eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.9هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 تا شب سامیار یه بند باهام تمرین کرد. اخراش دیگه کم اوردم و نشستم رو زمین و گفتم: - وای ولم کن خسته ام کردی . نگاهی به ساعت ش کرد و گفت: - هی بدک نبودی پاشو بریم داخل. و خودش راه افتاد بره داخل پسرک پرو از صبح تاحالا یه بند داره ازم کار میکشه تازه برا من می گه بدک نبودی! با حرص اب معدنی رو انداختم سمت ش که از شامس خیلی قشنگم خورد تو گردن ش و سکندی به جلو خورد. سریع پاشدم و بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم دویدم داخل. پسرا لباس خونگی و عادی پوشیده بودن و داشتن شام می خوردن که بعد برن. با دیدن شام چشام درخشید و سریع رفتم سر میز. از روی صندلی رفتم رو میز و چهارزانو نشستم دو تا دیس گذاشتم جلوی خودم و گفتم: - وای به حالتون کسی بهشون دست بزنه. و تند تند شروع کردم به خوردن. که یکی شون گفت: - سرگرد کجاست؟ لقمه امو قورت دادم و گفتم: - قبرستون. در باز شد و سامیار درحالی که دستش به گردن ش بود و شدید اخم هاش توی هم بود اومد داخل. نیش مو وا کردم و به گوشیم اشاره کردم. یعنی بزنیم زنگ می زنم مامانم. نشست رو صندلی و با همون اخم های درهم ش شروع کرد به شام خوردن. گوشیش زنگ خورد و جواب داد. با هر کلمه ای که گفت اخم هاش شدید تر توی هم فرو می رفت خودرگیری داره بنده خدا دست خودش نیست! گوشی قطع کرد و زیر لب گفت: - وای خدا من چطور اینو تحمل کنم! سر بلند کرد و رو به بهم گفت: - مامان ت اینا رفتن شمال اما جاده لغزنده است و هوا خیلی تاریکه خطرناکه ما بریم امشب و اینجا بمون صبح میام دنبالت . حتا نگفت بیا بریم خونمون. منم خودمو کوچیک نکردم و باشه ای گفتم. که یکی از پسرا گفت: - ولی سرگرد کسی شب اینجا نمیمونه! اما سامیار با همون دل سنگ و بی شعوری ش گفت: - اشکالی نداره بچه که نیست! بقیه متعجب نگاهش کردن. به روی خودم نیاوردم و سامیار رفت. اره از بی غیرتی شه منو اینطور ول کرده رفته! همه کم کم داشتن می رفتن و هر چی اصرار کردن من باهاشون برم قبول نکردم. ویلا تو سکوت فرو رفته بود و تک و تنها روی مبل نشسته بودم. تاحالا تنها جایی نبودم مخصوصا خونه به این بزرگی و حسابی می ترسیدم گوشی هم خاموش بود و شارژ پیدا نکردم. واقعا این سکوت ترسناک بود و همش فکر می کردم روح ی جن ی چیزی توی خونه الان میاد می خورتم. یه ساعتی به زور و تحمل ترس م موندم اما واقعا دیگه نمی تونستم. اب دهنمو قورت دادم و کیف مو بلند کردم رفتم سمت در که یهو صدای چیزی اومد: - بگردید کسی تو ویلا نباشه هیچکس نباید بو ببره هر کی رو دیدید بی سر و صدا خلاص ش کنید دنبال همون چیزی باشید که بهتون گفتم یالا. یا خدا اینا کین؟ چیکار می کردم کجا می رفتم؟ نگاهی با ترس و هول و ولا به اطراف انداختم و با دیدن زیر مبل به هیکلم نگاه کردم جا می شدم سریع دویدم سمت مبل و خودمو زیرش جا کردم. از زیر مبل با ترس به سالن نگاه کردم که یه عده مرد که صورت هاشونو پوشونده بودن و لباس سیاه و دستکش اصلحه دستشون بود اومدن داخل. بدون اینکه ذره ای به چیزی اسیب بزنن همه جا رو با دقت داشتن می گشتن. نفس تو سینه ام حبس شده بود که رعیس شون نشست رو مبلی که دقیقا من زیرش بودم و قلبم داشت می یومد تو دهنم. نیم ساعت تمام اینجا بودن و از ترس کل بدنم عرق کرده بود و خیس عرق بودم. نفس هام به شماره افتاده بود و می ترسیدم نفس بکشم اونا پیدا کنن. بلاخره بعد از نیم ساعت وقتی چیزی پیدا نکردن..
