👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت41
#سارینا
همه رسیدیم ته عمارت.
رفتم دقیقا وایسادم همون جا و یا پام پیچک و کنار زدم کاشی رو برداشتم و با دیدن دریچه لب همه به لبخند وا شد.
سریع سامیار با تیر قفل و شکوند و نیرو هاشو این اطراف مستقر کرد.
با دیدن اون حجم از مواد تعجب کردن.
خیلی زیاد بود!
منم با همین لباس پفی دنباله دار مجبور بودم دنبالشون هی راه بیفتم این میرغضب نمی زاشت جدا بشم.
تا مشغول بود اروم اروم جیم زدم رفتم تو حیاط.
با دیدن موتور عشق کردم.
سوارش شدم و روشن ش کردم که معمور گفت:
- نکن دختر جون خطرناکه!
گاز داد که صداش بلند شد و قلبم عشق کرد.
اما لباسم مانع می شد درست رانندگی کنم.
پیاده شدم و رفتم توی عمارت.
تک تک اتاق ها رو گشتم تا یه اتاق مردونه پیدا کردم لباس داشت.
یه تی شرت بلند لش چشممو گرفت و برداشتم و فقط یه شلوارک مشکی بود اندازه ام بود.
پوشیدم شلوارک اندازه شلوار شده بود برام.
موهامم بالای سرم گوجه ای بستم و برگشتم تو حیاط.
سوار شدم و اروم اروم راه افتادم.
وای خدا خیلی خوب بود.
از شوق لب مو گاز گرفتم و گاز دادم که سرعت گرفت اسون بود که مثل کورسی می موند چون امیر قبلا داشت و بلد بودم.
گاز دادم و اشتباهی ترمز و گرفتم که جلوش بلند شد جیغی از ترس زدم و ترمز و ول کردم که با شدت اومد رو زمین و سرعت و کم کردم وای داشتم سکته می کردم از ترس.
گفتم الانه چپ بشه بیفته روم به افق بپیوندم.
که سامیار رسید جلوش وایسادم طوری بهم زل زده بود گفتم الانه بکشتم!
منم پرو پرو بهش نگاه کردم.
گفت:
- گفتی من یادت بدم اره؟
سر تکون دادم که نشست و منم پشت ش.
لب زد:
- حالا منو اذیت می کنی اره؟
اب دهنمو قورت دادم و محکم دستامو دور کمرش قفل کردم.
چنان گاز داد که چشامو محکم بشتم و جیغ کشیدم.
بی توجه با سرعت زیاد راه افتاد که داد زدم:
- وایییییز نگه دار می خوام پیاده بشممممم کمکککک جییییییغ.
هیچکس نمی تونست جلو بیاد بس که سرعت بالا بود و عین چی موتور حرکت می کرد.
از ترس به گریه افتاده بودم و حس می کردم می خوام بیفتم افتادم به التماس:
- غلط کردم توروخدا نگه دار اییییی سامیاررررررر.
بعد یه دقیقه نگه داشت و سریع پیاده شدم جون نبود توی پاهام و افتادم زمین.
نیشخندی زد و گفت:
- خوش گذشتا هر روز میام می برمت بیرون.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت40 داشتم دمبال بهونه می گشتم اما چیزی پیدا نکردم . لب ز
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت41
- حالا یه کاری بکن تا امشب بندازنمون بیرون.
با زرنگی گفتم:
- به من چه من و که نمی ندازن تورو می ندازن من مثل یه دختر خوب و ساکت نشستم .
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- عجب ماشاءالله به این ساکتی چشم نخوری خانوم.
نیش مو وا کردم و نچی کردم.
اون دوتا برادر که خابیدن ما هم برای اینکه مزاحم شون نشیم ساکت شدیم و خواب مون برد.
با صدای اذان و تکون خوردن های تخت چشم باز کردم.
مهدی نشسته داشت نماز می خوند و اخراش بود.
خابالود دوباره سرمو روی تخت گذاشتم و خوابم برد.
با صدا کردن های مهدی نشستم و بهش نگاه کردم.
چند بار پلک زدم تا تونستم خوب بیینمش و لب زدم:
- سلام صبح بخیر.
سری تکون داد و گفت:
- سلام خانوم صبح تو هم بخیر بلند شو دست و صورت تو بشور بیا صبحونه.
به میز نگاه کردم بیمارستان صبحونه اورده بود.
بلند شدم و دست و صورت مو شستم.
مهدی منتظر بود تا من بیام و با هم شروع کنیم.
دستامو خشک کردم و مهدی بسم الله گفت و لقمه گرفت و داد دستم وشروع کردیم.
داشتم میز و جمع می کرد که پرستار اومد برای عوض کردن پانسمان های مهدی.
مهدی معذب بود چون دختر بود و با لحن موادبانه گفت:
- خواهرم می شه یه اقا بفرستید!
دختره هم زود سری تکون داد و رفت.
بعد چند دقیقه یه پرستار اقا اومد و از بازوش شروع کرد .
خم شده بودم روی مهدی و با استرس به بازوش نگاه می کردم.
دستمو گرفت و گفت:
- بشین نمی خواد نگاه کنی.
سری تکون دادم ولی دوباره به کارم ادامه دادم.
با دیدن خراش و بخیه بازوش دلم ریش شد و بغض کردم با فشار دستش نشوندم و سعی کرد درد شو پنهون کنه:
- چیزی نیست باز داری گریه می کنی این همه اشک از کجا میاری خانوم؟
ناراحت نگاه ش کردم و گفتم:
- خیلی درد می کنه؟
نه ای گفت ولی گاهی از درد صورت ش جمع می شد.
نوبت رسید به پهلو ش تا اومدم پاشم نگاه کنم جدی اسممو صدا زد و سر جام نشستم