eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 از مدرسه که تعطیل شدم زود وارد اشپزخونه شدم و گفتم: - مامانییییی کجاییی بیا غذا منو بده می خوام بر.. با دیدن عمو اینا ساکت شدم و گفتم: - سلام. سامیار کنجکاو نگاهم کرد و عمو رومو بوسید و زن عمو هم همین طور. تنها کسی که تاحالا نبوسیده بودم سامیار بود می گفت من نامحرم شم هیچ وقت به دخترای فامیل نگاه نمی کرد یا ندیده بودم با کسی شون دست بده اما از تمام پسرای فامیل خوشکل تر بود. همه بهش می گفتن کوه یخی اما من می گفتم بچه مثبت اخه همه لباس هاش یقعه دارن و تا بیخ دکمه هاشونو می بنده کسی با لباس یقعه گشاد و استین کوتاه تاحالا دیدتش. کلا خانواده عمو مذهبی بودن. مامان ملاقه به دست گفت: - کجا مامان جون؟ بزار برسی. بغلش رفتم و گفتم: - اذیت نکن دیگه با فاطی و زری می خوایم بریم خرید بیرون ناهار بده پول هم بده می خوام برم. صندلی و کشید و نشستم و گفت: - سارینا طول نکشه باز من نگران بشم نری باز کسی رو بزنی شر درست کنی پسری چیزی متلک پروند نمی خواد بلا سرش بیاری جواب ابلهان خاموشه باشه دختر مامان؟ سری تند تند تکون دادم که غذا کشید و گذاشت جلوم. تند تند فوت می کردم تا سرد بشه. مامان گفت: - چته مامان جان صبر کن خوب یا برو اماده شو تا بیای اینا سرد شده. راست می گفت. با دو رفتم بالا یه تیپ سر تا پا مشکی زدم یه دستمال کوچیکی هم داشتم مد شده بود می بستیم به صورت یا پیشونی یا مچ دستمون یا هم روسری کوچیک. انداختم تو کیفم اونجا صورتمو بپوشونم کسی نبینتم. یهو فکری به سرم زد. سریع از پنجره اتاقم به پارکینگ نگاه کردم که ماشین دوم بابا بودش. از اتاق مامان کلید در پشتی رو کش رفتم و رفتم توی اشپزخونه. مامان نگاهی به لباسام انداخت. یه شلوار لش مشکی که زنجیر داشت و یه تی شرت مشکی که تا روی رون ام بود و کلاه که کل موهامو توش جمع کرده بودم و کوله مشکی و کفش های بوت ام. متعجب گفت: - چرا سر تا پا مشکی پوشیدی؟ شبیهه خلافکار ها شدی. خبر نداری مامان جون دخترت می خواد بره پلیس بازی. چشمکی زدم و سامیار پوزخندی بهم زد. منم با نیشخند جواب شو دادم. ع غذامو خوردم و کارت مامان و گرفتم از اتاقم رفتم تو بالکن و از بالکن هم رفتم تو پارکینگ. در پشتی رو باز کردم و سوار ماشین شدم. بابا بهم یاد داده بود و چقدر مامان به جون ش غر زد که این هنوز بچه است و نمی زاشت ماشین سوار بشم یکی دو بار قایمکی بردم بیرون که مامان فهمید و پوست از سرم کند چقدر هم به جون بابا غر می زد که تقصیر اونه! اگه از در اصلی می رفتم می فهمید پس در پشتی عالی بود. زدم بیرون اخ جون. سمت خونه حسنی رفتم و منتظر موندم تا بیاد بیرون. اهنگ گذاشته بودم و حسابی داشتم کیف می کردم. ساعت1 و نیم اومد بیرون و سوار تاکسی شد و راه افتاد با فاصله ازش راه افتادم همش استرس داشتم نکنه تصادفم کنم یا مامان فهمیده باشه ماشین و برداشتم. حسنی از شهر خارج شد و یه جای برهوتی بود تقریبا و کامیون رفت و امد داشت. بسم الله کجا داره می ره. جلو تر اژانس وایساد و منم وایسادم حسنی پیاده شد و اژانس که رفت دیدم از جاده خاکی رفت پایین. پیاده شدم و اروم سمت لبه جاده رفتم داشت از دید ام خارج می شد مجبوری از لبه جاده رفتم پایین که حسابی خاکی شدم . با فاصله ازش راه افتادم کلی زباله اینجا بود گند تر از اینجا جا واسه قرار نبود؟ پشت یکی از گونی های زباله وایسادم بهشون نگاه کردم به ردیف وایساده بودن و راحت فیلم گرفتم و چهره تک تک شون توی فیلم قشنگ افتاده بود اون معلم با یه مردی که ماسک زده بود و معلوم نبود چهره اش داشتن بهشون از همون کیک ها می دادن. به هر کدوم یه تعداد مشخصی می دادن. انگار همه بچه مدرسه ای بودن. دستم خسته شد و تکیه دادم به همین کیسه زباله که سبک بود و افتاد. بهت زده نگاشون کردم که داشتن نگاهم می کردن. یا خدایی گفتم و با سرعتی که تاحالا خودم از خودم ندیده بودم شروع کردم به دویدن اونا هم داشتن می یومدن دنبالم. خدایا شکر خوردم غلط کردم بی خود کردم وای خدا
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت24 بعد دیدن فیلم و برسی حکم پزشکی قانونی گفت: - درسته و
