی میگرفت.تا اینکه درسال۶۶ در یک حمله هوایی درحالی که مثل سایر روزها مشغول نظافت سرویس بهداشتی ها بود موشکی به آنجا برخورد میکنه و شهید شد و در زیر آوار مدفون شد. زمانی که امدادگران مشغول جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودن متوجه بوی شدید گلاب از زیرآوار میشن آوار را کنار زدن و با پیکر پاک این شهید که غرق در بوی گلاب بود مواجه شدن به همین دلیل مزار ش بوی گلاب می ده و جآلب اینجاست که
زمان شهادتش را پیش بینی کرده بود زمانیکه دوست شهیدش رو توی قبرمیزاشت بهش گفت من هم تا چهلمت میام پیشت و گفته بود که روز شنبه شهید میشه و روز دوشنبه به خاک سپرده میشه و همین اتفاق هم افتاد.
یکی از آشنایانش خواب شهید سیداحمدپلارک را می بینه او از شهید تقاضای شفاعت می کنه که شهیدپلارک به اومی گه تنها زمانی می تونه شمارا شفاعت کنم که #نمازتان را بخونید و به اون توجه و عنایت داشته باشین همچنین زبانهایتان را نگه دارین.