👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت18
#سارینا
متعجب بهش نگاه کردم این همه عکس شهید برای چیش بود؟
به تصویر عکس یه جوون خیره موندم.
یه طوری بود عکسش انگار با ادم حرف می زد لب زدم:
- این کیه؟
روی تخت ش نشست و گفت:
- این شهید روح الله عجمیان هست توی اغتشاشات اخیر به دست 40 نفر کشته شده دو روز پیش دو تا از قاتل هاش اعدام شدن.
بهت زده نشستم کنارش و گفتم:
- 40 نفر؟ مگه چیکار کرده بود؟ یعنی کسی نبود ازش دفاع کنه؟
به خوبی دیدم چشاش درخشید سرشو انداخت پایین و گفت:
- حتما نبوده دیگه! کاری نکرد چون بسیجی بود و شلوار بسیجی پاش بوده بین راه 40 نفر گرفتن زدن ش.
دوباره به چهره پسرک جوون نگاه کردم و گفتم:
- با چی زدن ش؟
دست ش مشت شد و گفت:
- چاقو هر اندازه ای مشت لگد سنگ هر چی که فکر شو بکنی!
لب زدم:
- یه عکس ازش به منم می دی؟
از توی کشوی جفت تخت ش دراورد و داد بهم.
توی کیفم گذاشتم و گفتم:
- اتاق ت خیلی قشنگه.
سری تکون داد و باز توی جلد سرد خودش فرو رفته بود.
بلند شد و گفت:
- می رم یه چیزی بیارم بخوریم و رفت بیرون.
بلند شدم و کل اتاق شو نگاه کردم اون همه عکس شهید یه نمای خاصی به اتاق داده بود نمی شناختم شهدا رو اخه اصلا دور این فاز ها نبودم.
کلا دو سه تا چادری توی مدرسه داشتیم که خیلی ها همیشه مسخره اشون می کردن!
اخه ادم چادر بزنه که تریپ و هیکل قشنگ ش مشخص نمی شه که!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت17 مهدی منو رسوند پیش ماشینم و سوار شدم و حرکت کردم سمت
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت18
سری تکون داد و گفت:
- خوب کاری کردین اتفاقا یکی از بچه ها جدیدا اردواج کرده بچه دار نمی شن قسمت نبوده دمبال یه دختر قشنگ بود که پیدا شد بزار بهش زنگ بزنم.
توی بغلم نشوندمش و موهاشو پشت گوشش زدم و گفتم:
- نگران نباش یه بابا و مامان خوب برات پیدا می کنیم.
سری تکون داد و انگار حامی پیدا کرده باشه محکم بغلم کرد.
مهدی با خوشحالی برگشت و گفت:
- خیلی خوشحال شد گفت دارن میان من می رم یکم خوراکی برای این خوشکل خانوم بگیرم.
سری تکون دادم و مهدی رفت.
وقتی برگشت یا دست پر بود.
با فاصله کنارم نشست روی سکوی کلاس و خوراکی ها رو دونه دونه باز کرد و یه پلاستیک رو پاره کرد گذاشت و خوراکی ها رو ریخت روش.
دختره رو از بغلم گرفت و گفت:
- اذیت می شید بفرماید.
دختره مونده بود از کدوم بخوره حتا نمی دونست بعضی هاش چیه!
مهدی با اب و تاب بهش می داد و می خندوندش.
لبخند نه فقط روی لب این کوچولو روی لب منم اورده بود.
با صدای سلام برگشتیم.
یه خانوم چادری که از چهره اش هم مشخص بود مهربونه و یه اقا شبیه مهدی.
مهدی بلند شد و دست دادن .
منم با دختره دست دادم و سلام کردم.
دختره رو به مهدی گفت:
- اقا مهدی دختر کوچولو ایشونه؟
مهدی گفت:
- بعله .
سمت ش رفت و توی بغلش بلند ش کرد و پیش شوهرش رفت و گفت:
- تورو خدا نگاه چقد نازه دل منو برده.
شوهرش هم معلوم بود واقا عاشقش شده.
مهدی گفت:
- بفرما احمد اقا راضی هستی دیگه؟
احمد گفت:
- قربونت داداش دستت دردنکنه اجرت با اقا صاحب الزمان.
بعد هم یه نگاهی به ما انداخت و گفت:
- انشاءالله دامادی ت.
با دختر کوچولو خداحافظ ی کردیم و رفتن.
یکی از دانشجو ها اومد تو و گفت:
- استاد نمیاد.
ذوق زده رو به مهدی که داشت خوراکی ها رو جمع می کرد گفتم:
- بریم خرید؟
انگار که یادش رفته باشه متعجب گفت:
- خرید چی؟
لب زدم:
- بریم واسه من چادر بگیریم و چیزای مذهبی که نیازمه دیگه .
اهان ی گفت و سر تکون داد :
- حتما .
خواستیم بریم که بازوم کشیده شد و به عقب پرت شدم نتونستم تعادل مو حفظ کنم و خوردم تو میز و افتادم.
جیغ م بلند شد.
مهدی با سرعت برگشت که گفتم گردن ش رگ به رگ شد.
برای اولین بار نگاه مون توی هم گره خورد.
شاهرخ جا خورد و با ته په ته گفت:
- من فقط خواستم بگم نری..
مهدی دوید سمتم و رو زمین نشست بی توجه به همه چی فقط تو چشاش نگرانی موج می زد.
نمی دونم به خاطر چهره از درد جمع شده ام بود یا اشکام یا جیغ ام.
با نگرانی گفت:
- چی شد؟ خوبی؟ سالمی؟ چرا جیغ زدی؟خوردی تو میز؟
انقدر پشت سر هم می پرسید حتا نمی زاشت جواب شو بدم.
بلندم کرد و روی صندلی نشوندم و بطری اب و سمتم گرفت.
یکم خوردم و گفتم:
- خوبم مهدی نگران نباش.
وقتی از سلامت کامل من باخبر شد سمت شاهرخ که هنوز جا خورده سر جاش بود رفت و تهدید وار گفت:
- فقط یک بار فقط یک بار دیگه جرعت داری بهش حرفی بزنی چه برسه دست بزنی از به دنیا اومدنت پشیمون ت می کنم تا بگیری دختر حرمت داره فهمیدی ؟
انقدر لحن ش کوبنده و خشن بود که منم ترسیدم چه برسه به شاهرخ که بادی بود فقط