ࢪمآن↯ ﴿ بهش نگاه کردم ببینم چی می خواد بگه. سمت اتاق سمت چپ رفت و در شو باز کرد. انواع عکس شهید و قفسه های کتاب کاهگلی و سربند. واقا دکوراسیون خاکی و جالبی داشت که ارامش رو به جونم تزریق می کرد. و حس می کردم شبیهه همون جبهه هایه که توی کتاب شهدا خونده بودم. مهدی گفت: - کتاب ها اینجاست هر کدوم دوست داشتید بخونید اگر کسی هم احیانا اومد دم در و با من کار داشت به من زنگ بزنید. سری تکون داد و گفت: - پس با اجازه. و رفت. با شور و شوق کل خونه رو دور زدم و هر جا رو چند بار نگاه می کردم به کل اتاق ها سرک کشیدم مخصوصا اتاق مهدی! لباس نظامی و بسیجی و ..انواع لباس نظامی رو داشت. چند تا پوتین با رنگ های مختلف که ست لباس ها بود انواع سربند و چند تا قران لباس هایی که همه با شخصیت و مذهبی بودن . رخت خواب هاش که گوشه اتاق منظم جمع شده بود. پس پسر منظمی هست مثل خودم. کلا خونه ساده ای بود و من واقا از ته دل خوشم اومده بود. تا قبل از مهدی فکر می کردم سادگی یعنی زشتی یعنی بدبختی یعنی بی سلیقگی! حالا دارم معنای کلمه سادگی رو حس می کنم . سادگی یعنی نزدیکی به خدا یعنی ارامش یعنی زیبایی یعنی دور از مادیات غرق کننده دنیا که ظاهر زیبایی دارن و وقتی ما سمت شون بریم مثل باتلاق ما رو توی خودشون غرق می کنن و تهش هیچی نیست! پوچه! خودت می مونی و یه عالمه گناه! و این وسط توی این باتلاق مهدی بود که دست منو گرفت و کشیدتم بیرون! با صدای ایفون از جا پریدم. چون تو فکر بودم صدای یهویی ترسوندتم. سریع دویدم سمت در ببینیم کیه! درو باز کردم که دیدم مهدی هست. متعجب گفتم: -چرا نیومدی تو؟ تو که کلید داری. خرید ها رو سمتم گرفت و گفت: - گفتم شاید بدون حجاب باشید راحت باشید من کاری داشتم ایفون می زنم هر چی که فکر می کردم نیازه خریدم چیزی نیاز داشتید بگید من تا شب کار دارم اومدم شام می گیرم میارم امری نیست؟ یاد کتاب هایی که خوندم افتادم و از زبونم پرید: - من خودم می خوام شام درست کنم. مهدی از حرفم جا خورد می دونستم اونم می دونه من اهل این کار ها نیستم ولی قبول کرد و با خداحافظ ی رفت. خوب عالی شد منی که دست به سیاه سفید نزدم و سمت گاز نرفتم قراره شام بپزم. اخه من که چیزی بلد نیستم! دروغ چرا تاحالا تخم مرغ هم درست نکرده بودم همیشه یا بابا بود یا خدمتکار! با فکر گوگل دلم خوش شد! البته اگر وصل باشه به خاطر اغتشاشات اخیر همیشه قطع بود! راستی باید از مهدی جریان م.هس.ا امی.نی و بپرسم خیلی دوست دارم بدونم حق با کدوم طرفه پلیس و ایران یا جوونا و مه.سا امی.نی! خرید ها رو چیدم و خیلی طول کشید چون اولا که بلد نبودم و بار اولم بود دوما که خونه بابا نبود! رفتم توی گوگل که خداروشکر انگار کار می کرد. خوب چی درست کنم؟ اها ماکارانی. سرچ کردم و دستور پخت رو اوردم بالا. تا همه مواد و بیارم و بچینم سه ساعت طول کشید! بماند چقد ظرف کثیف کردم! بلخره با هر بدبختی که بود درستش کردم و در قابلمه رو گذاشتم. انگار که کار خیلی شاخ و بزرگی کرده باشم دستای خودمو بوسیدم و گفتم: - همینه بعله من تونستم افرین ترانه افریین. کلی از خجالت خودم در اوردم و حسابی از خودم تشکر کردم. وقتی خوب به خودم و اعتماد به سقف م رسیدم با دیدن ظرف های کثیف پنچر شدم! نه همه رو من بشورم؟ نه په اون مهدی بدبخت بیاد بشوره! با دیدن ظبط کنار طاقچه اوردمش بلد نبودم باهاش کار کنم همه رو کمه ها رو شانسی زدم که بلخره روشن شد و مداحی پخش شد. خوشم اومد و هی تمام می شد ظبط رو روشن خاموش می کردم تا از اول همین پخش بشه و حسابی یادش گرفته و این اخری باهاش می خوندم: - باید با چادرت سپر عمه جون باشی_با عفت و حیا پا به رکا بشون باشی _تایار لشکر بانوی بی نشون باشی!.. نفهمیدم کی ظرف ها تمام شد ظبط و خاموش کردم که زنگ در زده شد. با فکر اینکه مهدی اومده سریع چادر سفیدم که ست جانماز بود و برداشتم و سرم کردم و دویدم درو باز کردم که یه دختر جوون ی رو دیدم. دختره با دیدن من جا خورد و نگاهی به خونه انداخت و دوباره به نگاه کرد که گفتم: - سلام با مهدی کار دارین،؟ دختره گفت: - سلام گلم بعله کجاست؟ شونه بالا انداختم و گفتم: - نمی دونم بهش زنگ بزنید گفت تا شب نمیاد. سری تکون داد رفت. یعنی کی بود؟ این دختر با مهدی چیکار داشت؟ با فکری مشغول سمت خونه رفتم. یه ساعت بعد زنگ در زده شد و فهمیدم این دفعه دیگه مهدی هست. درو باز کردم خودش بود. سلام کردم و اومد داخل. باز منتظر بود من جلو برم خونه خودش بود ولی حرمت نگه می داشت.