👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت34
#سارینا
داشتم می رفتم سمت اتاقم که با صدای سامیار برگشتم:
- سارینا.
نگاهش کردم به استانه در اتاق تکیه داده بود سمت ش رفتم که گفت:
- ممنون امشب خیلی خوب بود.
نیشم شل شد و گفتم:
- خواهش می کنم.
لبخندی زد و رفت تو اتاقش.
توی اتاق رفتم و وسایل مو جمع کردم بریم خونمون.
پله ها رو پایین رفتم که دیدم بابا و مامان دارن صحبت می کنن.
نگاهشون کردم که مامان گفت:
- سارینا مامان باید دوباره بمونی.
با صدای پایی برگشتم سامیار هم کوله اش دستش بود و اومده بود پایین حتما می خواست بره خونه اشون.
امیر هم که دو ساعت پیش رفته بود شیراز پروژه داشت.
سامیار گفت:
- چیزی شده عمو؟
بابا گفت:
- واسه یکی از شرکت ها مشکل پیش اومده باید برم دبی خیلی فوریه کار های پاسپورت سارینا اماده نیست فردا پس فردا هم تعطیله نمی شه کاری کرد اقا بزرگ هم باید بیاد چون نصف شرکت ها به نام اونه و نصف ش من و نصف دیگه اش مهلا بابا و مامان تو که باز راهی شدن و بابات معموریت داره می تونی چند روزی سارینا رو پیش خودت نگه داری؟
اخ جون باز تنهایی با سامیار.
با حرف سامیار بهت زده بهش نگاه کردم:
- عم..ه چی عمو؟ عمه نیست سارینا بره پیشش؟
پوزخندی به خودم زدم یه هفته من پیش اون بودم حالا حاضر نبود اون یه روز منو نگه داره!
بابا گفت:
- نمی دونم چون سارینا زیاد با عمه هاش جور نیست می دونه که.
سامیار انگار خیلی بد خورده بود تو پرش .
رو به مامان گفتم:
- نمی خواد بچه ها حداقل دو سه تایی شون اینجا هستن و سر می زنن زهرا و فاطی هم میان پیشم اونا اومدن می مونم خونه نیومدن میام اینجا نمی خوام سربار کسی باشم من می رم تو ماشین بابا شما برین منم زنگ می زنم فاطی و زهرا بیان پیشم.
مامان سری تکون داد و نگاه خیره سامیار رو روی خودم حس کردم اما حتا نگاهش هم نکردم.
من انقدر به فکر اونم اما اون انگار برعکس منه حالش از من بهم می خوره.
اعصابم با حرفاش خورد شده بود.
مامان و بابا زود وسیله جمع کردن و مامان صد بار بهم سفارش ها رو گوش زد کرد.
بابا گفت:
- چی شد بابا جون نیومدن دوستات،؟
لب زدم:
- الان میان برین شما.
مامان نگاهم کرد و گفت:
- قربونت برم چرا ناراحتی؟ما زود بر می گردیم.
لب زدم:
- نه مامان ناراحت نیستم خوابم میاد.
سری تکون داد و بوسیدم بابا هم بغلم کرد و رفتن.
داخل رفتم اصلا به فاطی و زهرا زنگ نزده بودم دلم می خواست تنها باشم.
تا روی مبل نشستم گریه ام گرفت.
نمی دونم چرا تمام رفتار های سامیار برام مهم شده بود تا خوب بود باهام ذوق می کردم و وقتی اینجور پسم می زد کلی بغض می کردم.
خدا لعنتت کنه سامیار.
با صدای گوشی بیدار شدم:
- الو
صدای زهرا پیچید:
- الو هوی کپک هنوز خابیدی؟ می خوایم بریم خرید میای؟ پس فردا مهمونیه یکی از دوستامه باهم بریم گفتم.
فکر خوبی بود لب زدم:
- چهارپایه اتم زری جون بیاین دنبالم با ماشین می ریم.
فاطی جیغ کشید و هوووورا گفت.
قطع کردم و از سر لج سامیار حسابی به خودم رسیدم.
