eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 خسته شده بودم و می خواستم بیخیال بقیه بشم و فاطی و زری هم نیومده بودن و می خواستم الکی خودمو بزنم به مریضی و برم به سامیار نشون بدم . اومدم برم که یه دختری دون دون اومد بره داخل که داد زدم: - هوووی مگه من گلابی ام اینجا؟ برگشت و پوفی کشید و گفت: - بابا معلم رفت سر کلاس ای بابا اخه چی داریم مگه؟ کیف شو باز کرد و کلافه به در سالن نگاه کرد بی حوصله نگاهی انداختم و زیپ و بستم زیپ دوم و باز کردم که دیدم باز همون کیک تو کیفشه! الکی مثلا می خوام زیر شو ببینم کیک و توی دستم در اوردم و تا ته کیف و مثلا گشتم که با طعنه گفت: - می خوای توی نخ دوخت کیف هم بگرد. و کیک و از دستم کشید انداخت تو کیف و با دو رفت. باید می فهمیدم برای کی اوردن! معلم نیومده بود و حسابی تو فکر کیک ها بودم. ترنم از اون ور داد زد: - ای بابا چرا تو خودتی ساری جون؟ بیا یکم بزنیم بخونیم رقاص ش کمه بیا وسط حاجی . بلند شدم و دستی تو هوا براش تکون دادم و رفتم بیرون. باید می رفتم دفتر بگم حالم بده و بیان دنبالم هولم شده بود زود به سامیار بگم. داشتم می رفتم سمت دفتر که دیدم همون حسنی و قاسمی وایسادن جفت هم و یکی از معلم ها پیششونه جفت دستشویی معلم ها. نزدیک راه پله وایسادم و گوش تیز کردم و وایسادم یه طوری که دوربین بتونه فیلم بگیره. داشتن حرف می زدن اما نمی شنیدم معلمه از کیف ش چند تا کیک همون مدلی در اورد و داد بهشون. سریع کنار اومدم نبینمم و دخترا بیرون اومدن و معلمه رفت تو دستشویی. دخترا که رفتن سریع رفتم تو روشویی. در اتاقک رو زدم و نگاهی به در دستشویی که معلم رفته بود انداختم. دسته طی رو توی لوله در گذاشتم که نتونه بیاد و فکر کنه در گیر کرده. سمت کیف ش رفتم و با استرس زیپ رو وا کردم و با دقت نگاهش کردم چند تا دیگه بسته کیک بود یکی شو برداشتم و گذاشتم توی جیب ام و از بقیه اش هم فیلم گرفتم . سریع دسته ‌طی رو برداشتم و بی سر و صدا زدم بیرون. یکم موهامو شلخته کردم و چهار تا هم زدم به لپ هام قرمز بشه.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت20 به یه پاساژ رسیده بودیم به نام حجاب زینبی. پیاده شدی
ࢪمآن↯ ﴿ مهدی گفت: - برسونمتون خونه؟ توی این ساعت روز بابا خونه نبود پس می تونستم راحت خرید ها رو ببرم بالا. سری تکون دادم و گفتم: - اره. ادرس و پرسید و بهش دادم. اگه بابا منو با چادر ببینه چه واکنشی نشون می ده؟! یه دعوای اساسی در پیش داریم. کمی عقب تر وایساد و گفت: - نمی خوام منو ببین و مشکلی براتون پیش بیاد. سری تکون دادم و پیاده شدم و دستی براش تکون دادم. چند تا از همسایه ها که تازه از سفر رسیده بودن با تعجب بهم نگاه می کردن. درو باز کردم و رفتم تو. زود پله ها رو طی کردم و وارد سالن شدم که جا خوردم! بابا و عمو و شاهرخ! ای شاهرخ دهن لق. با دهن باز داشتن بهم نگاه می کردن. اب دهنمو قورت دادم و سلام کردم. دختر ترسویی نبودم ولی واکنش بابا نگرانم کرده بود. با خشم جلو اومد و گفت: - شاهرخ گفته بود من باور نمی کردم دخترم خام بشه! اونم خام یه بچه فلکی مذهبی! اون پسره ی ... با لقب ی که بابا بهش داد عصبی شدم و گفتم: - حق ندارید چیزی بهش بگید. شاهرخ گفت: - بفرما عمو نگفتم چنان تو دانشگاه طرفداری شو می کنه همه فکر می کنن شوهرشه ابرو مو نو برده. با خشم گفتم: - هه اینجا برا من بلبل زبون شدی؟ اونجا که با اخم مهدی جرعت نداشتی تکون بخوری از ترس کم مونده بود بمیری جلوی بابات دم در اوردی؟مهدی شرف داره به صد تا امثال تو فهمیدی؟ بابا سرم داد کشید: - ساکت شو دختره ی خیره سر فقط بفهمم سمت ش رفتی من می دونم با تو اینم از سرت در بیار.