eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 امروز قرار بود زهرا و فاطی بیان خونه دیدنم . تو اتاق نشسته بودم و داشتم مگس می پروندم و داشتم به اون روز که با سامیار توی اون ویلا تمرین می کردیم فکر می کردم. که یهو در اتاق باز شد و دو نفر پریدن تو گفتن پخخخخخخخخ. کم مونده بود جامو خیس کنم از ترس . با دهن ی که اندازه دهن گاو وا شده بود نگاهشون کردم هر چی فوش بلد بودم بهشون گفتم و هر چی دم دستم اومد پرت کردم سمت شون و خواستم گلدون و پرت کنم که گفتم: - نه این یادگاری امیره! داخل اومدن و زهرا گفت: - ای بابا اگه مریض تویی که از منم سالم تری . فاطی گفت: - بابا گفتن تیر خورده این خو انگار سگ گازش گرفته هار شده! با چشای ریز شده نگاهشون کردم و گفتم: - پا می شم چپ و راستتون می کنما! دوتاشون عین بز خندیدن و نشستن دو طرفم. زهرا دستاشو بهم کوبید و گفت: - ببین تاحالا جای تیر ندیدم وا کن دستتو ببینم فقط برای همین اومدم ذوق دارم بیینم چه شکلیه! با دهنی صاف شده نگاهش کردم که زهرا پقی زد زیر خنده و گفت: - واییی نگاه بیین ساری برا تو نیومده برا زخم اومده. چپ چپ نگاهشون کردم. یهو زهرا گفت: - حالا بگو بیینم چرا تیر خوردی نکنه مافیای چیزی هستی ما خبر نداریم؟ عملیات که تمام شده بود پس با هیجان شروع کردم تعریف کردن. فاطی با هیجان گوش می داد اما زهرا یه طوری بود نم چرا رفت تو خودش یهو زهرا گفت: - می گم بچه ها دوستم مهمونی گرفته فردا باهم بریم؟ سری تکون دادم و گفتم: - وای اره دلم پوسید بریم خرید؟ سری تکون دادن و سری لباس پوشیدم و راه افتادیم. اولین بوتیک فاطی عاشق یه لباس قرمزه شد و عین کش تنبون دست ما رو گرفت دنبال خودش کشید. یه عده پسر نشسته بودن دور هم و گل می گفتن و گل می شنیدن. با ورود ما نگاهشون خورد به ما و ساکت شدن. یکی شون بلند شد و گفت: - سلام بفرماید دخترا خوش اومدید. فاطی گفت: - از این لباس سایز32 دارین من پرو کنم؟ پسره گفت: - حتما الان میارم. زهرا هم باهاش رفت قسمت دخترونه اما من رفتم قسمت پسرونه کلا عاشق لباسای پسرونه بودم . نگاهی بهشون انداختم که یکی از پسرا گفت: - اینا که پسرونه ان دخترونه اون وره. نگاهی بهش انداختم و گفتم: - کور خودتی خودم می دونم. ابرویی بالا انداخت و دوستاش خندیدن. رو به فروشنده گفتم: - امم این تی شرت و بیار برام. سری تکون داد و با چوب اوردش پایین داد دستم. توی اینه گرفتم جلوی خودم اوکی بود. گذاشتم روی میز که در باز شد و محمد اومد داخل. متعجب بهش نگاه کردم اما انقدر اشفته بود انگار منو ندید و رو به پسره گفت: - یه شلوار پاکتی و پیراهن دکمه دار ساده می خوستم رنگ ابی. لباس پلیسی ش خونی بود. بهت زده گفتم: - محمد! بهم نگاه کرد و متعجب گفت: - سارینا اینجا چی کار می کنی؟ سمت س رفتم و گفتم: - این چیه روی لباست؟ خونه؟ سری تکون داد و گفت: - اره رفته بودیم امروز دنبال همون معلم ت که مواد می داد دست دخترا تفنگ باهاش بود بی هوا سامیار رو... قلبم ریخت کف پام و تقریبا جیغ کشیدم: - سامیارررر چی؟ متعجب لب زد: - تیر خورد تو کتف ش بیمارستانه! نزدیک بود بیفتم که محمد خیز برداشت گرفتمم و گفت: - چی شد سارینا بابا به خدا حالش خوبه چته تو. نفس راحتی کشیدم و گفتم: - کدوم بیمارستان؟ گفت: - همین که اینجاست بیمارستان خمین. سریع دویدم بیرون می دونستم کجاست از بلوار یکم پایین تر. سریع تاکسی گرفتم و رفتم اونجا. قلبم عین چی میزد نگران حال سامیار بودم خودمم حال خودمو نمی فهمیدم فقط نگران حال سامیار بودم. وارد بیمارستان شدم و رو به پرستار گفتم: - سلام سامیار رادمهر رو اوردن اینجا؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: - بعله اتاق عمل هستن تیر ها رو در بیارن.. تقریبا جیغ کشیدم: - چیییی تیر ها؟ مگه چند تا بود؟ هر کی اون اطراف بود برگشت و بهم نگاه کرد پرستار ترسیده گفت: - اروم باش دختر دو تا بود دیگه یکی تو کتف شون یکی توی پاشون! انتهای راه رو. سریع با دو خودمو رسوندم که دیدم چند تا از سرهنگ ها اینجان . سمت همون سرهنگه رفتم که می شناختمش. چشاش گریون بود زدم زیر گریه. که سر بلند کرد و متعجب گفت: - سارینا دخترم تو اینجا چیکار می کنی؟
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت28 از ذوق سر از پا نمی شناختم و اومدم چیزی بگم که چیزی
ࢪمآن↯ ﴿ با صدا کردن های مکرر مهدی که به در می زد و صدام می کرد تو جام نشستم. خمیازه ای کشیدم و همون طور چادرمو انداختم رو سرم و درو باز کردم چادر جلوی چشام بود نمی دیدمش. مهدی متعجب گفت: - چادرتون چرا اینطوریه؟ خابالود و با چشای بسته گفتم: - چون چیزی سرم نیست الان بیدار شدم و اینطور گذاشتم با حجاب باشه. خنده اش گرفت و صدای اروم خنده اشو شنیدم . بعد کمی گفت: - دانشگاه داریم اماده بشید صبحونه هم حاضره. همون جور کله امو تکون دادم و مهدی رفت. درو بستم و لباس پوشیدم . دور مقنعه جدید حجابی که مهدی خریده بود بودم که خواهرش لقمه به است اومد و گفت: - صبح بخیر عروس خانوم کجایی منتظر توعه شازده دوماد می گه تا عروس نیاد صبحونه نمی خورم. با حرص گفتم: - نمیدونم این مقنعه چجوره. لقمه رو جوید و گفت: - بیا من بلدم. برام درست ش کرد و گفت: - ماه شدی ماه هزار الله و اکبر. نیشم باز شد که گفت: - نچ نج عجب عروس بی جنبه ای. و دوتایی خندیدیم . محسن صداش کرد و فاطمه رفت. یکم ارایش کردم و بیرون رفتم. خواستم برم تو اشپزخونه که مهدی اومد بیرون و گفت: - اومدید خواستم بیام دمبالتون. خواست بره داخل که وایساد و برگشت زل زد بهم