چرا سامیار؟ مگه قراره ببینم؟ یا اصلا به اون چه؟
پاک خل شدم.
یه شلوار پاکتی و کت کوتاه پوشیدم چتری هام روی صورتم و رژ سرخ کافی بود .
چشمکی به خودم زدم و کلید ماشین و کارت مو برداشتم.
زنگ در زده شد و بچه ها رسیدن تا درو وا کردم عین همین پسرای هیز زل زدن بهم.
فاطی گفت:
- خانومممم خوشکله عروس بابام می شی؟
زدیم زیر خنده.
سوار ماشین شدیم و گاز شو گرفتم دکمه جمع کردن سقف ماشین و زدم و فاطی صدای اهنگ و زیاد کرد و عینک هامو زدم و راه افتادیم.
همه امون مغرور شده بودیم و نگاه های زیادی رو روی خودمون حس می کردیم.
به اصرار فاطی رفتیم پاساژ عماد.
ماشین و توی پارکینگ پارک کردم و وارد پاساژ شدیم.
چند تا بوتیک اسپرت فروشی بود بچه ها دنبال لباس مجلسی شیک بودن .
رفتیم طبقه دوم پر بود از موزون های لباس مجلسی.
ولی شلوغ بود و اکثرا هم فروشنده ها پسر بودن.
با دیدن یه ماکسی جذاب دخترونه دست بچه ها رو گرفتم و وارد بوتیک شدیم.
یه عده پسر نشسته بودن و انگار داشتن چیز مهمی می گفتن بهم.
سر بلند کردم فروشنده رو صدا بزنم که با صدای محمد جا خوردم:
- به به سارینا خانوم.
سمت ش رفتم و سلام کردم که با نفر بعدی کپ کردم.
سامیار؟ اینجا؟
با صدای محمد سر بلند کرد و بهم نگاه کرد متعجب سر تا پامو از نظر گذروند.
لب زدم:
- سلام می خوام برم مهمونی امشب اومدم لباس بخرم.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت33 مهدی خسته و با درد که از صورت جمع شده اش دستگیرم شده
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت34
فاطمه باز بحث محرمیت رو اورد وسط و محسن و برادر شوهر فاطمه هم قبول کردن و مهدی نگاهی به فاطمه انداخت با اشاره چیزی بهش گفت که متوجه نشدم.
فاطمه بعد چند دقیقه به بهونه اینکه کار داره جمع رو ترک کرد.
به سختی از تخت اومدم پایین و با قدم های اهسته سمت تخت مهدی رفتم.
با نگرانی نگاهش روم می چرخید مبادا بیفتم.
بلاخره رسیدم و روی صندلی نشستم.
هم خودم و هم مهدی نفس راحتی کشیدیم.
محسن و برادرش ما رو تنها گذاشتن و گفتن میان سر می زنن.
من ساکت بودم مهدی هم ساکت بود.
یاد سوالی افتادم که قرار بود ازش بپرسم و الان بهترین وقت بود.
اسمشو صدا زدم:
- مهدی.
انگار منتظر بود من چیزی بگم که زود گفت:
- جانم ترانه خانوم؟
با کنجکاوی گفتم:
- چیزی راجب مهسا امینی می دونی؟
سری تکون داد و من ادامه دادم:
- میشه برام بگی قضیه از چه قراره؟
سری تکون داد و گفت:
- خوب مرگ خانوم مهسا امینی از قبل برنامه ریزی شده بود! خانوم مهسا امینی از کومله است! کومله یه گروه تروریستی هست که از قبل بوده حتا زمان جنگ هم بوده یادمه یکی از رفقا دوران جنگ با خانوم ش میاد بره کمک همین مردم که کومله محاصره اشون کرده بود ولی متعسفانه گیر گروهک کومله افتادن پسره که انقدر شکنجه اش دادن شهید شد سرش رو هم بریدن خانوم ش رو هم..
به اینجا که رسید سکوت کرد!
به دهن ش کنجکاو چشم دوخته بودم اشک تو چشاش حلقه زده بود.
