eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 صبح بابا زود می خواست بره سرکار و قرار شد زود برسونم. بابا که پیاده ام کرد اول رفتم سوپر مارکت اون که نزدیک بود بسته بود و راه افتادم سمت اون که ۵ دقیقه راه ش بود. موقعه برگشت قاسمی و حسنی رو دیدم که جلوی در مدرسه بودن اما نرفتن تو و سریع از کنار در مدرسه عبور کردم و سمت خیابون پشتی رفتن. با فاصله ازشون راه افتادم و یه ماسک از کیفم دراوردم زدم. موهامم پوشندم و حالت مقنعه امو تغیر دادم نفهمن منم اگر یه وقت دیدنم. تند تند و با عجله حرکت می کردن از فلکه اول گذشتن و خیابون شهید نواب پیچیدن داخل یه کوچه های تو در توی بدی بود. احساس خفگی بهم دست می داد. ته یه کوچه یه مردی روی موتور نشسته بود و یه پلاستیک از اون کیک ها دست ش بود گوشی مو اروم طوری که جلب توجه نکنه جلو بردم و زدم روی فیلم.. حسنی و قاسمی کیف شونو باز کردن و چند تا کیک انداخت تو کیف شون و داشت بهشون چیزی می گفت که یهو گوشیم زنگ خورد. با وحشت نگاهشون کردن که سریع برگشتن سمت صدا. یا خدایی گفتم و گوشی و انداختم تو کیفم با دو شروع کردم به دویدن . با فاصله ازم داشتن می دویدن دنبالم. خدایا غلط کردم دیگه تکرارنمی کنم اصلا به من چه هر غلطی دلشون خواست بکنن وای خدا. تا رسیدم یه مدرسه خواستم تند برم داخل اما نه فهمیدم. کیف مو پشت در گذاشتم و ماسک و محکم سریع کشیدم که سوز بدی به گوشم داد و دلم می خواست جیغ بکشم انداختم تو سطل و مقنعه مو دادم عقب و چتری هامو ریختم رو صورتم و سعی کردم ریلکس وایسم بعد ۳۰ مین با دو اومدن برن داخل که داد زدم: - هوییی کجا مگه طویله است هر کی میاد با دو می ره تو! نیاین اسمتونو می دم به معاون. با خشم نگاهم کردن و ابرو براشون بالا انداختم. اومدن و داشتم کیف هاشونو می گشتم حسنی نگاهی به قاسمی کرد و قاسمی کیف شو داد دست حسنی زود رفت تو. حسنی رنگ ش پریده بود و مدام نگاهش به حیاط و اطراف بود. تا حواسش نبود یکی از کیک ها رو گذاشتم تو جیب ام و زیپ و بستم و گفتم: - برو. دو قدم رفت و برگشت یا خدا یا حسین. خودشو زد به کوچه علی چپ و گفت: - گفتی مگه طویله است مگه جز ما کسی هم با دو رفت تو؟ سری نشستم و گفتم: - اخ خسته شدم اره نمی دونم کی بود فک کنم هفتمی بود اومد با دو رفت هر چی گفتم بمون اسموتو می دم نموند. زود گفت: - کی بود؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - چه بدونم قد ش کوتاه بود ماسک زده بود به سرعت نور رد شد تو چرا می پرسی؟ زود هیچی گفت و رفت تو. وای خدا بخیر گذشت. زری و فاطی که اومدن گفتن بمونن جام و زود رفتم دستشویی. کیک و باز کردم و پوست شو انداختم که اثری ازش نمونه و بازش کردم: - مکان لو رفته بیاین به .....ساعت2. زود کاغذ و مواد رو توی کفشم گذاشتم و بیرون اومدم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت23 چشم که باز کردم اولین چیز جلوی چشمم پنجره اتاق بود.