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت15 خیره بودم به سنگ مزار شهید احمد پلارک . بازم داشتم خ
ࢪمآن↯ ﴿ مهدی ادامه داد: - و خود خدا هم گفته هیچ وقت برای بخشش و از بین گناهان دیر نیست! و اینکه شما ۹ سالگی به سن تکلیف می رسید تا اون ۹ سال گناه هاتون قبول نیست بلکه یعنی ۹ ساله گناه کردید باید این ۹ سال و جبران بکنید! با چشایی که می درخشید با صدای بلندی گفتم: - راست می گی؟ انقدر خوشحال شده بودم که اندازه ولوم صدام از دستم در رفته بود. حالا اگه بقیه بودن همه برمی گشتن نگاه می کردن اما هیچکس نگاه نکرد که من معذب بشم! درسته اینا مذهبی بودن شعور و فهم شون بالا بود! گازی به سمبوسه زدم و گفتم: - خیلی خوشمزه است. نیک سرشت گفت: - نوش جونتون. لبخندی زدم و با دست ازادم روی مزار شهید می کشیدم و گفتم: - شما نماز می خونید؟ راستش خیلی توی کتابا به عبادت و دعا و قران خوندن حرف زده بودن ولی من بلد نیستم! نیک سرشت لقمه اشو قورت داد و گفت: - شما بخورید خوب نیست وسط غذا خوردن صحبت کنیم نگران نباشید تا صبح من می مونم اینجا جواب سوالاتونو می دم. سری تکون دادم و گفتم: - حواسم نبود دارید می خورید. اونم با خونسردی گفت: - به خاطر خوردن خودم نیست هنگام خوردن کلا باید سکوت باشه توی کتاب ها هم هست چون با حرف زدن ممکنه بپره توی گلو تون خدای نکرده چیزی تون بشه. راست می گفت . سری به نشونه موافقت تکون دادم و با چشام به اطراف نگاه کردم. صدای دعا و قران کم و زیاد می شد. همه تو حال و هوای خودشون بودن بجز یه دختری که تنها روی مزار یه شهید نشسته بود و بدجور داشت گریه می کرد. دیگه واقا داشت زیاده روی می کرد یه لحضه یاد خودم توی خوابگاه افتادم یهو دختره از حال رفت. سریع سمبوسه رو انداختم و دویدم سمتش. نیک سرشت هم پشت سرم بلند شد یکی از گلاب ها رو اورد نشستم رو زمین و تن بی جون دختره که از گریه دیگه نا نداشت و یکم بلند کردم سر و کمر شو و اروم به صورت ش زدم و بلند گفتم: - خانوما یکی بیاد کمک قند ش افتاده. اقایون یکم دور تر وایسادن و یه خانوم ی که مثل خودم انگار دکتری بلد بود پاهاشو از زمین فاصله داد و من خابوندمش کامل و یکمم اب قند جور کردیم بهش دادم. حالش که جا اومد کمک کردیم بشینه . بی حال گفت: - ممنونم من خوبم می شه زنگ بزنید به برادرم گوشی مو یادم رفته بیارم. برگشتم و گفتم: - اقای نیک سرشت. جلو اومد و گفت: - جانم امری هست؟ خواهر بهترید؟ لب زدم: - اره خوبه می خواد زنگ بزنه به برادرش. گوشی شو در اورد و شماره برادر شو گرفت ازش و به داداش زنگ زد و گفت الان خودشو می رسونه. بلند شدم و کمک کردم بلند بشه تا دم در پشتی رفتیم و نیک سرشت هم با فاصله پشت سرمون می یومد . داداش نگران بغلش کرد و گفت: - دورت بگردم خوبی؟ کجا رفتی یهو اخه نمی گی من دق می کنم نفس من. جلو نشوندتش و گفت: - لطف کردید واقا ممنونم ازتون اجرتون با اقا امان زمان انشاءالله که سالیان سال کنار هم شاد و خوش زندگی کنید خدانگهدار. فکر کرد من و نیک سرشت زن و شوهریم. دروغ چرا کلی ذوق کرده بودم از حرف ش. دوباره برگشتیم و مزار ها رو رد می کردیم برسیم به جامون که گفتم: - شما هنوز اسمت و به من نگفتی ولی اسم من ترانه است می دونی که. وایساد یکم به اطراف نگاه کرد و گفت: - اسم من دوبخشه اولین بخش مزار جلوته. یعنی محمد.. یکم جلو تر رفت و به مزار اشاره کرد وگفت: - اینم بخش دوم . مهدی. لب زدم: - محمد مهدی اسمته؟ سری تکون داد. کلی اسم ش به دلم نشسته بود و با لبخند به دو مزار شهیدی که اسم نیک سرشت رمزگزاری از اونا بود نگاه کردم. نشستیم و بعد خوردن گفتم: - من می خوام نماز بخونم اما بلد نیستم. مهدی گفت: - توی گوگل سرچ کنید هست راحت می تونید یاد بگیرید. سری تکون دادم گفتم: - فردا من می خوام برم خرید فکر نکنم بتونم دیگه خودمو توی این لباسا ببینم و تحمل کنم نمی خوام عمومی باشم. لبخندی روی لب هاش نقش بست که به زیبایی کل زندگیم بود. سری تکون داد و گفت: - حتما بعد از کلاس منتظرم باشید. سری تکون دادم هوا کم کم داشت سرد می شد بلند شدیم و عزم رفتن کردیم.