با صدای گرفته ای گفت:
- به بدترین شکل بهشون تعرض شده بود مثل شکنجه بود و شهید شدن . کار این گروهک ترویستی ترور افراد بی گناه یا کسایی هست که مسلمانن و اونایی که توی ایران جایگاهی دارن اونا کرد هستن نژاد شون اما مردم کرد کجا اونا کجا! مردم کرمانشاه و کردستان بهترین مردم ما هستن انقدر مهمون نواز ان گروهک کومله با اینکه کرد هم هستن ولی به هم خون و هم زبون خودشون هم رحم نمی کنن بعد فیلم شور و شرین رو بیین تا متوجه بشی چی می گم گروهک کومله گفت برای ازادی زنان ما تشکیل گروه دادیم درحالی که خودش توی گروهک ش زن رو راه نمی داد یعنی ناچیز بود براشون بعد که دیدن کارشون نگرفته اومدن زن ها رو چه به زور چه به دلخواه وارد گروهک شون کردن و یه پادگان داشتن و الان هم که سردسته شون مریم رجوی هست بعدا از پادگان شون خیلی چیزا در رفت که چه فشاری روی دخترا هست و برای اینکه راحت بشن از دست این گروه خودکشی کردن! چرا؟ چون هیچ ارزشی برای زن قاعل نیستن وقتی یکی از مرد هاشون که حالا جایی رو می زد کسی رو می کشت یه کاری انجام می داد برای هدیه بهش یه دختر بهش هدیه می دادن مخصوصا به اون مردهای سن بالا دخترای جوون می دادن یا انقدر روی مغز شون کار می کردن تا اونا هم مثل خودشون شخصیت تروریستی پیدا می کنن و حتا مهریه یکی از دخترای کومله این بود که چند تا بسیجی و پاسدار و نظامی رو با موزایک سر ببرن! اینا همچین ذهن هایی دارن و حالا برای اینکه باز اشوب راه بندازن اومدن از گشت ارشاد استفاده کردن و یه موضوعی رو اوردن وسط که دل مردم و بلرزونن و احساسات شونو مورد هدف قرار دادن پروژه مرگ مهسا امینی از قبل تعین شده بود حتا عکس مهسا امینی بین افراد کومله هم هست و اینکه مهسا امینی بیماری داشته از سال ۱۳۹۴یا ۱۳۹۱ بیماری داشته و به دختر مراجعه می کرده کل اسناد ش رو هم هست و معلوم نیست مجبورش کردن فدایی بشه یا خودش فدایی شده! برای این کار کثیف شون! وقتی مهسا امینی رو می گیرن به برادرش هم گفتن که می بریمش برای کلاس اخلاقی و حجاب همین اصلا درگیری و دعوا و زدن هم نبوده وقتی می رسن محل مورد نظر بجز مهسا امینی خیلی دختر دیگه هم اونجا بوده و اینکه قبل اینکه بره پیش مسعول و خانوم پلیس اونجا قرص خورده بوده و بعد هم که می یوفته و بلافاصله هم منتقل ش می کنن به بیمارستان و می ره تو کما! و عکس ازش پخش می شه چرا؟ چون از قبل برنامه ریزی شده بوده همه این اتفاقات و بعد هم که مردم و کشوندن به خیابون و اون تویت ها و مطالب و شعار های دلسوزانه شون به اصطلاح پخش شد! و شروع کردن به تحریک کردن مردم علیه گشت ارشاد و نظامی ها! چرا؟ چون اگه مردم گول بخورن و خودشون نظام و از ببین ببرن امنیت از بین می ره و کشور بی دفاع می شه و راحت می تونن تصرف ش کنن کم کم جونا رو اوردن به عنوان اعتراض بعد زدن معمور ها رو کشتن و اموال عمومی و تخریب کردن چادر از سر ناموس ما کشیدن شدن اغتشاش حالا هم که حجاب و بردارین و دستمال اتیش می زنن و این چیز! ولی با اینکه کارا راه برای داعش باز شد تا به ناموس ما تیر اندازی کنه بزنه و بکشه!