👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت22
#سارینا
وارد دفتر شدم و با حرفه ای که فقط ما دخترا بلدیم معاون رو صدا کردم و گفتم:
- خانوم من خیلی حالم بده فکر کنم مسموم شدم می شه برم خونه؟
سری تکون داد و یکم با دقت نگاهم کرد و گفت:
- بیا برو شماره مامان تو بگیر.
بشکنی توی دلم زدم و شماره سامیار رو گرفتم اما جواب نداد ای بابا اینطور که نمی تونستم برم!
الکی شروع کردم با تلفن حرف زدم:
- الو مامان جون
....
- خیلی حالم بده تاکسی بفرست مدرسه دنبالم.
- ........
مامان نگران نشو نترس .
.......
باشه خداحافظ.
و رو به معاون گفتم:
- الان تاکسی می فرسته.
سری تکون داد و گفت:
- وسایل تو جمع کن برو دم در مدرسه.
سریع وسایل مو جمع کردم و از در مدرسه زدم بیرون یکم جلو تر اژانسی بود و یه اژانس گرفتم و زنگ زدم عمو:
- سلام عمو خوبی؟
....
- سامیار کجاست؟
.....
- خونه اقا بزرگ این؟ مامانم اینا هم اونجان؟
......
- باشه دارم میام.
و منتظر نموندم چیزی بگه قطع کردم.
سریع زنگ در و همین طور تند تند زدم که باز شد و دویدم داخل.
وارد سالن شدم و گفتم:
- سامیار کجاست؟
مامان بغلم کرد و گفت:
- سلام دخترم چی شده عزیزم مگه مدرسه نبودی؟
از بغل مامان بیرون اومدم و رو به عمو گفتم:
- سامیار کو؟
متعجب به طبقه بالا اشاره کرد.
بلند بلند داد زدم:
- سامیاررررررررر سامیاررررررر.
همه جمع شدن تو سالن و سامیار هول زده پایین اومد از پله و ها گفت:
- چی شده؟
دستشو کشیدم نشوندمش رو مبل و کیک و دادم بهش و گفتم:
- بیا پیداش کردم.
مامان بهت بده گفت:
- یه کیک براش اوردی اینطوری کردی دختر؟
سامیار بهت زده گفت:
- به این زودی پیداش کردی؟
گوشی مو تند تند در اوردم و گفتم:
- ببین دست این دختره بود این یکی هم بود این معلم دیدم تو دستشویی داشت بهشون می داد 7 تا داد به این دخترا و نزدیک10 تا هم تو کیف ش بود یکی شو اوردم برات.
به فیلم نگاه کرد و گفت:
- ندیدت که؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- دستشویی بود.
تند تند کیک و باز کرد و پودر ش کرد که مواد و یه کاغذ از توش افتاد پایین.
عمو هم جفت ش نشست و سامیار کاغذ و باز کرد:
- امروز جای همیشگی ساعت همیشگی!
متعجب به سامیار نگاه کردم که به من نگاه کرد و گفت:
- مدرسه است ۱۲ و نیم تعطیل می شه اره؟
سری تکون دادم و گفت:
- الان ساعت 11 است باید بریم دنبال قاسمی و حسنی خوب تا ببینیم خونه اشون کجاست و ببینیم چه ساعتی می رن سر محل قرار .
مامان گفت:
- گیج شدم من کجا برید این بچه تازه رسیده لپ هاش سرخه انگار مریضه.
بلند شدم و گفتم:
- نه مامان خودم زدم تو صورت خودم.
مامان زد رو دست ش و گفت:
- چی؟ تو چیکار کردی؟
لب زدم:
- اخه می خواستم زود بیام به سامیار بگم خودم زدم تو صورت خودم که قرمز بشم معاون فکر کنه مریضم.
عمو خندید و گفت:
- الحق که زرنگه!
سامیار گفت:
- زن عمو زود هر چی خوراکی داری بزار بریم .
