👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت27
#سارینا
بلاخره به بیمارستان رسیدیم و با کمک سامیار و امیر وارد بیمارستان شدیم.
روی تخت دراز کشیدم و پرستار امیر و سامیار و بیرون انداخت و انقدر خسته بودم که چشمام بسته شد و چیزی نفهمیدم.
چشم که باز کردم رو تخت بودم با لباس بیمارستانی و دستم که باندپیچی بود و سامیار که روی صندلی نشسته بود و با خشم داشت نگاهم می کرد.
عنرژی رفته شده ام انگار برگشته بود و با اخم نگاهش کردم و گفتم:
- ها چیه؟خوشکل ندیدی؟تو که هیچ دختری رو نگاه نمی کنی ولی همش زل می زنی به من فکر کنم زیباترین دختری باشم که دیدی ها نکنه عاشقم شدی؟
بعد نیشخند زدم با همون خشم ش گفت:
- چرت و پرت هات تمام شد؟نه می دونی دختر به احمقی و چرتی تو ندیدم انقدر که از تو حالم بهم می خوره از هیچ دختری حالم بهم نمی خوره! الانم اگه اینجام واسه عملیاتمه بلایی سرت نیاد جواب عمو رو چی بدم و گرنه می مردی هم نمی یومدم .
حس کردم با حرف هاش یه چیزی دورنم خورد شد.
اشک ناخودگاه توی چشم هام جمع شد که چشاش رنگ تعجب گرفت پوزخندی با چشای اشکی زدم و گفتم:
- از کوه یخی غیر تو بجز این چیزی انتظار نمی رفت! به خاطر تو هم نیست که من دارم عملیات و کمکت می کنم به خاطر دوستای مدرسمه که اسیب نبینن الانم برو بیرون نترس خوبم خودمم جواب مامان و بابامو می دم جناب سرگرد.
پوف کلافه ای کشید و رفت بیرون.
اشکام از گوشه چشمم سر خورد و افتاد روی بالشت.
چرا انقدر دوست داره منو اذیت کنه؟ چرا انقدر از من متنفره؟مگه من چیکارش کردم؟
تا اخر ساعت که مرخص شدم دور و ورم افتابی نشد و اصلا نگاهم نمی کرد فقط زمین و نگاه می کرد.
امیر کار های ترخیص و انجام داد و سوار ماشین شدیم.
امیر با خنده گفت:
- شجاع شدیا سارینا!
جواب شو ندادم حوصله هیچی رو نداشتم.
جلوی خونه اقا بزرگ پارک کرد مامان اینا رو گفته بود بیان اینجا تا بقیه بتونن مامانمو اروم کنن.
طوفان تازه قراره شروع بشه!
درو باز کردم و اولین نفر رفتم داخل.
مامان سریع بلند شد و با دیدن من خشکش زد.
چیزیم نبود که فقط دستم باند پیچی شده بود از گردن ام اویزون بود زیر چشام به خاطر خون ی که از دست داده بودم گود و کبود شده بود رنگ مم رنگ میت بود همین!
بی حال افتاد روی مبل که با دو رفتم سمت ش.
زن عمو سریع تو صورت مامان اب ریخت .
اب دهنمو قورت دادم که شروع کرد به گریه کردن.
همه شکه شده بودن.
اقا بزرگ با خشم رو به سامیار گفت:
- کجا تصادف کردی بابا جان؟ دستت که نشکسته؟
متعجب گفتم:
- تصادف؟ من که تصادف نکردم دستم تیر خورده.
چشای اقا بزرگ گرد شد و مامان راستکی از هوش رفت.
لب مو گاز گرفتم زن عمو انقدر شکه شده بود رنگ ش پرید .
بابا اب ریخت تو صورت مامان و بعد یه ربع مامان بهتر شد چه بهتر شدنی فقط گریه می کرد.
اقا بزرگ گفت:
- سامیار تو کدوم جهنمی بود که این بچه تیر خورد؟
مامان با گریه گفت:
- نمی زارم نمی زارم دیگه دخترم تو این کار شرکت کنه تمام.
عمو با خشم به سامیار نگاه کرد.
به سامیار نگاه کردم که با پوزخند به جلوی پام نگاه می کرد!
حتما فک کرده من کیف می کنم همه اونو مقصر کردن!
بلند شدم و گفتم:
- سامیار با من نبوده مقصر هم نیست خودم رفتم دنبال خلافکار ها .
مامان داد زد:
- ساکت باش بچه!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت26 وارد پذیرایی شدیم و نشست روی یکی از پشتی ها. وسایل س
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت27
یاد دختره که اومده بود افتادم و با دلخوریو کنایه گفتم:
- یه دختری جونی اومده بود دم در کارت داشت.
متعجب گفت:
- با من؟ نگفت کیه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم یه دختر قد ش یکم بلند تر از من چادری بود روسری ش هم سبز بود صورت گرد و تپلی داشت کنار لب ش هم خال داشت.
دستاشو خشک کرد با لباسش و گفت:
- ابجیمه کی اومده گوشیم خاموشه حتما زنگ زده.
متعجب گفتم:
- ابجی واقعیت؟
سری تکون داد و زود گوشی شو زد شارژ.
اخیش خیالم راحت شد ها.
گوشی شو روشن کرد و زنگ زد خواهرش و اونم گفت الان میاد اینجا.