ࢪمآن↯ ﴿ بعد دیدن فیلم و برسی حکم پزشکی قانونی گفت: - درسته و شکایت ایشون منزوی می شه و شما می تونید شکایت بکنید! به مهدی نگاه کردم و گفت بگم نه منم طبق خواسته اون گفتم: - نه شکایتی ندارم جناب سروان گفت: - شما میتونید برید بفرماید. دو قدم نرفتیم که گفت: - راستی خیلی بهم میاید لبخندی زدم و به مهدی نگاه کردم که با لبخند سرش پایین بود سوار ماشین شدیم و مهدی حرکت کرد و گفتم: - خوب من الان یه دختر اواره ام که جایی برای موندن نداره فکر کنم باید کارتون خواب بشم. مهدی با دقت رانندگی می کرد و به حرفام گوش می کرد و وقتی حرفم تمام شد گفت: - این چه حرفیه؟ شما برید خونه من که قابل تون رو هم نداره منم تو ماشین دم در می خوابم. فکر می کردم بگه ازدواج می کنیم ولی با حرف ش کاملا جا خوردم . به بیرون نگاه کردم که صدای ظبط مداحی رو کم کرد و گفت: - خونه مسیر زیاده منم براتون خاطره تعریف می کنم. با اشتیاق نگاه مو بهش سوق دادم و منتظر موندم. حرف زدن با مهدی برام معنای دیگه ای داشت و حرفاش بدجور به دلم می نشست. لب تر کرد و گفت: - یه شهید داریم به شهید پاییزی معروفه! متعجب گفتم: - شهید پاییزی؟ چرا؟ مهدی طوری که انگار داداشه و خیلی میشناستش گفت: - چون این داداشم توی پاییز به دنیا اومد توی پاییز رفت کربلا توی پاییز ازدواج کرد و توی پاییز هم شهید شد. واقا خیلی عجیب بود! با حیرت موندم تا بیشتر برام بگه و اون سکوت مو که دید بدون معطلی ادامه داد: - این شهید مون عاشق دختر برادر مادرشه! اسم این خانوم فرزانه بوده و حسابی درس خون و فکر شوهر نبوده و چند باری دست رد به سینه دادش ما زده ولی داداش ما از خود حضرت معصومه عشق شو خواسته و حضرت معصومه هم اونو به عشقش رسونده و خود خواهر فرزانه هم که نگران بوده نیت می کنه ۴۰ روز متوسل بشه و دعا بخونه و توی این چهل روز هر خاستگاری زود تر اومد به اون جواب مثبت بده و وسط های چهل روز داداشمون رفته و جواب بعله رو گرفته یه چیز جالب براتون بگم روز عقد داداشمون شناسنامه اش یادش می ره موتور هم وسط راه خراب می شه با دستای روغنی که موتور رو درست کرده بود نشسته بود سر سفره و وقتی می خواسته عسل بزاره دهن عروس خانوم عروس فراری بود تا اقا داماد دست هاشو پاک کرده و عروس خانوم رضایت داده. بلند خندیدم واقا خیلی جالب بود. مهدی هم خنده اش گرفته بود . با کمی خنده ادامه داد: - تازه هنوز مونده وقتی می رن محضر ثبت عقد ماشین و جفت جدول پارک کرده و عروس خانوم رفته تو جدول! چشام گرد شد و دوباره زدم زیر خنده. دلم و گرفته بودم و می خندیدم که یهو مهدی گفت: - اگر من با شما این کارو می کردم شما چیکار می کردید؟ از سوال ش جا خوردم مخصوصا که می گفت خودمونو تصور کنم . با شیطنت گفتم: - تک تک موهاتو با موچین تک تک می کنم! مهدی گفت: - خوب شد گفتید اصلا این کارو انجام نمی دم! الان داشت اعتراف می کرد که همچین روزی قراره بیاد و ما قراره مال هم بشیم؟ مهدی با اب و تاب ادامه داد: - راستی نگفتم این شهیده بازم اون روز شناسنامه رو جا می زاره. دوباره افتادم رو دور خنده. مهدی با خنده گفت: - اخه ذوق داشته یادش می رفته بنده خدا! خیلی شهید مهربون و خوش رویی بوده کتاب ش خونه هست می دم بخونید. لب زدم: - واقا جالب شد خیلی مشتاق ام بخونم ش تو که منو کتابی کردی یه روز نخونم روزم شب نمی شه. مهدی سری تکون داد و گفت: - خیلی ام عالی انشاءالله که ما همیشه به کار های خوب عادت بکنیم. جلوی یه خونه با در سفید وایساد. پیاده شدیم و خرید ها رو برداشت به همراه چمدون و درو باز کرد و کنار وایساد من برم داخل. داخل رفتم یه حیاط با درخت و گل و پاغچه و حوز مثل خونه قدیمی ها! جلو تر رفتیم یه خونه اجری که کف ش انباری بود و حالت زیر زمینی داشت و از دو طرف پله می خورد می رفت بالا چهار تا در داشت که کاشی های رنگی رنگی داشت . با بهت و شگفتی اطراف و نگاه می کردم. از پله ها بالا رفتم از در روبرو وارد خونه شدم . یه اشپزخونه دل باز و پذیرایی مستطیل شکل و دوتا اتاق که در هاشون روبروی هم باز می شد. پشتی و زیر پشتی های سنتی توی پذیرایی بود و یه تاقچه گلی که عکس رهبر و امام خمینی و قرار باز شده و اینه و شمع گذاشته بود. مهدی خرید ها رو پایین گذاشت و خواست حرفی بزنه که گفتم: - اینجا خیلی محشره! خیلی خوشگله. از حرفم جا خورد و دستی پشت سرش کشید و گفت: - خداروشکر فکر می کردم خوش تون نمیاد. لب زدم: - نه عالیه خیلی قشنگه واقا مهو ش شدم. مهدی با اجازه ای گفت و سمت پذیرایی اومد رخت خواب ش که پهن بود و با معذرت خواهی جمع کرد و مرتب توی اتاق چید و گفت: - خداروشکر پس تحویل شما من مرخص می شم فقط..