مامان با هول تو اشپزخونه رفت برگشتم سمت سامیار و گفتم:
- دیشب گفتی ساکت فیلم و ببینی جایزه می خری گفتی اگر کمکت کنم هم جایزه می خری تا الان دو تا جایزه بدهکاری!
سری تکون داد و گفت:
- باشه می خرم اگر خدا بخواد امروز پرونده حل می شه!
سری با ذوق تکون دادم مامان به سبد داد دستم و با سامیار بیرون زدیم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت21 مهدی گفت: - برسونمتون خونه؟ توی این ساعت روز بابا خو
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت22
دستش که سمت چادرم اومد تا اونو بکشه از سرم جیغ کشیدم !
اما اون اصلا پشیمون نبود و تهدید وار گفت:
- دم در اوردی؟ انگار یادت رفته تمام قلدرم بلدرم ت به خاطر وجود منه که الان وایسادی جلوی من و از اون پسره ی یالا قباد طرفداری می کنی! این چه انداختی رو سرت؟تمام زیبایی هاتو پوشونده زن یعنی کسی که زیبایی داره و باید اونا رو به نمایش بزاره تا به چشم بیاد با این وضعیتی که برا خودت درست کردی کسی نگات هم نمی کنه!
حالا معنی حرفهای مهدی رو می فهمم.
پس زن اگر تن شو به نمایش نمیزاشت برای این نوع مرد ها اصلا به چشم نمیومد و در واقعه بابام با زیبایی من پز می داد!
از خشم تن و بدن ام می لرزید.
واقا چقدر احمق بودم که تاحالا متوجه نشده بودم با بدحجابی و بی حجابی فقط خودمو بی ارزش و تبدیل به یه کالا می کردم.
حالا میشه فهمید چرا پسرا به دخترای بی حجاب خیره می شن و متلک میپرونن و بلا سرشون میارن ولی دخترای محجبه رو نه! چون ما خودمون با بد حجابی و بی حجابی مون باعث و بانی این کار می شیم و در واقعه با این رفتار مون بهشون چراغ سبز نشون می دیم!
تیپ زن های تنگ و کوتاه و مارک دار و طوری و حریری شخصیت نمیاره بلکه ما رو بی عفت و بی حیا و تبدیل به یه کالا می کنه ! شخصیت ما رو حفظ نمی کنه و چنان ما رو تخریب می کنه که همه جرعت کنن هر طور دوست داشتن با ما برخورد کنن! و ارزشی برای ما قاعل نشن.
توی چشم های بابا خیره شدم و گفتم:
- من این چادر رو از سرم در نمیارم با مهدی هم می گردم اگر بلایی هم سر مهدی بیاری می رم شکایتت می کنم.
خرید هامو برداشتم تا برم بالا از کنار شاهرخ گذشتم و چشم غره ای بهش رفتم هنوز چند پله نرفته بودم که بابا بازومو کشید و بردم سمت بالا و گفت:
- حالا تو روی من وایمیسی نشونت می دم.
تاحالا عصبانیت شو ندیده بودم که به خاطر خودم باشه.
تو گوگل خونده بودم به شهید علی وردی گفتن به رهبر ناسزا بگو ولت کنیم اما نگفت و شکنجه اش دادن تا شهید شد یعنی من نمی تونم مثل اونا باشم حداقل جلوی بابام ؟
عزم مو جم کردم و گفتم:
- من از عقاید م دست نمیکشم چادرمم در نمیارم اصلا می دونی چیه می خوام با مهدی ازدواج کنم می خوام مثل اون بش..
بابام همیشه از مذهبی و دین و اسلام و ایران و بسیجی و نظامی بدش می یومد و حالا من دست گذاشته بودم روی نقط ضعف ش.
همیشه از شاه می گفت غربی ها.
رفت و درو کوبید و قفل ش کرد.
از شدت ضعف و درد از حال رفتم و دیگه هیچی نمی فهمیدم.