ریز ریز خندید یه تای ابرومو دادم بالا وگفتم:
- چرا می خندی؟
دستی به موهاش کشید و گفت:
- شما رو دیده صدای رنگ و بوی تحدید داشت.
خندیدم و گفتم:
- برو قایم شو الان میاد پوست از سرت می کنه.
خندید و گفت:
- با شوهر و برادر شوهرش داره میاد چادر بزنید به نظرم بهتره.
لباس تنم یکی از همون لباس های بلند تا روی زمین ی بود که خودش خریده بود و واقا مثل چادر هم می موند.
سری تکون دادم و چادر سفیدمم سرم کردم.
توی اشپزخونه رفتم و سعی کردم مثل خانوم خونه چایی درست کنم و وسایل پذیرایی و اماده کنم.
اب جوش اومد و گفتم:
- مهدی چقد چایی بریزم؟
لحن خودمونیم دست خودم نبود بلد نبودم مثل اون جمع ببندم.
اونم گفت:
- یه عاشق ترانه خانوم.
اولین بار می گفت ترانه خانوم.
من بی جنبه هم ذوق زده شدم.
تقریبا همه چی اماده بود مهدی سری زد و گفت:
- دستتون طلا.
با ذوق گفتم:
- کد بانو شدم.
که صدای در بلند شد.
مهدی رفت درو باز کنه با استرس جلوی در وردی وایسادم و بعد کلی بغل و حرف زدن اومدن داخل.
با خواهرش دست دادم و گفتم:
- سلام بفرماید .
الان باید بگم خونه خودتونه؟ خوب معلومه که خونه خودشونه.
اونم لبخندی زد و صورت مو بوسید منم همین کارو کردم.
به شوهر و برادرشوهرش هم سلام کردم.
اونا هم مثل مهدی بودن.
نشستن و رفتم اول چایی اوردم ریختم و با بسم الله رفتم تو پذیرایی.
مهدی پاشد ازم گرفت و چید جلوی بقیه.
اونا هم انگار فیلم سینمایی دیده باشن زل زدن به ما!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- میوه بیارم؟
مهدی هم مثل خودم اروم گفت:
- نه هنوز زوده.
سری تکون دادم و نشستیم.
خواهرش حسابی کنجکاو بود و خیلی زود دوم نیاورد و گفت:
- مهدی جان نمی خوای معرفی کنی؟
زل زده بودم به مهدی بیینم چی می خواد بگه .
با حرف ش شکه شدم:
- همسر آینده ام ترانه خانوم اتفاقا می خواستم زنگ بزنم بیاین اخر هفته یه جشن داشته باشیم برای عقد بلاخره یه مشکلاتی پیش اومده ترانه خانوم مجبور ه اینجا بمونه و نمی شه بیشتر از این طول ش داد.
همین چند جمله رو تا گفت جون ش دراومد حسابی خجالتی بود.
کلی عرق کرده بود خواهرش گفت:
- بریم روستا جشن بگیریم؟
مهدی گفت:
- هنوز تصمیم نگرفتیم نظر اصلی با ترانه خانومه.
خواهرش دست منو گرفت و گفت:
- اونجا انقدر خوشکله باصفا کلی درخت سرسبزی باغ جنگل کوه همه چی یه عقد بگیریم مردم روستا بیان خیلی خوش می گذره .
متعجب گفتم:
- روستا؟
سری تکون داد و گفتم:
- من تا حالا روستا نرفتم نمیدونم چه شکلیه!
خواهر مهدی متعجب گفت:
- نرفتی؟ مگه می شه؟
به مهدی نگاه کردم و اون گفت:
- ترانه خانوم دختر یکی از استادید دانشگآه ماست یعنی بالا شهر زندگی می کنن تا حالا روستا نرفته.
پسرا گرم صحبت شدن و منم فهمیدم اسم خواهرش فاطمه است.
کلی ازم سوال پرسید و خیلی دختر کنجکاو و شری بود عین خودم و حسابی جور شده بودیم.
کل اطلاعات از آشنایی تا الان رو از من کشید بیرون تا بلاخره اروم گرفت.
ساعت ۱۲ شده بود و وقت خواب بود.
فاطمه اهل خوزستان بود یعنی شوهرش اونجا بود و بعد ازدواج رفتن اونجا.
کمک مهدی جا برای مردا توی پذیرایی پهن کردم برا خودم و فاطمه هم توی اتاق.
فاطمه زود خواب ش برد ولی من خوابم نمی یومد.
هنوز تو شک حرف مهدی بودم.
واقعا اونم منو میخواست؟
چادرم و سرم کردم و پاورچین پاورچین از پذیرایی گذشتم و رفتم تو حیاط.
لب حوز نشستم که صدای جیر جیر در پذیرایی اومد مهدی بود.
اونم نخوابیده بود.
سمتم اومد و با فاصله نشست و گفت:
- دارید به حرفم فکر می کنید؟!
سری تکون دادم و گفتم:
- اره تو واقا منو دوست داری؟
دستش که تو جیب ش بود و دراورد و گرفت جلوم یه جعبه مخمل صورتی بود.
بازش کرد بلند شد جلوم دو زانو روی زمین نشست و گفت:
- می شه لطفا با من ازدواج کنی؟ قول می دم کم برات نزارم و همیشه حامی و پشتت باشم دل ت رو نرجونم و باعث لبخند روی لب ت بشم.
با هیجان بهش چشم دوخته بودم.